پدر شهید علیاصغر صفرخانی: حضرت آقا به دیدنمان آمدند
پدر از اینکه به مناسبت سالروز تولد فرزند شهیدش در کنارش هستیم خیلی خوشحال است. او در این باره میگوید: اصغر متولد
هفدهم شهریور سال ۱۳۴۳ بود و ممنونم که در این روز دل ما را شاد کردید.
پدر در ادامه میگوید: علیاصغر تا کلاس هشتم را همینجا پیش ما خواند. اما بعدش به جبهه رفت و گفت که پدر من بقیه درسم
را در جبهه میخوانم. او فرمانده گردان شهادت بود. آقا مصطفی پسر حضرت آقا در جبهه کنار او بوده است و پس از شهادت او قرآن اصغر را از جیبش درآورده بود. اصغر سال ۱۳۶۵ شهید میشود.
پدر درباره شنیدن خبر شهادت پسرش میگوید: برادرش حسن همان زمان با او در جبهه بود و خبر شهادت را برادرش به ما داد. بعد از چند ماه مرخصی آمد تهران. گفتیم اصغر کجاست؟ گفت میآید. حسن خیلی بیقرار بود. میرفت جبهه و برمیگشت ولی چیزی به ما نمیگفت و هرچقدر میپرسیدم جوابی نمیداد. تا اینکه یکی دیگر از برادرانش به ما گفت که علیاصغر شهید شده است. پدر ادامه میدهد: خودم پیکر مطهر شهید اصغر را به خاک سپردم و درهرحال خداوند بسیار صبر به من داد.
این پدر بزرگوار ادامه میدهد: اصغر در سن 19سالگی ازدواج کرده بود و حاصل ازدواجش یک دختر است که الان ۲۴ سال دارد.
مادر بزرگوار شهید صفرخانی: علی از دخترش دل کند و رفت
مادر شهید به دلیل عارضه قلبی چند روزی در بیمارستان بستری بود و تازه مرخص شده بود. مادر خیلی کوتاه از علیاصغر میگوید: شهید اصغر بچه اول بود. او را خیلی دوست داشتم. زمان جنگ امام خمینی (ره) امر فرموده بود که جوانها برای دفاع از
خاک و ناموسشان به جبههها بروند.
اصغر ۱۹ سالش بود که ازدواج کرد و از سن ۱۵ سالگی به جبهه میرفت. بعد ازدواجش با اینکه بچهدار شده بود اما بازهم
میگفت باید به جبهه بروم. اسم دخترش را زینب گذاشت و به من میگفت : «شما از خانوادهام مراقبت کنید».
مادر روزی که خبر شهادت پسرش را به او میدهند را خوب به یاد دارد. او در این باره میگوید: آن روز دیدم خیلی حالم بد است. از بچهها جویای حال اصغر و حسن شدم. گفتند”حسن زخمی شده”، خودم را سریع به مسجد محل رساندم. دیدم هیچکس نیست. برگشتم سمت خانه. اواسط کوچه دیدم که مادر شهید سلطانی به سمت من میآید. مرا به منزلشان دعوت کرد و آنجا بود
که به من گفت اصغر شهید شده است.
در گفتوگو با برادر کوچکتر شهید:
صمد صفرخانی برادر کوچکتر شهید علیاصغر صفرخانی از خصوصیات اخلاقی شهید خاطرات به یاد دارد. او درباره برادر شهیدش میگوید: علیاصغر به خانواده وابستگی عجیبی داشت. خیلی به صلهرحم اهمیت میداد و بسیار مردمدار بود. وقتی مرخصی میآمد احوال همه فامیل را جویا میشد و به منزل اقوام بهخصوص خاله و عمهام سر میزد.
