نبرد در «سه‌راه شهادت» (راوی: قاسم اباذری)

به محوطه گروهان که رسیدیم به ستون چهار به سمت قبله ایستادیم. نانکلی با صدای بلند گفت: تنها ره سعادت و بچه‌ها همه با هم و بلندتر از همیشه گفتند: “ایمان، جهاد، شهادت” بعد سوره والعصر را با هم خواندیم مثل همیشه. نانکلی شروع کرد به صحبت‌کردن ولی نه مثل همیشه برای شوخی، دادن روحیه و برای … بلکه برای گرفتن حلالیت، برای خداحافظی، تا آن موقع گریه کردن نانکلی را ندیده بودم. با گریه او همه به گریه افتادند. نانکلی گفت: چی بگم؟ نمی‌توانم صبحت کنم. بچه‌ها بلند، بلند گریه می‌کردند. هیچ‌کس صحبت نمی‌کرد. فقط صدای هق، هق گریه می‌آمد. پیش خودم گفتم: خدایا روزی را که مدت‌ها در انتظارش بودید بالاخره رسید. روزی که تمام خانواده‌های شهدا، اسرا و مفقودین و تمام عاشقان منتظرش بودن. بچه‌ها توی موقعیتی هستم که اصلاً کلمات به زبانم نمی‌آمد. پیش خودم گفتم: خدایا بسه دیگر، چقدر اینها را امتحان می‌کنی و نانکلی گفت: بچه‌ها روزی را که مدت‌ها در انتظارش بودید بالاخره رسید. روزی که تمام خانواده‌های شهدا، اسرا و مفقودین و تمام عاشقان منتظرش بودن. بچه‌ها توی موقعیتی هستم که اصلاً کلمات به زبانم نمی‌آمد. ولی تو رو به خدا ما رو حلال کنید. بعد از مکثی ادامه داد: اگر احیاناً به کسی اهانتی کردم منو ببخشد. اگر با کسی بلند حرف زدم منو ببخشد از من بگذرید. این روزها خیلی راحت می‌شد به قافله عشق رسید. زرنگ باشید و از خدا بگیرید. حرف‌های نانکلی تمام شد و درحالی‌که چشمانش سرخ و گونه‌هایش خیس و سرش پایین بود به‌طرف چادر گروهان رفت. بعضی از بچه‌ها با نگاهشان او را بدرقه می‌کردند بعضی هم نشسته بودند و گریه می‌کردند. بچه‌ها کم، کم رفتند چادرهایشان تا آماده هجرت بشوند. خیلی زود وسایل انفرادی خودمان را آماده کرده و ساک‌ها را هم تحویل تعاون گردان دادیم، چادرها را جمع کرده و بار کامیون‌ها زدیم. آقا “صمد”، “رضا” و “شفاعت” همراه کامیون‌ها زودتر از بقیه رفتند تا چادرها را بزنند. اتوبوس‌ها هم به صف شده بودند و همه منتظر فرمان حرکت غروب شده بود که گفتند: نماز و شام را در اردوگاه هستیم و بعد راه می‌افتیم. شام را در ظرف‌های یک‌بارمصرف خوردیم. احمد اشعریون تازه آمده بود دسته و پیک دوم دسته بود. صوت معصوم و مظلومی داشت. شلواری کردی نو و پیراهن تمیزی به تن کرده بود. میگفت با چفیه‌ای که روی بدنم من را توی قبر بذارید. اکثر بچه‌ها چفیه مشکی به گردن داشتند چرا که ایام، ایام فاطمیه بود. به راه افتادیم. نانکلی هم توی اتوبوس ما بود. قدری که جلو رفتیم.”حسین خواجوی هم آمد تو اتوبوس ما. اردوگاه را با تمام خاطرات، خوشی‌ها و سختی‌هایش تنها گذاشتیم و به سمت اهواز راه افتادیم. اتوبوس که به جاده آسفالت رسید. سید مسعود، نانکلی حسین خواجوی، احمد و پیک‌های گروهان کف اتوبوس نشستند و مشغول خوردن شام شدند چرا که در اردوگاه از بس این‌طرف و آن طرف رفته بودند شوخی‌ها شروع شد. نانکلی از بهشت می‌گفت و سید مسعود هم خودش را به حالت غش می‌انداخت و می‌گفت: بسه دیگر، نگو، طاقت ندارم. بعد که خسته شدند نانکلی برگه تردد را به من داد و گفت: من رفتم بخوابم. هروقت به دژبانی رسیدیم برگه را نشان بده کاری هم داشتی صدام کن. با اینکه خیلی خسته بودم قبول کردم و رفتم کنار راننده نشستم. به پلیس‌راه اهواز که رسیدیم صبر کردیم تا همه اتوبوس‌ها برسند. با آمدن اتوبوس‌ها به سمت خرمشهر رفتیم. رسیدیم به امام زاده و سمت چپ پیچیدیم. بعد از چند کیلومتر حرکت در بزرگراه امام صادق، عباس اسماعیلی را که کنار جاده ایستاده بود، دیدم به راننده گفتم: سوارش کن. وقتی اسماعیلی سوار شد، گفت: برادر نانکلی کجاست؟ گفتم: عقب ماشین خوابیده. با صدای بلند صدایش کرد. نانکلی جلو آمد و بعد از سلام و علیک گفت: چه خبر؟ کجا باید بریم؟ اسماعیلی گفت: همان جایی که والفجر ۸ بودیم. بعد شروع کرد به صحبت در مورد عملیات و گفت: دیشب مالک و یکی دو تا گردان دیگر کارکردن و الحمدلله کارشان هم گرفته و به موقعیت گردان رسیدیم. هوا خیلی سرد بود و مه غلیظی منطقه را پوشانده بود. فاصله بیشتر از سه متر دیده نمی‌شد. شفاعت به کمک دو سه نفر از بچه‌ها چادرها را آماده کرده بود. با اصرار زیاد حسین خواجوی هم آمد چادر ما و غذای مختصری خوردیم. به هر زحمتی بود در چادر ۲۴ نفره، حدود ۴۰ نفر خوابیدیم. زمین خیلی سرد بود. صبح که برای نماز بیدار شدیم مه غلیظ‌تر شده بود. بعدازاین که نماز را خواندیم صبحانه مختصری خوردیم و برای درست‌کردن چادر، دستشویی و جای منبع آب تقسیم شدیم. ساعت دو بعدازظهر بود که مهمات را آوردند. من و سید مسعود مشغول تقسیم مهمات بودیم که دیدم رضا یک جعبه مهمات دست گرفته و با وصل کردن طنابی به یک تک چوب، ابری را سر آن چون بسته و ظاهراً ضبط صوت و میکروفن درست کرده است. حسین زارعی هم کلنگی روی دوشش گذاشته بود و به‌عنوان دوربین فیلم‌برداری و هر دو با بچه‌ها مصاحبه می‌کردند و آنان را می‌خنداندند. به سید مسعود گفتم: سید نگاه کن ببین بچه‌ها چه‌کار می‌کنند. سید تا آن صحنه را دید زد زیر خنده و به آنان گفت: بچه‌ها برید با حسین آقا خواجوی مصاحبه کنید. آنان هم رفتند سراغ حسین. حسین آقا فرار می‌کرد و بچه‌ها دنبالش می‌دویدند و می‌خندیدند. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم چرا که حتم داشتم چند روز دیگر بعضی از این عزیزان بار سفر می‌بستند و ما را در سوگ می‌نشاندند. مهمات را تقسیم کردیم. سید گفت: برویم پارچه‌های یا فاطمه الزهرا را روی پیراهنمان بدوزیم. رفتیم داخل چادر. همه بچه‌ها مشغول بستن تجهیزاتشان بودند. من هم یک گوشه نشستم و مشغول دوختن پارچه شدم. سید گفت: من کار دارم پارچه من را می‌دوزی؟ قبول کرده شروع کردم به دوختن پارچه، روی پیراهن سید. پیراهنش بوی عطر می‌داد. ساعتی بعد سید از چادر گروهمان آمد و گفت: بعد از نماز مغرب و عشا رأس ساعت ۸ حرکت می‌کنیم. اذان که از بلندگوهای اردوگاه پخش شد، وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا را خواندیم. مشغول خوردن شام بودیم که گفتند سریع به خط شوید. در چادر را بستیم و بعد از حضوروغیاب به محوطه گردان رفتیم. خودروها آماده حرکت بودند. هر دسته سوار یک کمپرسی شده و به راه افتادیم. هوا صاف بود و آسمان جنوب مثل همیشه پرستاره. باد سردی می‌آمد. شدت سرما به بچه‌ها را ساکت کرده بود و هرچند نفر زیر یک پتو رفته بودند. تا به مقصد برسیم، نیم ساعتی توی راه بودیم. کامیون‌ها ایستادند و به دستور نانکلی از کمپرسی پیاده و به ستون ۳ به خط شدیم. بعد گفت: کنار جاده بغل خاکریز سنگرهایی هست. برید توی سنگرها و استراحت کنید. من و سید و احمد رفتیم توی یک سنگر. سید تا صبح نخوابید و مرتب به بچه‌ها سرکشی کرد. البته ما هم از دست سرما نتوانستیم بخوابیم. فقط دراز کشیده بودیم. این سومین شبی بود که خواب نداشتیم. نماز صبح را با تیمم خواندیم. تدارکات گردان مقداری بیسکویت به‌عنوان صبحانه داده بود تا بین بچه‌ها تقسیم کنیم. چون سید سرتاسر شب را بیرون بود، می‌خواستم بیسکویت‌ها را خودم تقسیم کنم. اما هر چه اصرار کردم بی‌فایده بود. خودش این کار را کرد. ماشین‌ها مرتب نیرو و مهمات می‌بردند جلو. جاده خیلی شلوغ بود. صدای انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره از فاصله نه‌چندان دور به گوش می‌رسید. بعد از نماز ظهر و عصر سروکله تویوتاهای گردان پیدا شد. بچه‌ها سریع سوار شدند و به راه افتادیم. کنار جاده پر بود از قبضه‌های توپ و کاتیوشا که بدون وقفه شلیک می‌کردند. یک ربع ساعت در راه بودیم تا به یک سه‌راهی رسیدیم. روی تابلویی نوشته بود به‌طرف خط ۲۷. کمی که جلو رفتیم به آب‌گرفتگی وسیعی رسیدیم که قایق‌های زیادی روی آن در حال رفت‌وآمد بودند. اول فکر کردم باید با قایق برویم آن طرف آب. اما دیری نپایید که متوجه شدم جاده خاکی‌ای که وسط آب بود آزاد شده و از آنجا باید برویم. به‌جایی رسیدیم که ابتدای میدان‌ها مین و موانع دشمن بود و دو سه شب پیش به دست نیروها آزاد شده بود. سیم‌های خاردار حلقوی، بشکه‌های انفجاری و انواع مین‌ها از جمله این موانع بودند. اما ازآنجایی‌که روحیه شهادت‌طلبی سیم‌خاردار، مین و … را نمی‌شناسند رزمندگان اسلام تمام اینها را در ساعات اولیه عملیات پشت سر گذاشته بودند. حدود ۴ کیلومتر جلوتر از آنجا رسیدیم به یک سه‌راهی دیگر که تابلوی راهنمای “بنه لشکر 27” آنجا قرار داشت. دو کیلومتر دیگر هم رفتیم تا به یک سری سنگرهای مستحکم رسیدیم که پشت خاکریز و در دید دشمن بود. همان جا پیاده شدیم و در لابه‌لای نفربرها و خشایارها پناه گرفتیم. پیش خودم می‌گفتم: امشب حتماً بازهم عملیات هست و ما هم توی اول عملیاتیم و… توی همین فکرها بودم که خمپاره‌های سوت‌زنان از بالای سرگذشت و پشت خاکریز افتاد. وقتی پشت سرم را نگاه کردم دیدم آب فواره وار به اطراف پخش شد. ما چند متر بیشتر با اسکله فاصله نداشتیم. قایق‌ها از همان سه‌راه اول مهمات و تدارکات را بار می‌زدند و چند متر آن‌طرف‌تر از ما خالی می‌کردند. موقع برگشت هم مجروحین و شهدا را عقب می‌بردند. وقتی به طول و عرض منطقه آب‌گرفتگی نگاه کردم به گستردگی عملیات پی بردم و تعجب کردم که بچه‌ها چه‌طور کیلومترها آب را پشت سر گذاشته و بعد از عبور از میدان‌ها مین، سیم‌خاردار، موانع خورشیدی و بشکه‌های انفجاری خود را به خط اول دشمن رسانده و آن را تصرف کرده‌اند.

