وصیت (راوی: حاج حسین پوراسدی)

بعد ازعملیات والفجر ۸ بود گردان داشت با قطار مرخصی میرفت، کوپه ما خالی بود؛ همراه من احد نامی بود. آتیش به آتیش خالی می بست خلاصه اومدیم و ساک خودمان را گذاشتیم تو کوپه و رفتیم چرخی بزنیم ببینیم کی زنده مانده و کی شهید شده و تو قطار کی آمده.

وقتی برگشتیم رزمنده ها تو واگن پخش بودن و ما سه نفر بودیم یه بنده خدایی اومد گفت:مهمان نمی خواهید؟ گفتم: مهمان چرا ولی صاحب خونه خیر

گفت: صبر کن،من اذیت و آزاری ندارم. احد گفت: نمی تونی اذیت کنی، طرف خندید و چیزی نگفت ولی بعدش بقچه‌اش را درآورد و نان و پنیر و سبزی درآورد و با هم شروع به خوردن کردیم؛ بعدش پرسید از کدوم گردان هستین؟ گفتم انصار؛ گفت: محتشم فرمانده شما بوده؛ گفتیم بله و شما کدام گردانی؟ گفت: آشپزخانه لشگر کار میکنم من گفتم حتما آش شوربا درست می‌کنید که همه خندیدیم؛ بعدش پرسید شما صراف را می‌شناسید؟ احد خالی بندی‌اش شروع شد و گفت بله؛ صراف رفیقمان هست؛ چند تا عملیات باهاش کار کردیم درصورتی که اولین بار بود جبهه آمدیم. ولی ادامه داد و اون طرف هم خوب همراهی کرد و احد ول کن نبود تا شب حرف زدیم و گاهی دوباره از صراف میگفت. ولی تو سالن تا برگشتیم کوپه همه به مهمان ما سلام کردن و رفتیم بخوابیم، به احد گفتم گمان کنم این آقا برای خودش کسی هست، احد گفت: چطور مگه، گفتم حالتش مثل فرمانده هاست؛ احد گفت: نه بابا.
اومدیم بریم تو کوپه دیدیم سه نفر داخل روبوسی کردن رفتن و به ترتیب دو سه بار رزمنده‌ها آمدن و همین کار را کردن، یکی را صدا کردیم و گفتیم داداش این بابا کیه؟ تو کوپه ما جا خوش کرده؟ پرسید نمی شناسید؟گفتیم نه مگه کیه؟ گفتن فرمانده حاج جواد صراف یکی از سالار های لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص). آقا منو احد تا اومدیم فرار کنیم غیب بشیم دیدیم دوتا دست اومد روی شونه هامون و گفت: بچه ها من کسی یا هیچ کسی نیستم ک منو بشناسید فقط دیگه دروغ نگید و سرتان را بالا بگیرید و گفت سالار شهدا بودن که جان ایثار کردن و باید به رفاقت با اونا افتخار کرد نه من رو سیاه و این یاد ما بود تا حاج جواد شهید شد و درسی شد برای ما تا ابد دیدار تازه کنیم.

راوی: حاج حسین پوراسدی