مجروحیت من (راوی: فرید لواسانی)

سه‌شنبه‌شب مورخ ۱۳۶۵/۱۰/۲۳

آن شب مصادف بوده با به روایتی شب شهادت حضرت زهرا (س)

بعد از عملیات کربلای چهار که ما در بهمن شیر مستقر بودیم به علت لورفتن و ناکام ماندن در آن فرماندهان لشکر و گردان نیروها را به سمت کرخه حرکت دادند، به‌محض ورود به کرخه متوجه شدیم که گفته شده لشکر می‌خواهد به گردان‌های حاضر در کربلای ۴ مرخصی دهد که البته ابتدا معلوم شد شایعه بوده ولی بعد به‌خاطر اینکه روحیه بچه‌ها تقلیل پیدا کرده بود شوخی، شوخی تبدیل شد به واقعیت. این‌طور به ذهنم می‌آید که فرمانده وقت لشکر حاج محمد آقای کوثری پس از قوت گرفتن شایعه مرخصی با شوخی و خنده به بچه‌ها گفت باشد مرخصی بروید اما بعد از مرخصی چنان بلایی به سر نان بیاید که از مرخصی رفتن پشیمان شوید .

آماده رفتن مرخصی به تهران شدیم، بعد از یک هفته که از مرخصی برگشتیم به اردوگاه کرخه. پیاده‌روی‌های شبانه و روزانه با انواع تجهیزات سبک‌وسنگین، خشم شب‌ها مانورها شروع شد و همه‌وهمه این اتفاقات بعد از عملیات ناموفق کربلای ۴ خبر از عملیاتی مهم و سرنوشت‌ساز می‌داد ولی کسی نمی‌دانست کی و کجا. روزها گذشت با شروع عملیات کربلای ۵ گردان شهادت که به‌عنوان گردان خط‌شکن معروف بود و نیروهای گردان تماماً در حال آماده‌باش کامل به سر می‌بردند، مقرر شد خود را برای اجرای مرحله سوم عملیات در روز موعود آماده کنیم.

روز موعود فرارسید گردان ما سوار بر اتوبوس‌هایی شیک و تمیز به راه افتاد. همه دوستان و هم‌رزمان ما متعجب از این که چقدر ما را تحویل گرفتند. با همان اتوبوس تا نزدیک‌های عقبه خط رفتیم و پیاده شدیم با تویوتا و برخی دیگر از مسیر را با پای پیاده حرکت کردیم تا نزدیک‌ترین نقطه به خط، ساعت نزدیک‌های هفت شب بود جایتان خالی شام شب که داخل کیسه‌های فریزر ریخته بودند رو آوردند و بین بچه توزیع کردند ما هم به‌ناچار و از زور گرسنگی خوردیم پس از سرو شام سروکله یک تویوتا پیدا شد همین‌طور که از جلومان عبور می‌کرد. یک بسیجی که پشت تویوتا ایستاده بود به سمت هر رزمنده یک پتو پرتاب می‌کرد. یک پتو نازک و پاره قسمت من شد. البته در آن لحظه شکر خدا را به‌جای آوردم. مناطق جنوبی کشور با همة گرمایی روزانه آن شب‌های خنکی دارد .

خلاصه با هر سختی که بود شب را به صبح رساندیم. فرمانده گردان حاج جواد صراف آمد بالای سر بچه اعلام کرد که بلند شوید باید به سمت عقبه خط حرکت کنیم همه بلند شدند و به راه افتادیم به ستون یک رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خط عقبه ازآنجایی‌که ما مستقر شدیم تا خط اصلی حدود نیم ساعت شاید کمتر یا بیشتر فاصله نداشتیم. به دیواره یکی از خاکریزها تکیه داده و نشستیم حدود های یازده یا دوازده ظهر بود که از طرف فرماندهی گردان پیغام رسید فعلاً در همین‌جا استراحت می‌کنیم تا از طرف فرماندهی لشکر دستور حضور در منطقه عملیاتی صادر شود مشغول استراحت و انجام برخی کارهای شخصی بودیم (برخی دوستان مشغول نوشتن وصیت‌نامه برخی آخرین نامه‌ها را برخی هم مشغول ذکر و عبادت بودند) صدای اذان ظهر بگوش رسید بچه‌ها رفتند برای تجدید وضو نماز را اقامه کردیم تا در پی آن آماده شویم برای خوردن ناهار در جایی که نشسته بودم برجستگی خاک زیر پایم توجه هم را جلب کرد. با کارد سنگری که پهلویم داشتم شروع به کندن خاک‌های زیر پایم کردم تا که رسیدم به یک جفت پوتین دورتادور پوتین را خالی کردم دیدم دو تا پا ظاهر شد پوتین‌ها را بیرون آوردم و دوباره خاک را بر روی جای خودش برگرداندم. راستی جایتان خالی در همین حین ماشین توزیع غذا آمد اگر اشتباه نکنم غذا کنسرو بود با نان چون آبی برای شستن دست‌ها در کار نبود منم با همان دستان خاک‌آلود و کثیف به‌ناچار شروع به خوردن غذا کردم به‌محض اینکه غذا خوردنمان تمام شد، شهید حمید کرمانشاهی به جمع ما ملحق شد همان جا بود که عکس دسته‌جمعی آخری را به یادگار انداختیم. خلاصه دوباره مشغول استراحت و انجام امورات شخصی شدیم تا وقت گذشت و اذان مغرب را گفتند پس از اقامه نماز و هم‌زمان با تاریک شدن هوا به‌صورت ستون کشی دوباره پیاده به راه افتادیم در آن تاریکی شب به‌سختی همدیگر را پیدا می‌کردیم به ستون یک رفتیم تا رسیدیم به سه‌راه شهادت … سه‌راه شهادت یعنی آخر دنیا … یعنی آخرین نقطه اتصال زمین به آسمان … یعنی راه ورود به عرشیا به قول زمینی‌ها خط بین بهشت و جهنم … جهنم از این باب که از شلیک مداوم و آتشباری دشمن بعثی نه مجال ایستادن بود نه نای و مجال رفتن دود بود دود بود دود بود بوی باروت و رنگ خون و غبار و خاکستر چه بگویم که زبان از گفتن و ذهن از تصور کردنش عاجز.

