عطا با پای معلولش تا انتهای جنگ مردانه ایستاد
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، رفت به اتاقی که عکس شهدا را در آن جا نصب میکرد. بالای عکس خودش شمارهای زد و یکسری لباس بسیجی تاکرده به مادرم داد و گفت: دیگر نیازی به اینها ندارم، اینها را به آقا هادی بدهید. بعدها مادر به ما گفت که میدانستم تا حسن به جبهه نرود، عطا شهید نمیشود. عطا صبر کرد تا حسن هم به او ملحق و هر دو با هم شهید شوند. این پیشبینی مادر محقق شد
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: دیدن عکس شهید عطاءالله بحیرایی با آن وضعیت جسمانیاش (یک پای شهید از کودکی دچار مشکل شده بود) در خط مقدم جبهه ما را بر آن داشت تا به دنبال خانواده شهید بگردیم و از این شهید بیشتر بدانیم. خانوادهای که هیچ رد و نشانی از آنها در دست نبود، اما با کمی پرسوجو متوجه شدیم که شهید عطاءالله برادر شهید دیگری به نام حسن دارد. نکته جالب اینجا بود که هر دو در یک عملیات و در یک روز به شهادت رسیده بودند. باتوجهبه محل اعزام شهدا که استان البرز بود، به سراغ مسئولان البرز رفتیم و با کمک مسئولان بنیاد شهید استان البرز و دوستان خادمالشهدا توانستیم خانواده شهیدان بحیرایی را پیدا کنیم؛ اما گویا دیر رسیده بودیم. علی بحیرایی پدر شهدا سال ۹۳ و سید فاطمه شهبازی مادر شهدا سال ۱۳۹۱ به رحمت خدا رفته بودند. ازاینرو برای آشنایی با سیره و منش شهیدان عطاءالله و حسن بحیرایی و نحوه حضور عطا با آن وضعیت جسمانی در جبهه به سراغ برادر شهیدان حسین بحیرایی رفتیم. ایشان اکنون فرمانده پایگاه بسیج شهید بهشتی حوزه ۲۱۵ حضرت علیاکبر (ع) ناحیه امام سجاد (ع) استان البرز هستند.
جو خانواده شما در انقلاب و دفاع مقدس چطور بود؟
زمان انقلاب برادرهای بزرگترم پیگیر سخنرانیهای امام بودند که در آن دوران خفقان نوارهای امام خمینی (ره) را به خانه میآوردند و آنها را پیاده میکردند و در اختیار مشتاقان و علاقهمندان به انقلاب قرار میدادند. با فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها، برادرانم محمد و مهدی پادگان را ترک کردند تا در صف مردم باشند. خانواده ما تا آنجا که میتوانست در پخش اعلامیهها، شرکت در راهپیمایی و تظاهرات همگام با مردم و نیروهای انقلابی حضور داشت. باتوجهبه پیشینه انقلابی و فعالیتهای انقلابی خانواده، با آغاز جنگ همه بچهها برای حضور و دفاع از اسلام و کشور اقدام کردند. ما اصالتاً نهاوندی هستیم. باتوجهبه شغل پدرمان که در راهنماییورانندگی مشغول بود، به شهرهایی نظیر اهواز، تهران و کرج مهاجرت کردیم و نهایتاً در سال ۱۳۵۰-۱۳۴۹ در کرج ساکن شدیم.
با شروع جنگ ما هفت برادر و یک خواهر بودیم که از میان برادرها حاجمحمد، آقا مهدی، آقا هادی، آقا حجت، آقا عطاءالله و حسن در جبهه حضور پیدا کردند. در کنار اینها پدر همراهی شد و درنهایت برادرانم هادی و حجت و پدرم حاج علی به درجه جانبازی نائل آمدند و عطاءالله و حسن هم به شهادت رسیدند. البته پدر بعد از دوران جنگ در قسمت تعاون سپاه کرج به خانواده شهدا خدمت میکردند.
ایشان از ابتدای جنگ در جبهه حضور داشت و بارها شیمیایی شد. عطاءالله و برادرانم هم از همان ابتداییترین روزهای جنگ تحمیلی خودشان را به سنگر دفاع رساندند. اما حسن تنها سه روز جبهه بود که به شهادت رسید. حضور برادرهایم و پدر در جبهه در شرایطی اتفاق میافتاد که گاهی همگی با هم در جبهه بودند؛ اما در میان آنها عطاءالله شرایط جسمانی خاصی داشت. برادرم حجت که پاسدار بود به خانواده و برادرهای دیگرم سفارش کرده بود که اجازه ندهید عطاءالله به جبهه بیاید. حتی به دوستانش که در سپاه بودند سفارش کرده بود عطا را ثبتنام نکنند، اما عطاءالله اصرار داشت که حتماً برود و از همان روزهای اولیه جنگ اعزام شد.