توی همین فکرها بودم که دیدم بچه‌ها دارند سوار تویوتا می‌شوند من هم اسلحه‌ام را برداشته و دویدم. سید گفت: صبر کن همه سوار شن. ما هم سوار می‌شویم. بچه‌ها دو تا تویوتا را پر کردند اما باز عده‌ای جامانده بودند. برادر “صراف” به پیکش گفت: آن‌یکی ماشین را هم بگو بیاید. خیلی زود یک تویوتای دیگر هم آمد. من، سید، رضا، امیر، حاج‌آقا نمیری و چند تن دیگر از بچه‌ها سوار شده و به راه افتادیم. جاده خیلی خراب بود و همه محکم به ماشین چسبیده بودند. بچه‌ها خیلی خوشحال بودند و شوخی می‌کردند. به یک سه‌راهی رسیدیم. سه‌راه را به سمت چپ پیچیدیم. یک ایفای عراقی کنار سه‌راه چپ کرده بود. سید گفت: بچه‌ها، وقتی می‌گم چهار چرختان بالا می‌روم یعنی این. بچه‌ها تا ایفا را دیدند همه زدند زیر خنده. من بند کلاه آهنی خود را جلوی چانه‌ام سفت کرده بودم و با دست آن را نگه داشته بودم. همان‌طور که می‌خندیدم و مشغول شوخی بودیم. ماشین افتاد توی یک دست‌انداز بزرگ و بچه‌ها نیم متری به هوا پرت شدند. کلاه صالحی سر این قضیه از سرش افتاد. کم، کم به محل انفجار خمپاره‌های دشمن نزدیک می‌شدیم. یک چهارراه را رد کردیم. در سمت چپ و راست چهارراه قبضه‌های خمپاره و مینی کاتیوشای خودی مستقر شده بودند و در حال اجرای آتش بودند.

جلوتر که رفتیم صدای تیربارها و قبضه‌های سبک به‌خوبی شنیده می‌شد. آتش دشمن هم روی منطقه فوق‌العاده سنگین بود. سید مسعود با خنده گفت: مثل اینکه ما رو دیدن. حاج‌آقا گفت: بچه‌ها وجعلنا رو بخوانید. بچه‌ها زیر لب شروع کردند به خواندن آیه “وجعلنا من بین ایدیهم … من درست روبه‌روی سید نشسته بودم و نگاهم توی صورت او بود. همان‌طور که ذکر می‌گفتیم انفجاری ماشین را تکان داد. بچه‌ها تا چند لحظه سردرگم بودند. دود غلیظی دوروبر ماشین را گرفت. یک‌دفعه سید گفت: سریع پیاده بشید، برید پشت خاکریز. من و رضا پشت خاکریز سنگر گرفتیم تا منطقه را برانداز کنیم. خاکریز بزرگ و پهنی چند متر جلوتر از ماشین‌ها بود که وسط آن شکافته شده بود. برادر “جواد صراف” در کنار شکاف خاکریز ایستاده بود و بچه‌ها را پیاده می‌کرد و به سمت خط هدایت می‌نمود. دراین‌بین یک هلیکوپتر عراقی از راه رسید. جواد به مهدی – که تیربارچی بود گفت: بزن. هلیکوپتر رو بزن. مهدی تا خواست شلیک کند صمد آرپی‌جی به دست حاضر شد. جواد به او گفت: هلیکوپتر رو بزن. اما هلیکوپتر عراقی فرصت نداد و دو راکت شلیک کرد که یکی نزدیک ماشین ما و یکی جلوی ماشین آقا جواد منفجر شد. جواد به زمین افتاد. همین افتادن روح او را بالا برد و جواد صراف به یاران سفرکرده پیوست. او اولین شهید گردان بود که زودتر از همه پر کشید.