خودرو تویوتایی که در سه‌راه شهادت در کناره جاده پارک کرده بود نظرم را به خودش جلب کرد. بادقت که نگاه کردم در پشت تویوتا در قسمت بار آن سه پیکر مطهر آرمیده بودند و پتویی روی پیکرشان کشیده شده بود، چون چهره‌هایشان معلوم نبود من به‌سختی و ازروی شلوارهایی که پایشان آنها را شناختم یکی از آنها شهید جواد صراف، یکی دیگر از آنها شهید عباس اسماعیلی و نفر سوم شهید نانکلی بود. فاصله کمی تا انتهای جاده بود و چون روبرو خاکریز بود و پشتش آب پس به‌ناچار ستون به سمت چپ پیچید و در پشت خاکریزی کوتاه که بر اثر آبی که در دو طرف آن تجمع داشت محیط را لغزنده آغشته به گل کرده بود با هر بدبختی بود در آن گل‌ولای و با سختی حرکت ادامه دادیم و گاهی هم به زمین می‌خوردیم، همین‌طور که با ستون به سمت جلو در حرکت بودیم آقای زهرایی و آقای فلاحی که جلوی من داخل ستون در حال حرکت بودند به ناگاه از ستون خارج شدند. بین من و نفرات جلویی فاصله‌ای افتاد با هر سختی که بود خود را به ستون رساندم به‌محض اینکه به ستون رسیدم به یکباره صدای شلیک توپ و در پی آن صدای انفجار به گوش رسید، در گیرودار این بودم که کجا خیز بروم که آن انفجار مهیبی در کنار من رخ داد که من در همان حالت نیمه‌خیز با منفجر شدن گلوله توپ مستقیم تانک در لبه خاکریز افتاده و موج انفجار شدیدی به بدنم اصابت کرد. به یکباره تمام بدنم خشک شد و کنترل خود را ازدست‌داده و با صورت به زمین خوردم و در گل‌ولای فرورفتم. چه غوغایی بود ازیک‌طرف صدای آه و ناله بچه‌ها درهم‌پیچیده بود از طرفی خودم هم که با صورت در گل‌ولای فرورفته و راه نفس‌کشیدنم را هم‌بند آورده بود، یواش، یواش ناامیدانه داشتم نفس‌های آخر را می‌کشیدم که پس از فروکش کردن دود و خاکستر رفقا به سمت ما آمدند به یاد دارم در همان لحظه اول حاج محمدرضا طاهری (که در آن زمان فرهنگی گردان شهادت بود) خود را به بالای سر بچه‌ها رساند و شروع کرد بین پیکر بچه‌ها گشت‌وگذار و کمک‌کردن به مجروحین. به من که رسید من را از گل‌ولای در آورد صورتم را پاک کرد به‌محض اینکه متوجه شد زنده‌ام امدادگر را صدا کرد. امدادگر دسته‌مان جناب حیدری بود با هیکلی درشت و تنومند ایشان آمد وقتی وضعیت من را مشاهده کرد با تمام قوا بر ستون فقراتم که بر اثر موج انفجار کج شده بود فشار آورد و روی آن را با اتل جنگی محکم بست و الباقی زخم‌های من را پانسمان کرد .

شهید حسین شرافتی ترکشی بر حلقوم مبارکش اصابت وداع و شهادت بود .شهید مصطفی خامنه ترکشی به سرش مبارکش اصابت و در حالت سجده با دنیای فانی وداع کرده بود . شهید ابوالفضل کمیجانی ترکشی در پهلو و بازو و بقیه بدنش جا خوش کرده و به رفقای شهیدش پیوسته بود.

بعد از رسیدن حاج محمدرضا طاهری و در آوردن صورتم از گل‌ولای و شستن آن با کمی آب قمقمه‌ام پس از آنکه از زنده بودنم اطمینان حاصل کرد امدادگر دسته‌مان آقای حیدری را صدا زد. ایشان با باز نمودن راه تنفسی‌ام ادامه حیات را برایم قابل‌تحمل نموده. البته ناگفته نماند که موج انفجار شدیدی بهم اصابت کرده بود که باعث خم شدن ستون فقرات دست راست و پای چپم شده بود و به همین سبب به‌سختی نفس می‌کشیدم و با هر تکان خوردن تمام وجودم درد می‌گرفت، جناب حیدری که فردی قوی‌هیکل و زورمند بود. با کمک یکی دیگر از دوستان مرا به روی شکم خواباند با یک‌دست پشت کمر فشار آورد تا ستون فقراتم صاف شود و با دست دیگر و به کمک محمد آقای طاهری و دیگر عزیز که نام شریفش در خاطرم نیست اتل و باند جنگی را به پشت کمرم بست. در همین گیرودار یکی دیگر از بچه‌های گردان شهادت که خدا رحمتش کند بنام درویش معروف بود. ایشان که ورزشکار و (باستانی‌کار) بود رسید و من را در آن حال دید مرا به روی دوشش انداخت و به سمت عقب شروع به حرکت کرد هر قدمی که بر می‌داشت دلم و روده‌ام درد می‌گرفت. البته ناگفته نماند به‌خاطر جراحت‌های پا دست و کمرم خون زیادی از من رفته بود. هنوز چندصدمتری از محل انفجار دور نشده بود که درویش در میسر راه برانکاردی را دید که شهید بر روی آن آرمیده بود. او را از برانکارد پایین آورد و من را بر روی آن خواباند، چهار نفری که از رزمندگان گردان دیگر در حال رفتن به عقب بودند مرا به آنها سپرد تا مرا به سه‌راه شهادت برسانند، درویش از ما جدا شد همین‌طور که به عقب می‌رفتیم به‌خاطر گل‌ولای هر بار پای یکی از آن‌ها سر می‌خورد و من به همراه برانکارد بر روی زمین ولو می‌شدم .

من دوباره دیگر مجروح شدم که آخرین بار آن‌وقتی بود که رسیدیم به سه‌راه شهادت پای یکی از آنها (حمله به مجروح‌ها) داخل گل فرورفت و سر خورد بقیه‌شان هم کنترل برانکارد از دستشان در رفت و به زمین خوردند و من هم با دادوفریاد از درد پهن زمین شدم در همین حین صدای سوت خمپاره شنیده شد و مجدداً ترکشی به‌پای چپم اصابت و لگنم جا خوش کرد بالاخره به هر بدبختی بود به فاصله ۱۰۰ متری جاده رسیدیم تاچشم کار می‌کرد ظلمات و تاریکی بود از آمبولانس هیچ خبری نبود.

