فاطمه صراف مادر شهید محمدجواد حاج ابوالقاسم صراف در خصوص تولد فرزند شهید خود و اینکه در چه خانوادهای بزرگ شد، اظهار داشت: محمدجواد مردادماه سال ۱۳۴۰ متولد شد و دومین فرزند خانواده بود که کلاً ۷ فرزند داشتم و در حال حاضر تنها سه فرزندم باقیماندهاند؛ محمدجواد در یک خانواده بسیار قدیمی و کارگری بزرگ شد که پدرش در میدان سبزی مشغول بودند که بسیار مرد زحمت کشی بود.
وی محمدجواد را فرزندی بسیار ساده و مهربان معرفی کرد و ادامه داد: زمانی که به مدرسه رفت تا سوم راهنمایی بیشتر نخواند یعنی سیکل را که گرفت، گفت میخواهم سرکار بروم و یک روز که از مدرسه برگشته بود، گفت که برای خرید لباس پیش آهنگی پول لازم دارد، بعد از خریدن با همان لباس به منزل آمد، گفتم جواد لباس ارتش به تو خیلی میاد در ارتش فعالیت کن گفت که دوست ندارم در ارتش فعالیتی داشته باشم؛ آن زمان مردم رابطه خوبی با دولت نداشتن.
مادر شهید محمدجواد در خصوص فعالیت انقلابی فرزندش و نحوه ورودش به سپاه، افزود: محمدجواد در یک مغازه فروش لوازمیدکی ماشین شاگرد بود که در سال ۵۷ صبحها تا بعدازظهر در محیط کارش حاضر میشد و سپس به تظاهرات و بعد از آن هم به خانه میآمد؛ چند ماه که از پیروزی انقلاب اسلامی گذشت، گفت که میخواهد وارد سپاه شود و به من سپرد که ممکن است برای تحقیق بیایند منم خندیدم و گفتم به من ارتباطی ندارد خواهرم مریض است و میخواهم به خانهاش بروم.
وی ادامه داد: زمانی که از منزل خواهرم بازگشتم دیدم میخندد و گفت که از طرف سپاه برای تحقیق آمدند و همسایهها مرا تأیید کردند منم گفتم من که راضی نیستم البته ازتهدل راضی بودم ولی با خنده میگفتم که اجازه رفتن نمیدهم؛ به پدرش گفتم که
شما اجازه دادید؟ پدرش گفت که من نمیدانم کاغذی را به من نشان داد و گفت که امضایش کنم چونکه برای گرفتن کارنامه
لازمش دارم. ۵ روز بعد محمدجواد گفت که باید برای گذراندن آموزش در سپاه برود و ۱۵ روز در لشگر مانده بود. یک شب قبل
از اینکه جواد بخواهد بیاید، صدام فرودگاه و کارخانه ارج را مورد هدف خود قرار داده بود که البته جواد نیز آنجا بود که وقتی به خانه آمد از من پرسید که مامان شب گذشته اینجا چه خبر بود؟ محمد چند وقت در کمیته و بنیاد شهید بود و سپس وارد سپاه شد مادر شهید صراف درباره چگونگی ورود فرزندش به جبهه اینچنین گفت: امام خمینی (ره) طی سخنرانی فرموده بودند که دشمن به خانه ما آمده ما باید از کشور دفاع کنیم، محمدجواد آمد و گفت که مامان اخبار را گوش کردی، صحبتهای امام را شنیدی؟ گفتم بله محمدجواد. سپس به من گفت که دشمن به خانه ما رسیده است و ما بدون هیچ اقدامی نشستهایم گفت که من میخواهم به جبهه بروم گفتم خبرداری من تو را با چه زحمتی بزرگ کردم؟ به من گفت که تو من را دوستداری یا اسلام را؟ گفتم هم تو را هم اسلام را. گفت که اگر اسلام را دوستداری اجازه بده تا من بروم جبهه اگر هم دوست نداری که هیچی.
وی با بیان اینکه زمان رفتن جواد به جبهه مخالفت کردم، ادامه داد: گفتم نمیتوانم این اجازه را به تو بدهم اگر رفتی و شهید شدی من چیکار کنم؟ به من جواب داد که من اگر عمرم به دنیا باشد میمانم اگر هم نباشد از غیب، تیر میخورم و شهید میشوم؛ به محمدجواد گفتم که خودت میدانی اگر مایل هستی که بروی برو، جواد به من گفت که رضایت شما برای من مهم است.
مادر این شهید بزرگوار دررابطهبا شنیدن نام فرزندش بهعنوان اسامی شهدا در تلویزیون، خاطرنشان کرد: یک روز صبح که صبحانه میخوردیم دیدم تلویزیون اسم شهدا را اعلام میکند و پس از گفتن چند نام گفت سید جواد صراف، من هم سراسیمه رفتم به دخترم گفتم جواد شهید شده است، دخترم گفت مادر اشتباه میکنی. دو شب بعد که همه خواب بودیم صدایی را از راهپلهها شنیدم، گفتم کیه؟ گفت منم مادر جواد گفتم مگه تو شهید نشده بودی جواد؟ گفت نه در تنگه حاجیان در محاصره بودیم که چند روزی در یک طویله الاغ ماندیم تا کمی وضعیت آرام شود و یک کرد لباسش را به من داد و توانستم بیایم، تمام لباسهایش گلولای بود. از محمدجواد میپرسیدم که چرا همه رزمندگان برمیگردند ولی تو نمیآیی؟ گفت من مسئولیت دارم و آنهایی که به مرخصی میآیند متأهل هستند و تا زمانی که تا آخرین نیروی من به مرخصی نیاز من هم نخواهم آمد.