به دستور برادر نانکلی رفتیم پشت خاکریز. بعداً فهمیدم آن خاکریز دژ یا همان دیواره کانال ماهی است. کمی جلوتر سه‌راهی‌ای بود که باید از سمت چپ آن می‌رفتیم و خودمان را به خط اول نیروهای خودی می‌رساندیم. آتش دشمن‌روی سه‌راه فوق‌العاده سنگین بود. هر لحظه حدود ۱۰ گلوله خمپاره می‌خورد روی سه‌راه. مکثی کردم و لحظاتی به ماشین‌ها، آمبولانس‌ها و نفربرهای منهدم شده که روی جاده بودند نگاه کردم. پیش خودم گفتم: آخه چه طوری از اینجا رد بشم؟ اصلاً امکان دارد یا نه؟ اسلحه‌ام را محکم توی دستم گرفتم و شروع کردم به دویدن. توی راه معاون گردان را دیدم که با پیک گردان، با موتوری ورمی‌رفتند تا روشنش کنند. چند متر آن‌طرف‌تر شهیدی را دیدم که روی زمین افتاده بود. چند قدم جلوتر یک بسیجی نوجان و کم‌سن‌وسال اما مجروح در حال جان دادن بود. با دیدن این صحنه بغض گلویم را گرفت اما کاری از دستم برنمی‌آمد. باید خودم را هر چه سریع‌تر به آن طرف کانال ماهی می‌رساندم. جلوی دژ بر اثر رفت‌وآمد بچه‌ها راهی به عرض نیم متر درست شده بود. یک طرف راه آب بود و یک طرف دیگرش دژ. از این مسیر باید تدارکات و مهمات می‌رفت. نیروها و مجروحین و شهدا هم باید از همین مسیر جابه‌جا می‌شدند. دراین‌بین اگر کسی داخل آب می‌افتاد بیرون آوردنش کار آسانی نبود چون آب حالت مرداب پیدا کرده بود. همه این مشکلات در زیر آتش شدید توپ و خمپاره دست‌به‌دست هم داده بودند تا امتحان ما را مشکل و مشکل‌تر کنند. هر کس دنبال کاری بود. یکی گلوله آرپی‌جی پخش می‌کرد یکی کمپوت و کنسرو و آن دیگری زخم مجروحین را می‌بست. همه اینها زیر بارش گلوله خمپاره بود. یکی را دیدم توی خط اول سرش را تا سینه از دژ بالا برده و منطقه را نگاه می‌کند. داد زدم: برادر، برادر سرت را بیار پایین. اما او صدای مرا نمی‌شنید. گفت: بابا یکی به آن بگه مگر عقلت را از دست دادی؟ سرت را بیار پایین که یکی از بچه‌ها گفت: ساکت بابا. حالت خوبه؟ می‌دانی آن کیه؟ گفتم: مگر آن کیه؟ گفت: حاج کوثری فرمانده لشکر سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. از اینکه صدایم را نشنیده بود خوشحال بودم. بیشتر بچه‌ها همراه برادر نانکلی به سمت خاکریزهای هلالی آن طرف کانال رفتند. در همین حین سید مسعود درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد آمد کنارم نشست. پرسیدم: بچه‌ها چه‌طورند؟ کجا هستند؟ تا اسم امیر را آوردم دیدم ساکت شد. همین سکوت باعث شد که سید را نگاه کنم. دیدم سید سرش را پایین انداخته و خون از دهانش سرازیر است و تند، تند پلک می‌زند. با ناباوری به رضا گفتم: مسعود رو نگاه کن. همه متعجب شده بودیم که ناگهان تمام کرد. سید مسعود به همین راحتی پر کشید به ملکوت اعلی. لباس نویی که سید برای شب عملیات نگه داشته بود با خونش رنگین شد. خون قسمتی از پارچه سبز “یا فاطمه الزهرا” را هم رنگ‌به‌رنگ شقایق درآورده بود. به رضا گفتم: برو یک پتو پیدا کن بیانداز روش تا برم نانکلی را پیدا کنم و بعد به سمت انتهای دژ راه افتادم. گاهی از پشت دژ همان دژی که دست خودمان بود به سمت ما تیراندازی می‌شد. اول فکر کردم بچه‌های خودی تیراندازی می‌کنند اما کمی که جلوتر رفتم فهمیدم یک قسمت از دژ هنوز آزاد نشده و عراقی‌ها از همان قسمت بچه‌ها را می‌زنند. تمام فکرم پیداکردن برادر نانکلی بود که ناگهان تنهایم خورد به کسی. تا سرم را بالا آوردیم دیدم حسین اکبرنژاد یکی از نیروهای گردان کمیل است. کلاه آهنی بزرگ به سرش بود. درحالی‌که بندهای کلاه باز بود و تلوتلو می‌خورد با چهره سبز و متبسمش گفت: کجا میری؟ گفتم: مسئول دسته‌مان شهید شده می‌روم مسئول گروهانمان رو پیدا کنم بهش بگم. خنده‌ای کرد و گفت: خوب عیبی ندارد این‌قدر هول نشو. جلوتر دیگر خبری نیست بهتره برگردیم. با همدیگر برگشتیم. حسین از دژ رد شد و رفت پشت خاکریز هلالی. من رفتم پیش سید سفرکرده. تازه‌رسیده بودم که برادر نانکلی هم رسید و گفت: این کیه زیر پتو؟ گفت: سید مسعود خودمانه؟ و پتو را کنار زد. نگاه معنی‌داری به سید کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد پتو را انداخت و به بچه‌ها گفت: سید و بقیه بچه‌های دسته‌تان رو ببرید پیش برادر شفاعت. بچه‌ها دوتادوتا ازروی دژ رد می‌شدند تا تلفات کمتری بدهیم. همه رفتند. من ماندم و امیر، رضا و برادر نانکلی.

با صدای سوت خمپاره‌های نشستم. وقتی خواستم بلندشم پای چپم رفت توی گل. هر چه تلاش کردم خودم را بیرون بکشم. پایین‌تر رفتم تا اینکه رضا و امیر به کمکم آمدند و مرا بیرون کشیدند. برادر نانکلی به امیر و رضا گفت: حالا نوبت شماست. قبل از اینکه بچه‌ها راه بیفتند برادر نانکلی پتو را زد کنار و گفت: شتر دیدی ندیدی و به بچه‌ها تذکر داد مسئله شهادت سید را به کسی نگویند. امیر و رضا هم‌زمان بلند شدند و با سرعت ازروی دژ عبور کردند که یک‌دفعه آرپی‌جی ای به‌طرف آنان شلیک شد و در سینه دژ منفجر گردید. من و برادر نانکلی نگاهی به همدیگر کردیم بدون اینکه چیزی بگوییم. با این نگاه می‌خواستم بگویم یعنی شهید شدند اما برادر نانکلی با جمله “پاشو تو هم برو” جای هیچ‌گونه سؤال و جوابی را نگذاشت. من که دیدم برادر نانکلی نه بی‌سیم‌چی دارد و نه پیک، گفتم: برادر نانکلی می‌خواهی پیشت باشم؟ گفت: نه برو یک‌بار دیگر گفتم: بمانم؟ جواب داد: نه برو اسلحه را برداشتم و درحالی‌که پای چپم سنگین‌تر شده بود رفتم روی دژ. روی دژی که رسیدم منطقه‌ای وسیع جلو چشمانم قرار گرفت که پر بود از تانک‌ها و نفربرهای منهدم شده عراقی. جنازه‌های دشمن هم قابل‌شمارش نبودند. با چشمانم دنبال بچه‌ها گشتم تا پیدایشان کنم و به‌طرفشان بروم.