زمانی که به لب جاده اصلی رسیدیم من را ذره، ذره آوردند جلو به یکباره خاک و دود توجهمان را جلب کرد پس از خوابیدن برطرف‌شدن دود و خاکستر دیدیم که یک خشیار (ماشین زره ای جنگی) آمد مقداری نیرو و مهمات را پیاده کرد در حال برگشتن به عقب بود که من و چندتایی دیگر از مجروحین را به بالای آن انداختن من که از خونریزی زیاد و سرما شدید لرزه به تن و جانم غلبه کرده بود می‌لرزیدم از خوش‌شانسیم، من را بر روی خشایار که بردند در قسمتی خواباندند که وقتی گاز می‌داد حرارت و گرما خوبی به بدنم می‌خورد، با همان اولین گاز که به خشایار می‌داد احساس خوبی بهم دست می‌داد تازه متوجه شدم که بر روی اگزوز آن مرا خوابانیده‌اند هر گازی که می‌داد من بیشتر کیف می‌کردم پس از پرشدن خشایار از مجروح‌ها خشایار حرکت کرد پس از چند دقیقه‌ای که از حرکت خشایار و جداشدنش از سه را شهادت نگذشته بود که توقف کرد. نگاه که کردیم دیدیم رسیدیم به لب اسکله‌ای که مهیا شده بود برای جابه‌جایی نیروها و مهمات به کمک دوستان و به هر سختی که بود پیاده شدم چند قدمی به کمک دوستان رفتیم تا رسیدیم به اسکله هیچ‌کسی در آنجا نبود. فقط قایقی بدون سکان‌دار در کنار اسکله بسته شده بود منتظر ماندیم با خود گفتیم شاید سکان‌دار برای رفع حاجت رفته باشد. باد خنکی که از سمت آب می‌وزید دوباره به بدنمان رسوخ کرده بود و از سرما مثل بید می‌لرزیدیم. ما که با دیدن قایق کمی خوشحال شده بودیم، ولی این خوشحالی زیاد طول نکشید، هر چه جستجو کردیم و صدا زدیم کسی جوابمان را نداد بعد از جستجو متوجه شدیم سکان‌داری در آن محوطه نیست خلاصه یکی از بچه‌های مجروح سرپایی که از بچه‌های شمال کشور بود رفت درون قایق پس از کلی ور رفتن به آن قایق را روشن کرد .

پس از روشن شدن قایق یک‌به‌یک و با کمک دیگر دوستان در آن سوار شدیم. قایق راه افتاد هنوز کمی از اسکله دور نشده بودیم که موتور آن خاموش شد، سکان‌دار موتور را از آب بیرون کشید مقداری سیم‌خاردار دور پره آن گیرکرده بود. آنها را از دور پروانه موتور جدا و موتور مجدداً در آب انداخت پس از چند بار استارت زدن موتور روشن شد مقداری دیگر حرکت کردیم هنوز زیاد از جای قبلی فاصله نگرفته بودیم مجدداً موتور خاموش شد، سکان‌دار که متوجه این امر شده بود دوباره موتور را از آب بیرون کشید همان اتفاق افتاده بود مجدداً مقداری سیم‌خاردار دور پروانه موتور گیرکرده بود آنها را رها کرد موتور را به آب انداخت ولی هر چه استارت زد قایق روشن نشد در تاریکی شب آن هم در وسط آب گیرکرده بودیم.

ناگهان در لابه‌لای صدای انفجارات صدای قایقی بگوش مان رسید با دادوفریاد توجه قایقران را به خود جلب کردیم قایقران به حدود شصت هفتاد متری ما که رسید و قایق خود را خاموش کرد ما که چندین بار قایقمان خاموش شده بود فکر کردیم آن هم به درد ما دچار شده قایقران گفت سکان‌دار کیه یکی از بچه‌ها گفت من، بهش گفت همان جا که هستید بمانید و قایق را روشن نکنید سکان‌دار گفت موتور روشن نمی‌شود که بخواهیم آن را روشن‌کنیم. او گفت خدا رو شکر حالا با هر وسیله‌ای که دم دستتان هست یا به‌وسیله دستتان آهسته شروع به پاروزدن کنید تا به من برسید، ما که همه متعجب از این کار او بودم برای رهایی از این دردسر به هر کاری که او گفت تن دادیم به‌محض نزدیک شدن به قایقش تکه طنابی به سمت ما پرت کرد و به سکان‌دار ما گفت. قایقتان را با طنابی که فرستادم ببند بعد از بسته‌شدن طناب به قایق، آهسته شروع به کشیدن ما کرد کمی که دور شدیم گفت متوجه شدید که چه اتفاقی افتاده بود همه به او نگاه می‌کردیم که چه می‌خواهد بگوید، در همین حین تابلویی را در تاریکی شب به ما نشان داد با دیدن آن تابلو همه متعجب شدیم .

روی آن نوشته شده بود میدان مین بعد از بستن قایقمان به قایق خودش شروع به حرکت کرد چند دقیقه‌ای بعد به اسکله‌ای رسیدیم به‌محض ورود به اسکله تعدادی امدادگر و (حمل به مجروح) آمدند و ما را از قایق پیاده کرده و بر روی برانکارد خواباند. پزشک به همراه چند پرستار با لباس‌های خون‌آلود به بالای سر هر یک از مجروحین که می‌آمد پس از معاینه دستوری می‌نوشت و پرستاران و امدادگران طبق همان دستور عمل می‌کردند، نوبت به من رسید پس از معاینه اولیه لباس نظامی و عرق‌گیر تنم را پاره کرد از من سؤال کرد چه کسی این اتل را به کمر تو بسته من که ترسیده بودم نکند نباید این کار را می‌کرده با صدای ضعیف گفتم در آن تاریکی شب من چه می‌دانم که بود،

آمد نزدیک گوشم و به من گفت تا آخر عمر دعایش کن، چرا که اگر اتل را برایت نمی‌بست احتمال این وجود داشت که تا آخر عمر با کمر خمیده و قوز کرده مجبور به ادامه زندگی بشوی، من نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم. بعد به دستور همان پزشک اتل را باز کردند چند قطعه چسب به پشت من چسباند که با چسباندن آن‌ها نفس کشیدن برایم کمی راحت شد و مجدداً اتل را بر پشتم بست و بقیه جاهای جراحت را پانسمان کرد بعد از اتمام پانسمان چسبی را بر روی پیشانی من چسباند خیلی تلاش کردم بفهمم چه نوشته اما نشد بعد از گذشت چند ساعت در بیمارستان صحرایی اتوبوسی آمد اول همة مجروحین که اورژانسی بودند را سوار کرد و پس از آن مجروحین سرپایی را سوار نمود و پس از تکمیل شدن اتوبوس به حرکت در آمد.

اتوبوس همین‌طور به راه خود ادامه داد تا رسید جلو درب بیمارستان شهید بقایی اهواز .

پس از واردشدن به محوطه بیمارستان به یکباره همة پرستاران و امدادگران به دور ما جمع شده و طبق دستور پزشک که در بیمارستان عقبه نوشته بودند اقدام کردند .