وی با بیان اینکه محمدجواد همیشه به من میگفت مادر شهید باید به شهادت فرزندش افتخار کند، اظهار داشت: دوم فروردین ۱۳۶۴ بود که گفت میخواهم به مشهد بروم، زمانی که رفت من خواب دیدم که در بهشتزهرا هستم جایی که آیتالله طالقانی دفن شدند و خانمها با چادر مشکی همانند حلقه، دایره زدهاند و آقایی هم روضه میخواند و من هم دسته گلی را در دست گرفتم و وسط حلقه خانمها ایستادم و دارم گریه میکنم و عکس شهیدی را از مقابلم رد کردند تو خواب میدیدم که گفتم چه قد عکس
قشنگی است و خانم سیدی که در محله ما بود را دیدم که در خواب شانههای مرا میمالد و میگوید که خدا اجرت بدهد من هم
گفتم که این عکس فرزند من نیست؟
مادر این شهید ادامه داد: وقتی که از خواب بیدار شدم به یکی از فرزندانم گفتم که محمدجواد شهید خواهد شد؛ بعدازظهر همان
روز جواد از مشهد برگشت، گفتم که من دیشب خوابی دیدم میتوانی تعبیر کنی؟ گفت اگر قابل گفتن است بگو اگر که نه تعریف نکنید؛ همین که برایش تعریف کردم نشست و زمین را بوس کرد و گفت که الحمدلله که مادر شما هم به صف مادران شهدا پیوستی و مورد قبول واقع شدی. به من عکسش را داد و گفت که این را روی طاقچه میگذاری و افتخار میکنی که من شهید شدم. منم گفتم محمدجواد من چشمی برای اشک ریختن ندارم گفت که مادر جان مادر شهید باید به شهادت فرزندش افتخار کند نه اینکه اشک بریزد. گفت اگر دوست داشتی اشکی بریز ایرادی ندارد اما برای من نه برای حضرت علیاکبر گریه کن.
وی به دیدار فرزندش با هاشمی رفسنجانی و گرفتن هدیه اشاره کرد و گفت: محمدجواد طی عملیات رمضان بود که به دیدار آقای رفسنجانی رفته بود که ایشان هم ۵ ساعت را به محمدجواد تشویقی هدیه داده و گفتند یکی را خود محمدجواد بردارد و ۴ تای دیگر برای همکارانش باشد، ساعتها را آورد خانه که دوتا از ساعتها زنانه و سه تا مردانه بود یکی از ساعتهای زنانه را برداشتم گفت برای خودت میخواهی؟ گفتم نه برای خانم تو برداشتم خندید و گفت حجله عروسی من در جبهه است؛ آن ساعتی که من پسند کردم صفحه سرمهای بود که به همراه جعبه ساعت، یک تسبیح و یک انگشتر عقیق نیز به من داد و گفت که نگهشان دارم.
مادر شهید محمدجواد ادامه داد: بعد از اینکه ساعتها را به من نشان داد گفت که بیا میخواهم با شما صحبت کنم گفت میتوانم از شما خواهشی کنم؟ گفتم بگو پسرم، گفت اگر میشود مهر من را از دلتان دربی آورید گفتم کدام مادر این کار را انجام میدهد که من انجام بدهم؟ گفت اگر این کارو بکنید به من خیلی لطف بزرگی کردید، من الان خیلی خسته شدم مثل پرندهای هستم که در قفس است و به آن چیزی که در آرزویش هستم نمیرسم. دیگر روحیهای ندارم اجازه بدهید به آن چیزی که میخواهم برسم. گفتم که مرگ دست من و شما نیست گفت که مادر اگر شما راضی باشید من هم به چیزی بخواهم میرسم.
وی در خصوص شهادت محمدجواد بیان کرد: محمد همزمان با تجاوز رژیم بعثی عراق به ایران به جبهههای غرب کشور رفت و در
منطقه، گیلانغرب – سرپل ذهاب به نبرد با دشمن پرداخت و البته پس از مدتی به جنوب ایران رفت و به سلحشوران لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) پیوست. فرزندم در عملیاتهای متعدد این لشکر نظیر: مسلمبنعقیل، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، کربلای ۱ و کربلای ۵ با مسئولیتهای مختلفی از نیروی عادی گرفته تا فرمانده گردان شرکت داشت و سرانجام بیست و دوم دی
سال ۱۳۶۵، طی عملیات کربلای ۵ با سمت فرماندهی گردان شهادت در منطقه، شلمچه به شهادت رسید.