مشکل جسمانی عطاءالله چه بود که خانواده نگران حضورش در جبهه شده بودند؟
عطاءالله متولد ۱۳۴۴ بود. چند ماه بیشتر نداشت که بهخاطر تزریق پنیسیلین پای راستش دچار مشکل شد و نمیتوانست خوب راه برود. عطاءالله با کمک مادر راهرفتن آموخت و با کمک مادر توانست بر این مشکل غلبه کند. اما هنگام راهرفتن، کمی پایش را روی زمین میکشید. با وجود این مشکل جسمانی خانواده نگران حضورش در جبهه بود، اما عطاءالله در پاسخ همه مخالفتها و موانع زمان ثبتنام میگفت: «درست است که کاری از دستم برنمیآید، ولی لااقل میتوانم کفشهای رزمندهها را تمیز و مرتب کنم.» برای حضور در جبهه سر از پا نمیشناخت. خلاصه به هر طریقی بود اعزام شد. عطاءالله با همین مشکل جسمی که داشت از ابتدای ورودش به جبهه در سال ۱۳۶۰ تا عملیات مرصاد در جبهه حضور داشت.
گویا تنها عضوی که در جبهه حضور نداشت شما بودید؟
البته من هم کلاس سوم دبستان بودم که همراه با پدرم و برادر دیگرم حسن به آبادان رفتیم. آن روزها حصر آبادان شکسته شده بود و پدر برای اینکه با فضای جبهه از نزدیک آشنا بشویم ما را همراه خودش به آبادان برد.
باتوجهبه حضور طولانی و مستمر برادرها و پدرتان در جبهه، مادر مخالفتی نمیکردند؟
ما در خانوادهای مذهبی که پدر و مادرمان نسبت به نماز و روزه، ترک محرمات و انجام واجبات تأکید زیادی داشتند رشد پیدا کرده بودیم. مادر ما تأکید خیلی زیادی بر یادگیری آموزههای دینی و قرآنی داشت و به حضور در هیئتهای مذهبی تأکید داشت. همانطور که پیشتر هم اشاره کردم پدر به مدت هشت سال در جبههها بود و برادرهایم هم حضور مستمر داشتند، اما مادرمان هیچ مخالفتی نداشت، طوری که مشوق رزمندههای خانهاش هم بود و اصرار داشت بچهها در جبهه حضور داشته باشند، چون جبهه را محلی برای ساختهوپرداخته شدن و لبیک گفتن به امر امام خمینی (ره) میدانستند.
عطاءالله در جبهه چهکارهایی انجام میداد؟
همرزمان و دوستان عطاءالله او را بمب روحیه صدا میکردند و از او بهعنوان یک اسطوره یاد میکنند. برادرم قبل از شهادت در چندین عملیات مجروح شده بود. با وجود شرایط جسمیاش از ارکان گردان مسلمبنعقیل محسوب میشد و در گردانهای عمار، از لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) و… حضور داشت. عطاءالله خونگرم، شجاع و نترس بود. همیشه بشاش بود. به قول همرزمانش همه میخواستند در گردانی که عطا است باشند. ایشان مقید به نماز اول وقت و دائمالوضو بود.
عطاءالله هشت سال در جبهه ماند تا اینکه قطعنامه پذیرفته شد. بعد از قطعنامه خبر آمد عراق نیروهای ایرانی را در جنوب سرگرم کرده و در غرب راهی برای پیشروی نیروهای منافقین بازکرده است. منافقین که همراه نیروهای عراقی تا سر پل ذهاب آمده بودند، راهشان را به سمت کرمانشاه ادامه دادند.
عطا تا آخر جنگ در جبهه ماند که آخرین مارش حمله زده شد. آخرین دعوتها برای اعزام به جبهه انجام شد. آن زمان حسن بهتازگی امتحانات نهایی دیپلمش را داده بود که با اعلام نیاز به حضور در جبهه، سریعاً به لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهدا (ع) به منطقه اعزام شد و در آنجا توسط عطاءالله از لشکر ۱۰ سیدالشهدا به لشکر محمد رسولالله (ص) منتقل شد و هر دو در قالب گردان مسلمبنعقیل (ع) و در عملیات مرصاد شرکت میکنند و هر دو در یک روز به شهادت میرسند.