من را از دیگر مجروحین جدا کرده و به‌سرعت به سمت اتاق عمل بردند من با همان حال بد و سختی از پرستاری که مرا به سمت اتاق عمل می‌برد پرسیدم که من را کجا می‌برید؟ گفت طبق دستور پزشک بیمارستان صحرایی به علت حاد بودن وضعیتتان ورم شکم و احتمال ترکیدگی روده و احتمال خونریزی داخلی شما باید به‌صورت اورژانسی به اتاق عمل بروید پس از تحویل گرفتن وسایل شخصی همراهم من را به داخل اتاق عمل هدایت کرد. من که از خون‌ریزی زیاد دیگر رمقی به تنم نبود قبل از استنشاق داروی بیهوشی از هوش رفتم وقتی بهوش آمدم دیدم از ناحیه شکم مورد عمل جراحی قرار گرفتم. آن‌قدر تشنگی بر من غلبه کرده بود که لب و دهانم از بی‌آبی خشک شده بود، به پرستاری که در نزدیکی‌ام بود با التماس گفتم تشنه هستم کمی به من آب بدهید پرستار گفت شرمنده چون تازه از اتاق عمل آمدید بیرون ما اجازه این را نداریم که به شما آب بدهیم. هر چه التماس کردم افاقه نکرد و پرستار همش می‌گفت شرمنده، شرمنده و با بغض و اشک از من دور شد در نهایت بعدازظهر همان روز من را سرم به دست از داخل بیمارستان به محوطه انتقال دادند و سوار بر آمبولانس شدیم پرس و جو که کردم گفتند داریم می‌رویم فرودگاه تا عازم یکی از بیمارستان‌های تهران بشوید. پس از چند ساعت معطلی بالاخره ما را با برانکارد سوار هواپیمای سی یک‌صد و سی کردند برانکارد مرا در بالاترین طبقه نصب کردند و به ترتیب در زیر برانکارد من دو یا سه برانکارد حمل مجروح دیگر را نصب کردند. بعد از اتمام سوارکردن جانبازان هواپیما رفت به سمت باند پرواز ساعتی پس از بلند شدن صحبت خلبان با برج مراقبت شنیده می‌شد برج به خلبان گفت به علت پر بودن تمام بیمارستان‌ها اجازه نشستن ندارید و به پرواز خود ادامه دهید تا ضمن هماهنگی با یکی از شهرها برای فرود به شما اعلام کنیم. پس از نیم ساعت پرواز بالاخره یکی از شهرها هماهنگ و اجازه نشستن صادر شد من که برای مدتی بیهوش شده بودم متوجه نشدم که در کدام شهر فرود آمدیم به‌محض پیاده شدن از هواپیما با نگرانی از پرستارانی که در کنارم بودند سؤال کردم اینجا کجاست که یکی از آنها با تبسمی کوتاه گفت شهر رشت من را به همراه دیگر مجروحین به داخل سالن فرودگاه بردند. همین‌طور که منتظر بودیم تا تقسیممان کنند و به بیمارستان ببرندمان یکی از پرستاران را صدا کردم با التماس از ایشان خواهش کردم مقداری آب به من بدهد متوجه چسب روی پیشانی‌ام نبودم که پرستار گفت طبق دستور پزشک نمی‌توانیم به شما آب بدهیم من متعجب از اینکه پرستار هنوز پرونده من را ندیده چگونه می‌گوید طبق دستور پزشک نمی‌توانیم به شما آب بدهیم به خودم آمدم همین سؤال رو ازش پرسیدم. گفتم شما که پرونده من را مطالعه نکردید چطور می‌گویید آب خوردن برای من ممنوع است بازهم تبسم کوتاهی کرد و گفت حق‌به‌جانب شماست ما پرونده شما را مطالعه نکردیم اما تکه چسبی که روی پیشانی شما چسباندند این را تاکید کرده .

خلاصه شروع کردم به خواهش و تمنا و التماس در نهایت دیدم نمی‌شود گفتم شما بچه دارید یکی از آنها گفت بله گفتم تو را جان بچه تا کمی به من آب بده چند روز از مجروحیتم می‌گذرد نه آبی خوردم نه غذا حالم خیلی بد است و دعایت می‌کنم. پرستار؛ آخه برایم مسئولیت دارد بعد رفت یک کمپوت گیلاس گرفت و آمد درش را باز کرد دستمال کاغذی را درون آب کمپوت فرو کرد و در آورد شروع کرد با دستمال نمناک که آغشته به آب کمپوت بود لب‌های من را تر کرد گاهی هم ازروی دل رحمی مقداری از آب کمپوت در دهانم می‌چکاند .

من که تازه کمی جون گرفته بودم از ایشان پرسیدم که ما را کجا می‌برند. گفت یا همین رشت یا شاید هم شهرستان‌های اطراف گفتم راستش من در این شهر کسی را ندارم اگر ممکنه من را به لاهیجان منتقل کنید چون یکی از بستگانمان در آنجا ساکن هستند، ایشان رفت بعد از چند دقیقه‌ای برگشت گفت متأسفانه بیمارستان‌های لاهیجان هم پر هستند و پذیرش مجروحین را ندارند و شما قرار شده به بندر انزلی انتقال پیدا کنید. منهم که دیگر برایم فرقی نمی‌کرد تشکر کردم و از فرط خستگی چشم‌هایم بسته شد و به خواب نسبتاً عمیقی فرورفتم.

بعد از لحظاتی با این احساس که بین زمین و هوا هستم از خواب پریدم و دیدم دو مرد قوی‌هیکل برانکارد را از زمین بلند کرده و در حال حرکت هستند. از فرط بی‌حالی و خستگی چشم‌هایم هی بر روی‌هم‌رفته و بسته می‌شد. احساس کردم نسیم خنکی به سر و صورتم خورد تازه متوجه شدم که از سالن فرودگاه خارج شدیم و به‌طرف آمبولانس‌هایی که منتظر بودند تا ما را سوار بر آنها بکنند و به مقصد برسیم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم ساعت نداشتم ولی از شواهد و قرائن این بر می‌آمد که حدود ساعت‌های یازده و نیم یا دوازده بعدازظهر باشد خلاصه برانکارد ما را در آمبولانس گذاشتند و آمبولانس آژیرکشان با سروصدا و تکان‌های زیاد به راه افتاد جایتان خالی آن‌قدر تو دست‌انداز افتاد که نزدیک بود دوباره مجروح شوم بعد از گذشت چهل دقیقه یا یک ساعت ماشین از حرکت ایستاد و شروع کرد به دنده عقب رفتن من هم که نمی‌دانستم دارد چیکار می‌کند منتظر ماندم به‌محض اینکه درب آمبولانس باز شد من خود را مقابل جمعیتی از زن و مرد که در جلو درب بیمارستان بود و برای استقبال از مجروحین صف‌کشیده بودند قرار گرفتم .