عده‌ای از بچه‌ها پنجاه – شصت متر آن‌طرف‌تر پشت خاکریزی بودند و با سروصدا و تکان دادن دست به من گفتند بیا. عراقی‌ها هم با تیربار مرتب چپ و راستم را می‌زدند. لحظاتی دنبال رضا و امیر گشتم اما بی‌نتیجه بود. از دژ سرازیر شدم و شروع کردم به دویدن. آن‌قدر گلوله توپ و خمپاره توی منطقه زده بود که بچه‌ها می‌گفتند عراقی‌ها زمین اینجا را شخم زده‌اند. چاله‌چوله‌های زمین پای گلی و سنگینی تجهیزات حسابی خسته‌ام کرده بود. همان جا روی زمین ولو شدم. حدود ۳۰ متری با بچه‌ها فاصله داشتم. از شدت خستگی صدای تیر و خمپاره و آرپی‌جی را نمی‌شنیدم. بچه‌ها مرتب داد می‌زدند بیا، بیا. اما حال حرکت کردن نداشتم. بند حمایل و تجهیزات روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و تنفسش را مشکل. حدود دو دقیقه همان جا ماندم و دوباره به سمت بچه‌ها شروع کردم به دویدن. چند متر آن‌طرف‌تر یکی روی زمین افتاده بود. همان‌طور که نگاهش می‌کردم می‌دویدم. از خاکریز به هر زحمتی که بود بالا رفتم. برادر شفاعت توی حفره‌ای که در سینه خاکریز بود سنگر گرفته بود. خودم را به سنگر او رساندم و بعد از یک سلام کوتاه و مختصر دراز کشیدم تا کمی استراحت کرده باشم. کمی بعد که حالم جا آمد گفتم: آن کیه اینجاست؟ شفاعت گفت: اسدی آن جا خوابیده وقتی داشت می‌آمد اینجا قناسه‌چی عراقی یک تیر به گلویش زد و همان جا افتاد. منتظریم شب بشه ببریمش عقب. با کمک شفاعت کم، کم سنگر را گود کردیم تا اینکه هوا تاریک شد. خاکریز هلالی که به دژ چسبیده بود دست بچه‌های گردان کمیل بود و اگر آنان خاکریز را خالی می‌کردند ماندن ما بی‌فایده بود و از پهلو آسیب‌پذیر می‌شدیم. روی همین حساب برادر شفاعت گفت: برو به مسئول بچه‌های کمیل بگو اگر شما خاکریز رو خالی کنید کار ما مشکل می‌شد. خیلی سریع راه افتادم. همه راه حدود ۶۰-۵۰ متر بود. قسمتی از راه خاکریز نداشت و عراقی‌ها از آنجا خط ما را با تیربار و آرپی‌جی می‌زدند. توکل به خدا کردم و تا خاکریز هلالی دویدم و خودم را به بچه‌های کمیل رساندم. با پرس‌وجو سنگر فرماندهی را پیدا کردم. با یا الهی وارد شدم برادر جواد بابایی مسئول نیروها بود که دورادور می‌شناختمش. بعد از سلام و علیک وضعیت خط و خودمان را برایش توضیح دادم اما برادر بابایی گفت: بچه‌های ما خیلی خسته شدن و دیگر رمقی برای ماندن ندارند. اما وقتی خبر شهادت سید مسعود را به او دادم خیلی ناراحت شد و گفت: ما تا نیروهاتون بیان اینجا هستیم و عقب نمیریم. سریع برگشتیم به خط خودمان و جریان را به شفاعت گفتم. شفاعت گفت: سریع برو پشت دژ و قضیه را به معاون گردان بگو. تا اسم دژ آمد دچار دلهره شدم اما وقتی اهمیت کار را در نظر گرفتم معطل نکردم و راه افتادم. هوا کاملاً تاریک شده بود و تانک‌های عراقی از فاصله ۴۰۰-۵۰۰ متری با استفاده از نورافکن‌های خودشان دژ را زیر نظر داشتند طوری که اگر کوچک‌ترین موجودی روی دژ حرکت می‌کرد عراقی‌ها آن را می‌دیدند. دیدن عراقی‌ها همان و آمدن گلوله مستقیم تانک همان. خودم را به‌پای دژ رساندم و منتظر شدم که نور نورافکن از آن قسمت محو شود. در فرصت مناسبی خودم را به پشت دژ رساندم. یکی از بچه‌ها را دیدم از او سراغ حسن آقا (معاون گردان) را گرفتم. گفت: حسن آقا رفت آخر دژ رو سر بزند. گفتم: برادر نانکلی کجاست؟ گفت: همین که تو رفتی خمپاره‌های در چندمتری‌اش به زمین خورد و شهید شد. خدای من. چه می‌شنوم. به سمت انتهای دژ رفتم و پس از مدتی گشتن حسن آقا را پیدا کردم و جریان را برایش بازگو کردم. حسن آقا گفت: شما برو الان حسین خواجوی یک دسته از گروهان امام حسن رو میاورد. با مکافات خودم را به شفاعت رساندم و گفتم: حسن آقا گفت الان حسین خواجوی به همراه یک دسته از گروهان خودمان میاد. شفاعت گفت: تویوتا ماله کیه؟ آمده اینجا. نگاه کردم و در نهایت تعجب گفتم: یا راننده نمی‌داند اینجا کجاست و یا اینکه کارش درسته. رفتم به‌سوی ماشین. ماشین از آن بچه‌های گردان کمیل بود که مهمات و موشک آرپی‌جی با خود آورده بود. یکباره یاد سه‌راه شهادت افتادم. پیش خودم گفتم: اگر آن جا یک گلوله به دوروبر ماشین می‌خورد چی می‌شد. در دلم شجاعت راننده تویوتا را تحسین کردم. خبر شهادت نانکلی سرتاپای وجودم را مات و مبهوت کرده بود. اما شده بودم اسیر لحظه‌ها. به همین دلیل نمی‌خواستم باور کنم. برگشتم خط خودمان و از برادر شفاعت پرسیدم که برویم برای بچه‌ها مهمات بیاوریم. شفاعت قبول کرد و من و رضا با چند تن از بچه‌ها در چند نوبت در حد نیاز مهمات آوردیم. در همین آمدوشدها ناگهان احساس کردم تیری از کنارم رد شد. فهمیدم که بازهم همان قناسه‌چی به ما گیر داده. سریع خودمان را به سنگر غلامرضا زاده رساندیم. سنگر خیلی کوچک بود و فقط برای یک نفر جا داشت با آنکه خود غلامرضا زاده توی سنگر بود من و رضا هم خودمان را انداختیم توی سنگر و هرطور که بود برای خودمان جا باز کردیم. تعجب ما از این بود که قناسه‌چی چطور ما را می‌دید و مرتب گوشه‌وکنار سنگر را می‌زد. چند دقیقه‌ای در سنگر ماندیم اما تحملش خیلی مشکل بود چرا که پاهایمان خسته و گردنمان سر شده بود. به رضا گفتم: این‌طوری نمی شه. باید از اینجا بریم. وقتی گفتم یک، دو، سه با هم می‌زنیم بیرون. حاضری؟ آره. یک … دو … سه هر سه در یک‌زمان از سنگر بیرون آمدیم و هرکدام به یک طرف رفتیم. من رفتم توی سنگر برادر شفاعت. کنار او بیسیم چی جام گرفتم. یک عده نیرو ازروی دژ رد شدند و به‌طرف ما آمدند. بچه‌های گردان کمیل. سنگرها را یکی، یکی خالی کرده و بچه‌های تازه‌نفس سنگرها را پر می‌کردند. حسین خواجوی و احمد اشعریون هم از گرد راه که رسیدند، جریان قناسه‌چی را به آنان گفتم. حسین خواجوی به حاج‌آقا نمیری گفت: حاج‌آقا بریم ترتیب شو بدیم حاج‌آقا نمیری وقتی جای قناسه‌چی را پیدا کرد، بلند شد که بزند، اما قبل از اینکه شلیک کند گلوله خمپاره ۶۰ در کنارش به زمین نشست و حاج‌آقا نمیری و صالحی را نقش زمین کرد. اول فکر کردیم شهید شده‌اند اما خوشبختانه چند ترکش‌خورده بودند و بس.

گاهی اوقات که هلیکوپترها با هواپیماهای عراقی با منورهای خوشه‌ای منطقه را روشن می‌کردند. فرصت به دست می‌آمد تا منطقه را قدری برانداز کنیم. برادر شفاعت گفت: قاسم خیلی خسته شدی! فعلاً هم کار خاصی نداریم برو چرتی بزن، من هستم. آنجا خواب مفهومی نداشت چرا که هرچند وقت گلوله مستقیم تانکی توی سینه خاکریزی می‌خورد و زمین را می‌لرزاند. گاهی هم که چند دقیقه چرتمان می‌گرفت با انفجار گلوله خمپاره‌های در پشت خاکریز، کلی آب و لجن نصیب ما می‌شد. شب را با تمام سختی‌هایش به صبح رساندیم. با روشن شدن هوا، آتش تهیه عراقی‌ها هم شروع شد. آتش تانک‌ها، خمپاره و توپخانه زمین‌وزمان را به‌هم‌دوخته بود. الحمد الله تلفاتی ندادیم. ما می‌توانستیم در طول روز قدری استراحت کنیم. اگر کسی از سنگر بیرون می‌آمد قناسه‌چی عراق به حسابش می‌رسید. من که هر دو پایم خواب‌رفته بود، یکی – دو بار خواستم سرپا باستم که گونی لب سنگر سوراخ شد. سنگر که نداشتیم گونی هم نداشتیم که دور خودمان بچینیم. تنها می‌توانستیم کف سنگر (حفره روباه) را گود کنیم. من با سر نیزه‌ای که پیدا کرده بودم و برادر شفاعت هم با روپوش کلاش، هروقت حوصله می‌کردیم سنگر را گودتر می‌کردیم. سر همین قضیه دست بچه‌ها عموماً یا تاول‌زده بود یا زخمی شده بود. از طرفی هم جیره جنگی بچه‌ها – کاکائو، آجیل و بیسکویت تمام شده و آب قمقمه‌ها ته کشیده بود. با تاریک شدن هوا، من و رضا با دو نفر دیگر رفتیم پشت دژ و هرکداممان یک گونی انداختیم روی دوشمان، آوردیم و بین بچه‌ها تقسیم کردیم. آب‌معدنی‌هایی که توی نایلون و زیر آفتاب مانده بود، بو گرفته بود، اما چاره‌ای نداشتیم جز نوشیدن آن. شب را در نهایت سختی به صبح رساندیم. با روشن شدن هوا روز از نوروزی از نو. آتش دشمن دوباره شروع شد؛ مثل همیشه خیلی سنگین اما بی‌هدف. نزدیک ظهر بود که از عقب با بیسیم اعلام کردند دودسته از بچه‌های گردان سلمان به سمت ما خواهند آمد. با شنیدن پیام، برق از سرم پر ید. به برادر شفاعت گفت: این‌ها از کجا می‌خوان بیان؟ چه جوری می‌آیند؟ بگو شب بیان تنها راه عبور ازروی دژ بود. ما پشت دژ از دست تک‌تیراندازی‌های عراق، امانمان بریده بود چه برسد به روی دژ. اما کار از کار گذشته بود. نیم ساعت بعد از یک دسته هفتاد – هشتاد نفری ازروی دژ شروع به دویدن به سمت ما کردند. بلافاصله عراقی‌ها با آرپی‌جی و تیربار افتادند به جان آنان. در جریان عبور بچه‌های گردان سلمان دو نفر روی دژ شهید شدند، دو نفر هم مجروح. مجروح‌ها کوچک‌ترین حرکتی نمی‌توانستند بکنند. یکی از آنان که پایین‌تر افتاده بود، در دید عراقی‌ها نبود. اما آن‌یکی که در دید عراقی‌ها بود با چند تکانی که خورد بستندش، به رگبار، لباس‌هایش از خون قرمز شده بود یکی از شهدا هم از بدن دو نیم شده بود که بچه‌ها را خیلی متأثر کرد. از بین بچه‌ها یکی از جا بلند شد و گفت: من میرم آن مجروح را بیاورم. گفتم: صبر کن هوا تاریک بشه، می‌رومیم با هم می‌آوریمش. گفت: نه تا آن موقع آن شهید می‌شد، من نمی‌توانم ببینم این‌طور شهید می‌شد. سینه‌خیز خودش را به مجروح رساند، اما هروقت که خواست بلند شود تیری به سمتش زدند. بنده خدا هر روشی به کاربرد نشد تا اینکه چفیه‌اش به کمرش بست و روی مجروح خوابید. چفیه را زیر کمر مجروح رد کرد و دو سر آن را گره زد. به هر زحمتی بود او را برد توی سنگر. از این‌همه شجاعت، ایثار و خودگذشتگی بغضم گرفت. پیش خودم گفتم هیچ‌کس اینها را نمی‌شناسد و نمی‌فهمد اینها چه‌کارها که نمی‌کنند. فی‌الارض مجهولون و فی السماء معروفون.