عکسالعمل بچهها و نیروها با دیدن عطاءالله چه بود؟
هرکسی که تازه به جبهه آمده و برای اولینبار عطا را میدید، میپرسید ایشان برای چی آمده است بجنگد؟ اما این حرفها عطاءالله را سرد نمیکرد. آمده بود که با دشمن بجنگد. دوستان و همرزمانش از همراهی با عطاءالله بسیار برای ما خاطرهها گفتهاند. همهشان میگفتند عطاءالله با آن وضعیت جسمانیاش باعث تقویت روحیه ما میشد. یکی از همرزمانش میگفت: در یکی از عملیاتها که آتش دشمن خیلی سنگین بود، قرار بود گردانی که عطاءالله در آن حضور دارد، موقعیتی را تصرف کند تا بچههای خودی قیچی نشانند. اگر این کار انجام نمیشد تلفاتمان خیلی زیاد میشد. باتوجهبه آتش سنگین دشمن توان حرکت نبود. ما دیدیم عطاءالله به یکباره بلند شد و گفت بچهها چشم امیدشان به ماست، باید حرکت کنیم و با یک «یا علی» گردان پشت سر شهید عطاءالله حرکت کرد و موقعیت موردنظر به نفع رزمندههای ما تصرف شد و بچهها توانستند از موقعیت بهخوبی عبور کنند.
عطاءالله وقتی از جبهه برمیگشت چه میکرد؟
هروقت از جبهه برمیگشت میرفت به اتاقی که در زیرزمین منزلمان بود. دورتادور اتاق و روی دیوارهایش عکس شهدایی که در کنارش به شهادت رسیده بودند را نصب میکرد. حتی در آلبوم عکسهایش بالای سر تصویر همرزمانش که به درجه رفیع شهادت رسیده بودند، شماره میزد و توضیحاتی مینوشت مثلاً اینکه در کجا و در کدام عملیات به شهادت رسیدهاند. در ایام مرخصی با دوستان و همسنگران خود در نمازجمعه حضور پیدا میکرد و بعد از اتمام نماز به دیدار مجروحین در بیمارستانها و آسایشگاهها میرفت و به آنها سرکشی میکرد. در هیئت حاج منصور ارضی شرکت داشت و با بچهها در هیئت میانداری میکرد.
آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟ از آن لحظات بگویید.
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، وقت رفتن که شد رفت به اتاقی که عکس شهدا را در آن جا نصب میکرد و بالای عکس خودش هم شمارهای زد و یکسری لباس بسیجی تاکرده به مادرم داد. به مادر گفت: دیگر نیازی به اینها ندارم، اینها را به آقا هادی بدهید. بعدها مادر به ما گفت که میدانستم تا حسن به جبهه نرود، عطا شهید نمیشود. عطا صبر کرد تا حسن هم به او ملحق و هر دو با هم شهید شوند. این پیشبینی مادر محقق شد.
از شهید دیگر خانواده حسن بحیرایی برایمان بگویید. چطور برادری برای شما بود؟
برادرم حسن متولد سال ۱۳۴۹ بود. بهمحض بهپایان رسیدن سال چهارم دبیرستان عزم جهاد کرد. حسن در پادگان آموزشی شهید همت آموزشهای لازم را سپری کرد. حسن سه روز بعد از حضور در جبهه در آخرین عملیات یعنی مرصاد شرکت کرد و به شهادت رسید.
حسن بحیرایی همیشه لبخند بر لب داشت، بشاش و شوخطبع بود. به بزرگتر از خودش احترام میگذاشت و در فعالیتهای بسیج حضور پررنگ داشت.
شهادت برادرها عطاءالله و حسن چطور اتفاق افتاد؟
یکی از همرزمانشان از نحوه شهادت حسن و عطا اینگونه برایمان روایت کرد: این دو برادر در عملیات کنار هم و دوشادوش هم میجنگیدند. در روند اجرای عملیات برای لحظاتی شهید حسن جلوتر از عطا در حرکت بود. عطاءالله به بچهها گفت: من میروم تا به حسن که جلوتر از ماست، سری بزنم. ۲۰۰، ۳۰۰ متر جلوتر نرفته بود که ناگهان دیدیم عطا روی زمین نشست. بچهها با دوربین دیدند عطا پیکر شهیدی را روی زانوهایش گذاشته و دائم به سینه میچسباند. عطاءالله پیکر برادر شهیدش حسن را به سینه چسبانده و گریه میکرد. در همین حال بود که مورد اصابت گلوله قناصه قرار گرفت. عطا درحالیکه حسن را در آغوش گرفته بود، روی حسن افتاد. این دو برادر در آغوش هم شهید شدند. همرزمش اینگونه ادامه میدهد: شدت درگیری بهگونهای بود که بچهها مجبور به عقبنشینی شدند و پیکر شهدا در اختیار منافقین قرار گرفت. آنها به شهدا تیر خلاصی زدند و با کاتر (تیغ موکت بری) از چند جا بر بدن شهدا حسن و عطا بریدگیهای عمیقی ایجاد کردند. چهره حسن قابلشناسایی نبود. یک طرف صورتش نبود. با تلاش بچهها مجدداً نیروهای ما حمله کردند و منافقین به عقب رانده شدند. در این فرصت پیکر شهدا را به عقب آوردهاند.