دیگر وارد سالن بیمارستان شدیم یکی می‌گفت ببرید در آن سالن یکی دیگر از راه می‌رسید و می‌گفت ببرید به آن سالن بالاخره قرار شد ما همان جا بر روی تخت چرخ‌دار بمانیم تا محل استراحتمان آماده‌سازی شود بعد از بیست دقیقه که من در کنار سالن بودم و از سردی و ضعف بدنم می‌لرزید، خانم پرستاری آمد و تختم را با کمک یک پرستار دیگر به راه انداخت، گاهی اوقات انتظار آماده‌شدن جای اسکان خیلی سخت است اما به‌محض ورود به بخش تمام درد و سختی و اتفاقات برای لحظه‌ای از ذهنم دور شد تمام درودیوار بخش نقاشی و تزئین شده بود یک آن خنده‌ام گرفت و از خندیدن من پرستارها هم خنده‌شان گرفت در همان حالت به شوخی به ایشان گفتم من را اشتباهی نیاورده‌اید اینجا آن‌ها خنده‌ای کردند و گفتند خیر چون بیمارستان اتاق خالی نداشتیم وقت هم کم بود طبق دستور رئیس بیمارستان قرار شده شما را در این بخش بستری کنیم .

آنجا بخش نوزادان بود. من که همیشه عاشق کودک و نوزاد بودم کلی خوشحال شدم و گفتم خیلی خوبه عوضش ما با نوزادها سرگرم می‌شویم همین‌طور که به حرکت در سالن ادامه می‌دادند صحبت و می‌کردند، یکی از آنها از من پرسیدند راستی شما چندساله‌تان هست گفتم شانزده سال. چون ما خانوادگی خیلی پر مو بودیم همه فکر می‌کردند که سن من بالاست.

خلاصه رسیدیم به انتهای سالن کمدهایی که در آن محوطه بود حالم را بهتر می‌کرد. شیشه شیر نوزاد، شیر خشک، پستانک و … در این ویترین‌ها چیده شده بود وارد اتاقی شدیم که خالی از مریض بود محل استراحت من را تعیین کردند پرده پنجره را که کنار زدند دریا بافاصله‌ای نچندان دور جلو چشمم نمایان شد. یکی از پرستاران لباس‌های مخصوص بیمار را آورد و کمک کرد تا آنها را پوشیدم بعد سؤال کرد کاری نداری چیزی لازم نداری من هم تشکر کردم در حین اینکه داشت از اتاق خارج می‌شد گفت یک زنگ دم‌تختتان هست اگر کاری داشتید آن را فشار دهید ما می‌آییم این را گفت و درب اتاق را تا نیمه بست و رفت من هم از پنجره مشغول دیدن دریا شدم و در تفکرات خودم سیر می‌کردم. در تفکرات خودم بودم که صدای بازشدن درب توجه هم را جلب کرد دکتر به همراه آن خانم پرستار وارد شد انگار که این پرستار مخصوص من باشد با معاینه دکتر و نوشتن مطالبی بر روی کارتابل پایین تختم توصیه‌های لازم را به آن خانم پرستار کرد و دکتر پس از انجام معاینات با من هم کمی حال احوال کرد و رفت به‌محض خارج‌شدن دکتر از اتاق از پرستار پرسیدم چی شد، گفت چیزی نیست و جای نگرانی هم نیست و به‌سرعت از اتاق خارج شد. چون خیلی وقت بود آب و غذا نخورده بودم ضعف زیادی کل بدنم را گرفته بود داشتم دستم را می‌بردم به سمت زنگ که پرستار درب اتاق را باز کرد وارد شد. به ایشان گفتم خیلی گشنه هستم و ضعف دارم کی غذا می‌دهید لبخند تلخی زد و گفت فعلاً که آب و غذای شما همینه و اشاره کرد به سرم. من ساده که فکر کردم با تمام شدن این سرم غذا می‌خورم به‌محض خروج پرستار شیر سرم را تا ته باز کردم که سریع‌تر تمام شود. گاهی احساس خنکی گاهی هم احساس تیر کشیدگی در رگ‌هایم می‌کردم بالاخره انتظار رو به‌پایان بود سرم ذره‌های آخرش را در رگ‌های من جاری می‌کرد شیر سرم را به حالت عادی و قطره چکانی برگرداندم بعد گذشت چند دقیقه و نزدیک به اتمام سرم زنگ پرستاری را زدم پرستار آمد نگاهی کرد گفت چیزی لازم داشتید؟

گفتم بله سرمم تمام شد گفت باشد و بعد از چند لحظه با یک سرم جدید برگشت گفتم این چیه؟

گفت شما مگر نگفتی تشنه‌ام و گرسنه‌ام خوب من برات آب و غذا آوردم. سرم را عوض کرد و دوباره رفت .

من که عجله داشتم به غذای گرم برسم به همین طریق دخل چندین سرم را آوردم تا به خیال خودم زودتر انتظار کشیدن تمام شود و به غذا برسم غافل از اینکه سرم‌ها تمامی نداشتند و به توصیه پزشک اصلاً بنا نبود به من غذایی بدهند این وضعیت همچنان ادامه داشت. تا روزهای آخری که من بیمارستان بودم. من بعد از این که متوجه این وضعیت شدم دنبال راهکاری می‌گشتم که به نحوی خود را به غذا برسانم بوی عطر برنج و خورشت و … در فضای بیمارستان می‌پیچید و من را دیوانه کرده بود بعد از دو روز بالاخره راهش را پیدا کردم با یکی از پرستاران که دختربچه‌ای کوچک و شیرین زبان داشت هم کلام شدم در این گیرودار متوجه شدم این بچه بد غذاست از این فرصت استفاده کردم به ایشان گفتم شما مقداری بیسکویت و شیر و کمی شکر به من بدهید من ایشان را غذا خور می‌کنم ایشان هم که این اصرار مرا دید قبول کرد وسایل مهیا شد، منم با وسایلی که ایشان آورد یک غذای خوشمزه درست کردم کمی را به آن دختر دادم خورد و بقیه آن را یواشکی خودم خوردم، از فردای آن روز دختربچه که از آن غذا خوشش آمده بود با مادرش می‌آمد پیش من و تقریباً شده بود کار هر روز ما، آن پرستار هم که می‌دید دخترش از این غذا خوشش آمده هر روز سهمیه‌مان را بیشتر می‌کرد .

در همین حین هم ایشان و هم پرستاران دیگر نسبت به من بیشتر مراعات می‌کردند تا جایی که من گاهی اوقات از تخت پایین می‌آمدم سرم را قطع می‌کردم با پایه سرم چرخ‌دار در بخش با سختی زیاد ولی قدم می‌زدم.