آبی را که شب گذشته آورده بودیم، خیلی زود تمام شد. تا تاریک شدن هوا وقت زیادی مانده بود. باقری گفت: برادر شفاعت! اگر اجازه بدید می‌روم عقب آب بیاورم. شفاعت مخالفت کرد و گفت: مگر ندیدی با بچه‌های گردان سلمان چه‌کار کردن! باقری گفت: بچه‌ها آب ندارند پس چه‌کار کنیم؟ شفاعت گفت: می‌توانی بری قمقمه شهدا را بازکنی تا بچه‌ها فعلاً استفاده کنن. باقری رفت و بعد از چند دقیقه‌ای برگشت و یکی از قمقمه‌ها را به ما داد. در قمقمه را باز کردم پر، پر بود. حال عجیبی به من دست داد. یاد بچه‌ها عملیات کربلای یک افتادم. وقتی که شهید شدند قمقمه‌هایشان پرازآب بود گفته بودند که به یاد حضرت ابوالفضل آب نمی‌خوریم. نزدیک غروب بود که زارعی آمد و گفت: ۲ نفر از نیروهاتون رو از پشت دژ آوردم. گفتم: کیا هستند؟ گفت: تیربارچی و امدادگرتان. در همین موقع عبدالرضا آمد و گفت: می‌خواهم پست‌ها رو تنظیم کنم، چه کسانی را بگذارم پست؟ گفتم: بیا تو، آن جا بد جاییه! گفت: نه می‌خواهم زود برم. مرتب اصرار می‌کردم که بیاید داخل سنگر، اما او می‌گفت که می‌خواهم زود بروم عبدالرضا با شفاعت مشغول صحبت بود که گلوله خمپاره ۶۰ کنار سنگر منفجر شد. رضا تا آمد نگاه کند، تکانی خورد. متوجه شدم که بی‌نصیب نمانده است. گفتم: رضا خوردی؟ گفت: نمی‌دانم! گفتم: خوب حالا بیا تو! آمد. گفتم: خوردی؟ گفتم: نوش جونت، چقدر بهت گفتم بیا تو. طولی نکشید که پیراهن و شلوار عبدالرضا پر از خون شد. گفت: میگی حالا چه‌کار کنم؟ گفت: اگر اذیت می‌کند برو عقب. رضا نگاهی به شفاعت کرد و گفت: کاری نداری؟ شفاعت هم گفت: نه برو! می‌دانستم با رفتن رضا، دستمان حسابی خالی می‌شود، اما چاره‌ای نداشتیم به شهادت جواد صراف، نانکلی، سید هاشمی و احمد اشعریون و مجروح شدن حسین خواجوی و عبدالرضا کارمان خیلی مشکل‌تر و سنگین‌تر شده بود. رضا هنوز جلوی در سنگر این پا آن پا می‌کرد که گفتم چرا معطلی، برو دیگر رضا نگاهی به من و شفاعت کرد و از سنگر زد بیرون. چشمم به رضا بود و نگران از اینکه سه‌راه مرگ را چطور رد خواهد کرد؛ تا اینکه رضا ازروی دژ رد شد و رفت. نیمه‌شب بود که عراق دوباره شروع به ریختن آتش کرد. دیوانه‌وار منطقه را زیر آتش توپ و تانک و خمپاره گرفته بود. خمپاره‌های سقف یکی از سنگرها را شکافت. یکی از بچه‌های گردان سجاد که داخل سنگر بود. مجروح شد. بلند، بلند می‌گفت: یا حسین، یا مهدی، یا زهرا و از ائمه کمک می‌طلبید. از سنگر بیرون آمدم. سنگر او پر بود از خرج موشک آرپی‌جی که آتش‌گرفته بود. او هم به هر زحمتی خودش را به بیرون سنگر کشیده بود. چند بار حسین فاضلی امدادگر دسته را صدا زدم. اما انفجارها نمی‌گذاشت صدایم به حسین برسد. فاصله سنگرها با هم چند متر بیشتر نبود. پیام را سنگر به سنگر به حسین رساندیم؛ تا اینکه حسین با کوله‌اش خود را بالای سر مجروح رساند. اما مثل اینکه زیر آتش‌کاری از دستش بر نمی‌آمد. بچه‌ها را صدا کرد. اولین کسی که صدای حسین را شنید و از سنگرش بیرون آمد، آقا صمد بود. با آمدن او خیالم راحت شد. اما قبل از اینکه آقا صمد خودش را به حسین برساند، انفجار خمپاره‌های وضع را دگرگون کرد. با انفجار خمپاره، حسین هم به‌سختی مجروح شد. آقا صمد، حسین را کشان، کشان برد داخل سنگر و چند دقیقه بعد آمد سنگر ما، گفتم: حسین حالش چطوره؟ صمد گفت: هر چی باند روی زخمش می‌گذاشتم می‌رفت توی زخم. خیلی ناجور بود. مثل این که خودش هم متوجه قضیه شده بود. از من پرسید خیلی ناجوره؟ گفتم: نه، انشا الله خوب می‌شد! رفتیم پیش حسین وقتی گریه من را دید شروع کرد به ذکر گفتن: یا حسین، یا حسین یا … و حسین هم با ذکر یا حسین به کربلاییان پیوست. آتش دشمن سبک و سبک‌تر می‌شد؛ تا اینکه منطقه کاملاً آرام گرفت. برادر شفاعت گفت: برو به آقا صمد و حاج‌آقا نوری بگو جنازه ناب رو که جلوی خاکریزه بیان این‌طرف تا ببریمش عقب. جریان رو به آقا صمد گفتم، آنها هم جنازه را آوردند. دست بچه‌ها از شدت سرما ترک برداشته بود. صورت‌ها همه سیاه و گلی بود. دیگر رمقی برای بچه‌ها نمانده بود. خدا، خدا می‌کردم که عراقی‌ها پاتک نزنند. اما امر مسلم بچه‌ها عقب برو نبودند و این من بودم که خودم را خسته می‌دیدم. بی‌سیمچی ما شب گذشته مجروح شده و رفته بود عقب. یک نفر دیگر به‌جایش آمده بود. من و بیسیم چی توی سنگر مشغول صحبت بودیم که گلوله خمپاره‌اش روی سنگرمان منفجر شد. به بیسیم چی گفتم نخوردی که؟ گفت: نه. تا گفت نه یک ترکش به‌اندازه یک پیش‌دستی مثل تبر با پهلو خورد به کمرش. چند بار صدایش کردم تا اینکه بریده، بریده جواب داد: نفسم بالا نمی‌آمد نمی‌توانم نفس بکشم. از فرط درد بی‌اراده اشک از چشمانش جاری شد، گفتم: می‌توانی خودت رو بکشی عقب؟ گفت: فکر می‌کنم. با بی‌سیم گفتم یک نفر از عقب به‌جای بیسیم چی بیاید. زمانی نکشید که یک نفر ازروی دژ رد شد و آمد به سمت ما و بیسیم چی مجروح درحالی‌که دست‌به‌کمر بود، رفت. از شدت درد تا پای دژ چند بار نشست‌وبرخاست اما به هر زحمتی که بود خودش را به آن طرف دژ رساند و از دید ما خارج شد. چند نفر از بچه‌ها را صدا کردم بروند عقب که آب و غذا بیاورند. امیر آمد و گفت: من هم می‌خواهم برم. شما چرا نمی‌گذارید. من برم؟ برادر شفاعت گفت: خوب باشد تو هم برو. باقری که برای کار همیشه آماده بود به همراه امیر و دو نفر دیگر رفتند. به‌پای دژ که رسیدند یکی، یکی ازروی دژ رفتند آن طرف. تا امیر خواست رد شود نورافکن تانک عراقی‌ها افتاد روی امیر. پیش خودم گفت: الانه که با یک گلوله مستقیم امیر هم حل بشه؛ اما سریع‌تر از خدمه تانک امیر بود که ازروی دژ رد شد و طولی نکشید که هرکدامشان با یک گونی برگشتند.

با روشن شدن هوا، برادر شفاعت گفت: برو يه سر به بچه‌های دسته يک بزن! رفتم پيش بچه‌های دسته يک. وقتی آنها را ديدم با خود گفتم: دستشون درد نكنه! سنگر‌هايشان را آن قدر گود كرده بودند كه وقتی سر پا می‌ايستادند، فقط سرشان بيرون می‌ماند. سنگر‌ها را با كندن كانال به هم مرتبط كرده بودند. از همت، تلاش و اراده اين بچه‌ها متعجب شده بودم كه چطور با دست خالی، بدون بيل و كلنگ، فقط با سر نيزه و در پوش كلاش اين همه سنگر و كانال زده‌اند. جلوتر رفتم تا به بقيه بچه‌ها سربزنم. رفتم تا جايی كه دژ به خاكريز، متصل شده بود. بچه‌ها مشغول زدن تونل در زير دژ بودند تا به جای رد شدن از روي دژ، از زير دژ عبور كنند. حدود دو متری هم تونل زده بودند. بچه‌ها نوبتی می‌رفتند توی تونل و كار می‌كردند. برگشتم به خط خودمان، رضا،‌مهدی و هاشمی توی سنگر نشسته بودند. من هم به جمع با صفايشان پيوستم. هاشمی سرباز نيروی هوايی بود و اولين بار بود كه با بسيج آمده بود جبهه، با خاطر همين هم با ديدن شهدا و مجروحين روحيه‌اش را باخته بود. به برادر شفاعت مي‌گفت: اگر اجازه بديد امشب برم عقب. كه رضا شروع كرد به صحبت كردن. گفت: كجا مي‌خوای بری؟ يادته مسعود چی می‌گفت: يادته برادر نانكعلی چی می‌گفت؟ ما تمام اين شهدا را داديم تا منطقه رو حفظ كنيم و … رضا از خصوصيات سيد مسعود آن قدر گفت كه همه بچه‌هايی كه توي سنگر بودند زدند زير گريه. من خودم عجيب دلم گرفته بود. احساس خستگی می‌كردم كه با قدری اشک ريختن، سبک تر شدم. پيش خودم گفتم اگر يک ماه ديگر هم بگويند بمان، می‌مانم. بچه‌ها همه رفتند سنگر‌های خودشان. ما هم استراحت كرديم. اين چندمين شبی بود كه نخوابيده بوديم. خداوند قدرتی به ما داده بود كه اصلا احساس بی‌خوابی نمی‌كرديم. شب از راه رسيده بود و دوباره چند تن از بچه‌ها برای آوردن آب و غذا رفتند عقب. كارها روی روال افتاده بود و به وضعيت منطقه كاملا عادت كرديه بوديم.

راوی: قاسم اباذری