خبر شهادت دو برادرتان چگونه به شما رسید؟
ابتدا حجت و هادی متوجه شهادت عطا و حسن شدند. بچههای بنیاد شهید به آنها اطلاع داده بودند؛ اما هادی (که آن زمان مسئول پایگاه بسیج محلمان هم بود) به خانه نیامد؛ چراکه نگران بود خبر شهادت بچهها را نتواند پیش خودش نگهدارد. بعدازاین که برادرم محمد در جریان شهادت قرار گرفت، به همراه حجت و هادی به خانه ما آمدند. مادر که متوجه شد، به آقا محمد گفت: «خیر باشد این وقت صبح؟!» محمد گفت: «خیر است، آماده شو تا با هم به بیمارستان برویم. گویا عطاءالله مجروح شده است.» مادر میگوید: «عطا مجروح نمیشود. عطا فقط شهید میشود.» محمد میگوید: «بله آقا عطا شهید شده است.» مادر همان جا سجده شکر به جا میآورد که برادرم رو به مادر میکند و میگوید: «مادر جان پس یک سجده شکر دیگر هم به جا بیاور که حسن هم شهید شده!» مادر سجده شکر دوم را هم به جا میآورد و میگوید: «بچههایم فدای علیاکبر (ع) و فرزندان امام حسین (ع).»
پیکر هر دو شهیدمان را ۵ مرداد سال ۶۷ به ما تحویل دادند و در قطعه ۴۰ بهشتزهرا (س) تهران به خاک سپرده شدند. نکته جالب تشییع دو برادرم اینجا بود که برادران دیگرم درحالیکه جانباز و مجروح شده بودند در تشییع شهدا شرکت کردند. پدرم در این مراسم حضور نداشت و در منطقه مانده بود. برادرم حجت چند نفر را فرستاده بود تا پدر را پیدا کنند. الحمدلله هم مادر و هم پدر از روحیه بالایی برخوردار بودند. هنگام تشییع پیکر شهدا و تدفینشان اگرچه پدرم حضور نداشت، اما مادرم چندجملهای صحبت کرد و گفت: «کسی اشک مرا نخواهد دید. دشمنان و منافقین این آرزو را به گور میبرند که من برای ازدستدادن بچههایم گریه کنم. آنها هدیههای خدایی بودند که تقدیمشان کردم.»
سخن پایانی
کتابی به نام «عطا» برای بیان زندگی و سیره برادر شهیدم به همت خانم فاطمه دهقان نیری و خانم طاهره بیانلو و همراهی انتشارات حوزه هنری و اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان البرز نوشته و در مهرماه سال ۹۲ منتشر شد. کتابی که الحمدلله توانست بخشهایی از زندگی شهید را به مخاطبین معرفی و آنها را باشخصیت عطا آشنا کند. در بخشهایی از کتاب «عطا» میخوانیم: عطا میآید روی همان پاهایی که سنگینیشان را روی زمین میکشد و برای اینکه تعادلش را حفظ کند و نیفتد، دستهایش تابهتا در هوا تاب میخورند. نیمه لبخندی هم روی صورتش نشسته. ریش و سبیل و موهای پرپشتی دارد. حجم موهای سروصورتش از حجم سرش بیشتر است. دستمال یزدی پشت گردنش انداخته و گوشههایش روی بلوز خاکیرنگش آویزان است. همان دستمال یزدی را بهجای کارت شناسایی به دژبان نشان داد. دژبان پادگان ولیعصر (ع) جلویش را گرفت و گفت کارت شناسایی. عطا هم بلوزش را بالا زد و دستمال یزدی دور کمرش را نشان داد و گفت: «کارت شناسایی منه.» پشت قدمهایش گردوخاک بلند کرده است. هرجا گردوخاکی پشت قدمهایی بلند است، عطا است.
مادرش باهمتتر از آن بود که خم شود. همان همتی که عطا را با آن پاها راه انداخت. بعد از کلاس پنجم او را به مدرسه فرستاد. سال اول دبیرستان که بود، او را زیر آیینه قرآن راهی
جبهه کرد. هم او ایستاده بود رو به جمعیت که شاید بینشان بودند منافقینی که بین مردم بودند. صدا بلند کرد: «اشک من را کسی نخواهد دید، چون بچههایم به دست بدترین آدمها کشته شدند.» بچههای پایگاه برایش سنگ تمام گذاشته بودند. انگار بخواهند همه لطفی که از شوخیهای عطا به آنها شده را جبران کنند. عطا در کنار برادرش حسن در بهشتزهرا قطعه ۴۰ به خاک سپرده شد.