روزها گذشت و من کماکان باید سرم استفاده می‌کردم و اجازه استفاده از غذا را نداشتم ولی همان شیر بیسکویت برایم کفایت می‌کرد تا از ضعف و گرسنگی در آیم. هر روز دکتر می‌آمد و من را مورد معاینه قرار می‌داد روز سوم یا چهارم بود که تعدادی آقا و خانم برای ملاقات ما به بیمارستان آمدند البته مردم شهر لطف داشتند و هر روز قبل از اینکه به ملاقات بیماران خود بروند به ملاقات ما می‌آمدند، ولی این بار فرق داشت اینها که آمدند از صحبت‌هایشان متوجه شدم که این گروه از تهران آمدند. برای هر مجروح یک‌دست کت شلوار و پیراهن و جوراب و کفش آورده بودند یکی از آنها هم به نزدیکی هر مجروح می‌آمد پیشانی بچه‌ها را می‌بوسید و در گوشمان می‌گفت مقداری پول زیر بالشتتان گذاشتم، اندک است حلال کنید و بعد می‌رفت سراغ مجروح بعدی. در این فاصله یکی از آنها از من پرسید پسرم چیز دیگری لازم ندارید من گفتم چرا اگر زحمتتان نشود دو تا خواسته دارم اولاً اینکه اگر هست یک آینه بهم بدهید، دوم اینکه این شماره منزل ما هست اگر می‌شود می‌خواهم به خانواده‌ام اطلاع دهم .

یکی از آنها از اتاق با سرعت خارج شد و بعد از دقایقی با یک آینه برگشت و آن را به من داد در همین حین فرد دیگری شماره من و اسم و فامیلی پدرم و مشخصات اتاقی را که در آن اسکان داشتم را یادداشت کرد و رفت بعد از لحظاتی گوشی بخشمان را با آن سیم بلندی که داشت آورد و شماره من را گرفت و گوشی را به دستم داد.

داد دست من. از شانس خوبم پدرم گوشی را برداشت بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان گفتم که مجروح شدم و در بیمارستان شهید بهشتی بندر انزلی بستری هستم. تا این کلام من تمام شد دیدم طریق و لحن صحبت پدرم تغییر کرد و پشت تلفن گفت چشم پیگیری می‌کنم و اطلاع می‌دهم و بعد هم گوشی را قطع کرد. اولش کمی ناراحت شدم ولی بعد که فکر کردم گفتم شاید کسی آنجا بوده که نمی‌خواسته متوجه اتفاق شود.

بهر حال گذشت یک‌وقت دیدم حوالی ساعت شش و نیم یا هفت غروب بود یک خانم و آقا با جعبه گل و شیرینی و کمپوت وارد اتاق من شدند اول کمی با تعجب به آنها نگاه کردم بعد تازه متوجه شدم که خاله و شوهر خاله زن‌برادرم هستند بعد از سلام علیک و احوالپرسی جریان تغییر رفتار پدرم در پشت تلفن را گفتند. چون مادرت در همان لحظه وارد اتاق شده بود برای همین پدرت نوع گفتار رو تغییر داد تا او متوجه نشود. بعدازاین که چند دقیقه‌ای پیش کن بودند گفتند کاری نداری چیزی نیاز نداری گفتم نه ممنون. گفت سفارشت رو به پرستار کردم اگر کاری داشتی بهشون بگی برات انجام می‌دهند بعد خداحافظی کردند و رفتند فردای آن روز ساعت نزدیک‌های یک یا دو بعدازظهر بود دیدم پدرم توی پاشنه درب اتاق ایستاده اول فکر کردم اشتباه می‌کنم بعد کمی که دقت کردم دیدم نه دقیقاً خودش وارد اتاق شد بعد از حال و احوال گفت رفتم با دکترت صحبت کردم که ببرمت تهران قبول نکرده و گفته وضع جراحاتت خوب نیست و صلاح نیست که جابه‌جا بشوی گفت اشکال ندارد چند روز دیگر می‌مانم بهتر که شدم مرخص بشوم. چند ساعتی پدرم در کنارم بود از وضعیت خانه … حال مامان و الباقی پرسیدم گفت همه خوب هستند. قرار بود حمید و احمد هم با من بیایند ولی چون تو این شرایط اعزام سپاهیان محمد (ص) بود اتوبوس به‌سختی گیر می‌آمد به همین دلیل آن‌ها رو جا گذاشتم و صبح زود خودم تنهایی زدم بیرون که الان هم پیش تو هستم .

آن روز را تا آخر وقت کنارم ماند چون در بیمارستان جا برای استراحت نداشت شب را رفت در مهمان‌پذیری استراحت کرد دوباره صبح اول وقت برگشت حدود ساعت نه صبح بود که دکتر جهت ویزیت من آمد بعد از معاینه پدرم به‌پیش دکتر رفت و از ایشان خواهش کرد تا در صورت امکان من را مرخص کند تا به همراه خودش به تهران ببرد اما دکتر گفت من مجروح داشتم که از پسر شما سالم‌تر و سر پاتر بوده حداقل ده روز در بیمارستان بستری بوده فرزند شما با این سن کم و جراحت‌های متعدد حداقل باید یک ماه در بیمارستان بماند با این حرف دکتر پدرم تا امید شد به من گفت پس مجبورم برگردم تهران دو یا سه روز آینده مادرت رو هم با خودم بیاورم و این مدت همین‌جا بمانیم تا وضعیت تو مطلوب شود با هم برگردیم. من برای پدرم خیلی ناراحت شدم اما کاری از دستم بر نمی‌آمد یک آن زد به سرم که از بیمارستان بزنم بیرون ولی خوب واقعاً وضعیت جسمی آن‌قدر خوب نبود که بتوانم بروم. تلاش خود را مضاعف‌تر کردم تا پس‌فردا که دکتر می‌آید بتوانم کامل‌تر و بدون نقص راه بروم. بالاخره روز موعود رسید دکتر به همراه رزیدنت‌ها و پرستار بخش آمد بالای سر مجروحین چند تا از بچه‌ها را مرخص کرد، نوبت رسید به من. آمد بالای سر من سلام و احوالپرسی کرد

من گفتم: دکتر می‌شود یک سؤال کنم .

گفت: بفرمایید

گفتم رفیقاهام رو مرخص کردی منم مرخص کن .

گفت: رفاقت از شما سالم‌تر بودند و راه می‌رفتند .

گفتم: اگر من راه رفتم من را هم مرخص می‌کنی

یک نگاهی من کرد و گفت :

تو … با این وضعیتت تو از تخت هم نمی‌توانی بیای پایین چه رسد به اینکه راه بری .

گفتم: اگر آمدم پایین و راه رفتم چی؟

گفت: جلو همة اینها قول می‌دهم که مرخصت کنم .

گفتم: دکتر قول دادی‌ها

گفت: بله قول دادم

با تمام شدن حرف دکتر من شیر سرم را بستم نیم‌خیز شدم پاهایم را از تخت آویزان کردم .