برادر بزرگوار این شهید والامقام در مورد چگونگی خبر شهادت برادرش میگوید: زمانی که منزل عمویم در شهرستان بودم خبر شهادت اصغر را شنیدم. زمانی که خودم را به تهران رساندم خیلی دیر شده بود و تنها کسی که نتوانست پیکر پاک شهید را در محل”معراج الشهدا”ببیند من بودم. اما در جایی دیگر خیلی کوتاه توانستم صورتش را ببینم. او خیلی آرام خوابیده بود.
برادر شهید که حالا انس و الفت خاصی با مزار شهدا دارد و رفتن به گلزار مطهر شهدا را در برنامه هفتگی خود دارد، در این باره میگوید: زیاد به گلزار شهدا میآیم. من احساس میکنم مزار شهدا شلوغتر از قبل شده است. حالا فقط خانواده شهدا به گلزار شهدا نمیآیند، بلکه مردم عادی نیز برای فاتحهخوانی و یا حاجت گرفتن سر مزار شهدا میآیند و خوشبختانه اعتقادات اکثر مردم نسبت به قبل خیلی قویتر شده است.
در گفتوگو با یکی دیگر از برادران شهید صفرخانی:
علی مرا با خودش به جبهه برد…
امیر صفرخانی دیگر برادر کوچکتر شهید علیاصغر صفرخانی است خاطرات بسیاری از برادر شهیدش به یاد دارد که برایمان اینگونه بازگو میکند: یک روز منزل برادرم بودم. برادرخانم اصغر خیلی شوخطبع بود. او به من میگفت “دوستداری با ما به منطقه بیایی؟” با اصغر مشورت کرد و من چون کمی بازیگوش بودم اصغر برای اینکه پدر و مادرم در آرامش باشند من را با خودش به
منطقه برد. سنم خیلی کمبود ولی رزمندهها را اذیت میکردم. داخل پوتینهایشان آب میریختم و لاستیک خودروهایشان را هم به شوخی پنجر میکردم. تا اینکه یک روز رزمندهها وقتی اصغر نبود؛ دستوپایی من را محکم بستند و از ساختمان دوکوهه آویزانم کردند. چون برادرم فرمانده گردان بود من به خودم جسارت میدادم و بچهها را اذیت میکردم. خلاصه با کلی التماس من را
پایین آوردن. برادرم آمد و گفت حمید چقدر ساکت شده است. بعد از آن متوجه شد که چهکارهایی کردم و مرا مقصر دید. من را با خودش برد خط مقدم و لباس رزم پوشاند و عکس انداختیم.
امیر صفرخانی درباره لحظات شهادت برادرش میگوید: به اصغر گفته بودند که برادرم حسن شهید شده است درحالیکه او مجروح شده بود. اصغر رفته بود که اگر برادرمان شهید شده جنازه را برگرداند که خودش شهید میشود.
برادر شهید در ادامه میگوید: واقعاً اصغر وقتی شهید شد من احساس کردم همه چیزم را از دست دادم. برادرم نماز جمعهها و سخنرانیهای حضرت آقا همیشه من رو با خودش میبرد. بعد از شهادت برادرم حضرت آقا به منزل ما تشریف آوردند و آن روز برای من روز خاصی بود و این حس نزدیکی به آقا غیرقابلتوصیف است که هیچوقت فراموش نمیکنم.
پسر خواهر شهید اصغر صفر خوانی:
کاش او را دیده بودم…
محمد صفرخانی، پسر خواهر شهید اصغر صفرخانی فرازی از وصیتنامه شهید را برایمان میخواند و در ادامه با چشمانی اشکبار میگوید: من داییام را ندیدهام اما خیلی نسبت به او احساس وابستگی و صمیمت میکنم. همیشه در نمازهایم او را دعا میکنم و بارها در کارهایم از دایی شهیدم طلب شفاعت میکنم و همیشه جواب هم گرفتم. “خیلی دوست داشتم، حتی برای یکلحظه در آن زمان بودم و دایی عزیزم را از نزدیک میدیدم.”