مصاحبه فاطمه خشک‌پز کاشانی مادر شهید سعید طوقانی

سرد و است و شلوغ؛ روزهای امروز شهرم را می‌گویم. دست‎‌هایی یخ‌زده در جیب‌های خالی، نگاه‌های مسخ شده به تلفن‌های همراه، صدای بلند هدفون‌های توگوشی، چشم‌های دوخته بر زمین، اینها نشانه‌های مردم منتظری بود که می‌خواستند سوار بر تاکسی به مقصدشان برسند. هرکدام سرما و کسالت انتظار را به‌گونه‌ای سر می‌کردند. من هم در میان آنان باید به جایی می‌رفتم باید خود را رأس ساعت ۶ به خانه‌ای می‌رساندم که صاحبانش دعوتم کرده بودند. دعوتی که هیچ پیام و تماس تلفنی در پی آن نبود اما دعوت شده بودم.

مادری در خانه‌ای در غرب تهران میزبان خبرنگاری است که می‌خواهد احوال روزهای جوانی‌اش را بپرسد؛ روزهایی که فرزندان نوجوانش از پشت میز و نیمکت‌های مدرسه پیرو یاران خود به جبهه می‌روند و هر دو برادر بعد از ۱۳ یا ۱۴ سال تنها پلاک‌هایشان به خانه بازگشت.

بانو «فاطمه خشک‌پز کاشانی»، مادر شهیدان «محمد» و «سعید طوقانی» که سال‌ها با آغوش باز پذیرای خبرنگاران و اهالی مطلبوعات بوده است، می‌گوید فرزندانم خوشبخت شدند در حقیقت آن‌ها عاقبت به خیر واقعی شدند. من صاحب پنج پسر و یک دختر هستم که چهار تا از پسرانم به جبهه رفتند. خدارا شکر همه‌شان زنده‌اند.  دو تای آن ها جانباز شدند و محمد و سعید هم شهید شدند در حقیقت این دو از بقیه زنده‌ترند.

وارد خانه که می‌شدی گویا محمد و سعید با عکس‌هایشان خوشامدگویی می‌کردند. داستان شهادت سعید سال‌هاست که نقل و نمک رسانه‌ها است. در واقع اگر بخواهند حداقل پنج شهید دانش‌آموز را نام ببرند نام سعید طوقانی به چشم می‌خورد. خانه پر بود از خاطرات؛ خاطرات پدرشان که پهلوانی نامدار بود؛ گویا بعد از شهادت محمد و سعید کم‌حرف‌تر شده بود و به گفته اطرافیان شادابی و روحیه پر از نشاط سابق خود را نداشت. خاطرات بازدیدهای مقامات از این خانه و اهالی‌اش که فقط یک مادر بود و چند عکس.

از او که درباره حال و هوای این روزهایش می‌پرسم، می‌گوید: «همسایگان خوبی دارم هوایم را دارند خدا از آن‌ها راضی باشد کمابیش تنهایم نمی‌گذارند گاهی سری می‌زنند و احوالی جویا می‌شوند.»
کمی که می‌گذرد آش نذری مادر شهید دیگری را که چند خانه آن‌طرف‌تر زندگی می‌کنند را برایمان می‌آورد. می‌گوید: «تبرک است! انگار قسمت شما بوده نوش‌جان کنید.»

از او می‌پرسم وقتی فرزندتان آقا محمد شهید شد آیا با رفتن فرزند دیگرتان آقا سعید مخالفت کردید؟ پاسخ می‌دهد: «سعید ورزشکار و بازیگوش بود محبوبیت زیادی برای اطرافیان داشت به‌ویژه پدرش. بعد از شهادت برادرش آشفته شد و می‌خواست به دنبال پیکر محمد برود. یک روز صبح نامه‌ای برایمان نوشته و رفت بود؛ «دنبالم نگردید من رفتم جبهه». اسفندماه بود. دیگر نیامد. هیچ‌وقت»

سعید طوقانی، پهلوانی که به گفته برادر کوچک‌ترش آقا مهدی، مایه افتخار کشورش چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن بود. از او می‌پرسم کمی از محمد برایمان بگویید؛ مکث می‌کند و می‌گوید: «رسانه‌ها در طول این سال‌ها توجه زیادی به سعید نشان دادند شاید علت آن این امر باشد که سعید پهلوانی بوده که در جشن ملی طوس از سوی فرح پهلوی بازوبند پهلوانی دریافت کرده است و سال ۵۶ به امام خمینی نامه می‌نویسد و به اعتراض به رژیم طاغوت ورزش را کنار می‌گذارد و در جبهه هم موردتوجه و علاقه هم‌رزمانش قرار می‌گیرد و در نهایت شهید می‌شود. اما باید بدانیم که محمد الگوی سعید بود و سعید به پیروی از محمد راهی جبهه شد در حقیقت یکی از دغدغه‌های سعید پیگیری پیکر محمد و سرنوشتش بود اما وقتی پایش به جبهه رسید دلش را جا گذاشت و دیگر بازنگشت.»

ادامه می‌دهد: «محمد و سعید هر دو دانش‌آموز بودند سعید مشغول تحصیل در دوران راهنمایی بود و محمد یک دانش‌آموز دبیرستانی بود.»

درباره پدرشان می‌پرسم؛ پهلوان حاج علی‌اکبر طوقانی او هم اولین‌بار پابه‌پای فرزند نوجوانش راهی جبهه می‌شود و تنها بازمی‌گردد. خودش می‌گوید: «حاج علی‌اکبر الگوی محمد و سعید بود رسم پهلوانی را خوب می‌دانست و به امام هم این را ثابت کرد. بعد از شهادت محمد از رفتن سعید به جبهه کمی مخالفت کرد، اما بعد از مدتی خودش هم با سعید راهی شد. در حقیقت سعید انتخاب شده بود که برود. پدر شهادت برادرانم را برای خود افتخاری بزرگ می‌دانست.»
از وی می‌پرسم خاطره‌ای از پدر درباره آقا محمد و سعید بگویید، پاسخ می‌دهد: «اگر می‌خواهید بدانید پدرم بعد از شهادت محمد و سعید چه کشیده است باید عکس‌های قبل و بعد از شهادت برادرانم را ببینید. وی تا قبل از آن در عکس‌ها خوب می‌خندیده اما بعد از آن نگاهی آمیخته با غم در چهره‌اش موج می‌زند.»

ادامه می‌دهد: «سعید پسری بود که در سن هشت‌سالگی بازوبند پهلوانی به بازو می‌آویزد و همیشه در کنار پدر بوده و روحیه پهلوانی را از پدر در همان سن کم آموخته بود و با پدر به جبهه رفت و پدر بدون او بازگشت.»

از او درباره روزهای مفقودالاثری برادرانش می‌پرسم می‌گوید: «محمد جزو شهدای برجای‌مانده عملیات والفجر یک در شمال فکه بود که در بهار ۷۳ پیکرش پیدا شد. بعد از سه سال در سال ۷۶ هم پیکر سعید تفحص شد و چون جزو عملیات تفحص خارج از مرز بود با چند واسطه برگشت داده شد. در حقیقت سعید در منطقه همایون در شرق دجله در عملیات بدر به شهادت رسیده بود. در این سال‌ها پدر و مادرم هیچگاه با دلی خوش به سفر نرفتند و همیشه انتظار سردی را می‌کشیدند که خبری از فرزندانشان بیاورند که دست آخر به قول مادرم چیزی ندیدم جز یک پلاک!.»