تا دکتر دید که من شیر سرم را بستم سر پرستار بخش داد زد من و مسخره کردید … قشنگ معلوم این مریض بدون اجازه چندین بار از تخت آمده پایین که خوب بلد این کار را انجام دهد از سرم بستنش معلوم که چندین بار از تخت آمده پایین و راه رفته. بالاخره به‌خاطر قولی که داده بود مجبور شد من را هم مرخص کند و من بدون اینکه به خانواده اطلاع دهم شبانه با ماشینی که بیمارستان در اختیارمان گذاشت به تهران آمدیم و صبح اول وقت در عین ناباوری پدرم و مادرم آمدم منزل آن‌قدر وضعیت جسمانیم خراب بود که حدود یک ماه تحت نظر پزشک بودم گاهی برای آزمایش و عکس و … به بیمارستان مراجعه می‌کردم و بعداً از آن در منزل به استراحت مشغول بودم که البته به توصیه پزشک معالج تا مدتی هر روز حدود نیم ساعت پیاده‌روی می‌کردم گاهی آن‌قدر پیاده‌روی‌ها حالم را خوب می‌کرد که الان یادش می‌افتم با خودم می‌گویم چه حال‌وحوصله‌ای داشتم روزی دو یکبار یک ساعت مانده به نماز ظهر و عصر و یکبار هم یک ساعت مانده به نماز مغرب و عشا از خانه که در خیابان ۱۷ شهریور بالاتر از خیابان غیاثی بود پیاده می‌رفتم تا میدان امام حسین (ع) در ادامه بر می‌گشتم میدان شهدا و خیابان پیروزی صد دستگاه و مسجد علوی نماز جماعت که تمام می‌شد پیاده می‌آمدم میدان شهدا و بعد هم منزل آن‌قدر پیاده‌روی کردم تا سر پا شدم .

یاد آن روزها که می‌افتم با خودم فکر می‌کنم که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم تا وضعیتمان دوباره به حالت عادی برگشت .

من که احساس نیاز به تغییر روحیه داشتم تمام هم‌وغم خود را گذاشتم بر اینکه تا یواش، یواش بحث مسافرت را پیش بکشم با موافقت پدر و مادرم آماده سفر شدیم. چون ایام عملیات کربلای هشت بود و اتوبوس‌ها مشغول جابه‌جایی بسیجیان بودند. به همین سبب در تهران و شهرستان‌ها با کمبود اتوبوس روبرو بودند با هر زحمتی بود پدرم چند بلیط اتوبوس تهران مشهد گیر آورد چون تعداد بلیط‌ها کم بود قرار شد من نروم یکی علت‌های نرفتن من این بود که دکترها گفته بودند وضعیت جسمانیت زیاد خوب نیست و احتمال اینکه نیاز به بستری و عمل داشته باشی هست.

به همین سبب برای من بلیط تهیه نکرده بودند ولی درست لحظه آخر با مشورت با دکتر معالجم ایشان اجازه رفتن به مشهد رو داد، منم کلی خوشحال شدم و رو کردم به مادرم و گفتم چی از این بهتر من هم همراهتان برای پابوسی امام رضا (ع) به مشهد می‌آیم.

مادرم هم ابتدا خوشحال شد و استقبال کرد ولی این خوشحالی دوام زیادی نیاورد و گفت راستی ما خودمان هم به‌سختی بلیط مشهد گیر آوردیم بعدش هم اتوبوس برای تو، آن‌هم با این وضعیت بعید جا داشته باشد. من که عجیب مشتاق زیارت بودم از همان داخل خانه رو به حرم امام رضا (ع) ایستادم و سلام دادم. به مادرم گفتم بریم ترمینال من هم با شما می‌آیم اگر امام رضا (ع) من را طلبیده باشد من هم با شما راهی می‌شوم. اگر لایق زیارت نباشم که هیچ من بر می‌گردم به منزل و بیمارستان برای ادامه درمان، شما هم می‌روید به پابوسی حضرت و سلام من را هم به ایشان می‌رسانید. در حین گفتن این کلام بغض عجیبی گلویم را می‌فشرد اما آن را قورت دادم خلاصه همگی به سمت ترمینال حرکت کردیم در راه دل توی دلم نبود و همش دل‌شوره این را داشتم نکند لایق زیارت نباشم از طرفی به خودم امیدواری می‌دادم که قطعاً مرخص شدن من از بیمارستان و به منزل آمدنم حتماً دارای حکمت و سری است وگرنه قرار بود من حداقل ده تا بیست روز دیگر در بیمارستان می‌ماندم همة اینها برایم قوت قلبی بود. انگار این مسیر لعنتی هم دلش نمی‌خواست به‌پایان برسد خلاصه با هر سختی و ترافیکی که بود به ترمینال رسیدم به همراه مادرم و بقیه مسافرینی که همراهمان بودند وارد ترمینال شدیم هنوز نیم ساعتی وقت مانده بود تا زمان حرکت اتوبوس، همان‌طور که عرض کردم من با وضعیتی که داشتم (جراحت ترکش و موج انفجار و … و عصای زیربغلم) به علت سرمای هوا اورکت کره‌ای روی دوشم بود و به‌خاطر اینکه اورکت در حال راه‌رفتن با عصا ازروی دوشم نیفتد دکمه بالایی آن را بسته بودم. با همان وضعیت خودم را به‌پای میز متصدی فروش بلیط رساندم از ایشان سؤال کردم برای مشهد تو اتوبوس ساعت پنج صندلی خالی دارید، نگاهی به من کرد و گفت خیر اتوبوس پر، پر است پرسیدم اتوبوس دیگر ای چی؟ او باز سرش را ازروی کاغذهای زیردستش بالا آورد و گفت خیر هیچ اتوبوس دیگری هم نداریم. کمی خودم را جمع جور کردم گفتم اجازه هست مطلبی را با شما در میان بگذارم، مکثی کرد و گفت بفرمایید. منم ماجرای مجروحیت و چگونگی مرخص شدن و آمدن به خانه و مداوا شدنم و چگونگی تلاش و آماده‌شدنم برای سفر را برایش تعریف کردم انگار که حرفم تأثیرگذار بود و دلش به رحم آمد، گفت کمی صبر کن بروم از مدیریت تعاونی سؤال کنم ببینم شاید راهکاری داشته باشد. کمی از من و میز کارش دور شد به اتاقکی که گوشه محوطه دفتر تعاونی بود رفت بعد از چند دقیقه‌ای برگشت گفت متأسفانه کاری از دستمان بر نیامد و ما شرمنده شما شدیم.

من هم در پاسخ گفتم دشمنت شرمنده اگر قسمت و روزیم باشد می‌روم اگر نباشد که نمی‌روم.

