پدر (راوی: حجت‌اله عالی)

از منطقه عملیاتی والفجر ۸ آمده بودیم دوکوهه و نیروها اغلب تسویه کرده بودند و گردان احتیاج به نیروی جدید داشت تا باز منظم شویم و برای پدافند و قوای تازه به منطقه والفجر ۸ رویم با شهید صفرخانی و دوستان جمع بودیم و کارگزینی گردان رفته بود طرف میدان صبحگاه تا نیروی موردنیاز را بیاورد. در یکی از ساختمان‌های دوکوهه که معروف بود به ساختمان توپخانه و بیشتر بچه‌های توپخانه در آن مستقر بودند و یک طبقه را به گردان ما داده بودند. از پنجره داشتم نیروهای صبحگاه را تماشا می‌کردم همین‌گونه که نگاه می‌کردم از دور دیدم یک مرد میان‌سالی می‌دود. نزدیک‌تر شد بله خودش بود پدرم اوس حشمت آخر خودش هم آمده بود دیگر طاقت نیاورده بود اخه من و بردارانم قدرت و رسول آمده بودیم جبهه و دو دامادهایمان هم داشتیم که آنها هم آمده بودند فقط اوس حشمت مانده بود که با آمدن اوس حشمت خانواده عالی‌ها تمام مردانش به جبهه آمده بودند.

اوس حشمت با چه ذوق و شوقی داشت به‌طرف ساختمان تیپ ذوالفقار که کنار ساختمان توپخانه بود می‌آمد انگار داشت می‌دوید که قدم‌هایش تند و بلند بر می‌داشت.

یک‌لحظه با صدا بلند گفتم: علی‌اصغر بابام آمد. جبهه صفرخانی و دوستان متحیر شده بودند.

گفت: راست می‌گویی برو بیار پیش خودمان و من رفتم به‌طرفش هنوز پنجاه قدمی مانده بودم که صدایش کردم آقا، آقا من را که دید با چشم‌های برق زده‌اش و خندان من را در آغوش گرفت و روبوسی کرد.

گفتم: کار خودت را کردی و آمدی.

گفت: برگه اعزامم را گرفتم و آمدم. بردمش پیش بچه‌ها و صفرخانی و عبدالرضا یک کم سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند یک چای برایش ریختم و گفتم آقا سیگار خواستی بکش و آقام سیگارش را روشن کرد صفرخانی گفت: حاج‌آقا اینجا که نباید سیگار بکشی البته به شوخی گفت.

من گفتم: آقا بکش بچه‌ها شوخی می‌کنند. برگه اعزامش را گرفتم و رفتم پیش مسئول تدارکات ذوالفقار شهید شیرازی و برگه را دادم خدابیامرز برگه را که دید گفت: حجت از اقوام است؟ گفتم پدرم است کلی خوشحال شد. گفتم: حواست باشه.

دیگر آمدم دیدم پدرم چون خیلی خوش مشرب بود یک مدلی با بچه‌ها گرم گرفته که انگار صدساله با این بچه‌هایی که ده یا پانزده سالی از خودش کوچک‌تر بودند رفیق شده بود و بچه‌ها با خنده به سخنانش گوش می‌دادند بردمش تیپ ذوالفقار در واحد تدارکات و سراغ قدرت را گرفت گفتم: رفته به منطقه فاو این گذشت. من‌بعد چند روز به مرخصی آمدم و ۲۰ روز بود که در تهران بودم که یک روز صبح دیدم درب منزل را می‌کوبند صدا کوبیدن درب آشنا بود رفتم درب را باز کردم دیدم بله اوس حشمت است و رنگش پریده بود و لباسی که  تو عمرش اصلاً نپوشیده بود در تنش بود.

گفتم: کجا مجروح شدی؟ یک‌چشم غره رفت و گفت: حالا بزار برسم بعد بپرس البته من خنده امانم را بریده بود هنوز بیست روز نرفته جانباز شده بود ترکش به کتفش خورد و چون پدرم با ابزارآلات مسگری کار می‌کرد دیگر آن توان سابق را نداشت و همیشه یک درد در دست و کتفش بود و بعد از شهادت پسر کوچکش که از همه ما بیشتر دوستش داشت شهید شد.

حتی یک‌بار هم برای جانبازی خودش و پدر فرزند شهیدش پایش را به بنیاد نگذاشت.

این‌گونه بودند پدران شهدا

راوی: حجت‌اله عالی