از آن بنده خدا تشکر کردم و هنوز آن‌قدری از میز کارش دور نشده و در تفکرات خود بودم که یکباره مرا صدا زد برادر … برادر

با شنیدن صدای برادر. برادر. من خوشحال شدم فکر کردم بلیط جور شده با امید تمام برگشت سمتش گفتم جانم برایم صندلی خالی پیدا کردید. کمی خودش رو جمع جور کرد و با شرمندگی گفت نه ولی یک فکری به سرم زد راننده ماشین اسمش داش مجید قیافه‌اش کمی غلط‌انداز هست ولی آدم دل رحم و خوب و باحالی برو پای اتوبوس شاید قسمتت به رفتن شد. من خوشحال یک پا که خودم داشتم (البته چون پای چپم ترکش‌خورده بود و تحرک نداشتم عرض کردم) دو پا هم که عصای زیربغلم بود قرض کردم با سرعت و جست و خیزهای بلند راه افتادم از راه پله‌های کنار دفتر تعاونی رفتم پایین خودم رو به محل سوار و پیاده کردن مسافرین اتوبوس‌ها رساندم شماره پلاک اتوبوس‌ها را یک‌به‌یک چک کردم تا اتوبوس مورد نظر را پیدا کردم رفتم جلو از جوانی که مشغول تمیز کردن شیشه جلو و چراغ‌ها بود سراغ راننده رو گرفتم، گفت همین‌الان اینجا ایستاده بود، هر چه چشم انداخت پیدایش نکرد بعد ادامه داد شاید رفته تا دفتر تعاونی و بیاید من که دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد همان جا منتظر ماندم تا راننده بیاید دیگر وقت زیادی تا حرکت اتوبوس نمانده بود مسافرانی که بلیط در دستشان بود آن را به شاگرد اتوبوس نشان می‌دادند و ساک یا چمدان‌هایشان را داخل صندوق بغل اتوبوس می‌گذاشتند و تک به تک سوار بر اتوبوس شده و در روی صندلی‌شان می‌نشستند، من که راننده را حتی به چهره هم نمی‌شناختم و غافل از اینکه راننده با سبیل‌های پهن موهای فرفری (که این تیپ آن موقع‌ها مد بود) چند دقیقه‌ای می‌شد که کنار دستم ایستاده بود من هم نمی‌دانستم کدام یک از آدم‌های حاضر در آن محوطه راننده اتوبوس هست منتظر ماندم تا کمی که سر شاگرد اتوبوس خلوت شد. ازش پرسیدم داداش این آقای راننده ماشین نیامد که به یکباره دیدم همان مرد هیکلی سبیلو و مو فرفری که کنار دستم خیلی وقت بود ایستاده راننده اتوبوس گفت بفرمایید فرمایشی دارید؟ به‌سختی آب دهانم رو قورت دادم و بعد گفتم امکانش هست یک خواهش از شما کنم؟

با کمی لبخند و مهربانی گفت بفرمایید؟

…من هم که دل رحمیش را دیدم کمی جرئت پیدا کردم ،صحبت را از اینجا شروع کردم  گفتم راستش را بخواهید مادر . مادربزرگ، عمه ام و پسر خاله ام مسافر اتوبوس شما هستند و عازم  پابوسی امام رضا (ع) من هم در عملیات کربلای پنج که چند هفته پیش بود مجروح شدم بعد گذراندن چند هفته دوره نقاهت امروز صبح دکتر اجازه مسافرت رفتن را بهم داد من هم که دیدم مادر اینها عازم مشهد هستند گفتم  من هم تا ترمینال می آیم اگر لایق پابوسی امام رضا (ع) باشم با شما عازم مشهد می شوم اگر نباشم که برمی گردم منزل و دنبال ادامه درمانم را پیگیری می‌کنم ، جریان را که برایش تعریف می‌کردم دیدمشک در چشمان ش حلقه  زد، رو  کرد به من و گفت خودم نوکرتم، روی کولم هم که شده سوارت می‌کنم تا خود مشهد شما رزمندگان و مجروحین به‌خاطر ما مردم رفتید جنگیدید.

ما کی باشیم که جلوی فیض زیارت شماها رو بگیریم. رو کرد به شاگردش و کمک راننده و گفت تو می‌روی رو بوفه عقب می‌نشینی هر موقع کارت داشتم خودم صدایت می‌کنم بیای جلو به کمکش هم گفت تو هم برو رو تخت استراحت کن به موقعش صدایت می‌کنم بیای جلو من که این محبت راننده رو دیدیم گفتم داداش جون من از ناحیه لگن ترکش خوردم و مجروح شدم به همین سبب نمی‌توانم رو صندلی بنشینم. جلو درب ورودی پای رکاب یک یخچال صندوقی بود که داخلش یخ می‌انداختند و مقداری هم آب داخلش اضافه می‌کردند هر موقع مسافری می‌گفت تشنه هستم شاگرد راننده با یک پارچ پلاستیکی و لیوان پلاستیکی قرمزرنگ همة مسافران را آب می‌دادند. رو کردم به راننده از ایشان تشکر کردم گفتم اگر اجازه بدهید من روی همان یخدان می‌نشینم موقع هم که خسته شدم روی پا تو رکاب می‌ایستم راننده گفت راه طولانی خسته می‌شوید خلاصه با راننده سوار اتوبوس شدیم و راهی مشهد شدیم.

صبح شد رسیدیم مشهد از راننده به‌خاطر محبتش تشکر و خداحافظی کردم و از هم جدا شدیم به همراه مادر و بقیه همراهانش رفتیم به سمت محل اسکان که در خیابان امام رضا (ع) ابتدای کوچه سنگ‌تراش‌ها وارد مهمان‌پذیر ممتاز صفا شدیم صاحب مهمان‌پذیر که هم نام با امام رضا بود. بعد از ورود به مهمان‌پذیر و حال و احوالپرسی با آقا رضا کلید اتاق همیشگی‌مان شماره پنجاه و نه را بهمان تحویل داد و ما راهی اتاق شدیم معمولاً رسم بر این است که زائر باید اول غسل زیارت کند بعد به پابوسی امام رضا (ع) برود ولی من آن‌قدر دلتنگ ازدست‌دادن دوستانم بودم که دوست داشتم به‌محض ورود به مشهد سریع بروم حرم و خودم را برسانم تو صحن سقاخانه اسماعیل طلا و روبه حرم سلام بدهم. خلاصه رفتم زیارت کردم و برگشتم برای خوردن ناهار و استراحت بعد از آن رفتم حمام و غسل زیارت کردم و مجدداً با عصا و همان شکل و شمایل مجروحیت راهی حرم شدم طبق عادت و روال وارد صحن سقاخانه اسماعیل طلا شدم جای همه دوستان خالی به محل پاتوق همیشگی‌ام رفتم. (کنج صحن سقاخانه) که دیدن گنبد طلا از آنجا خیلی باصفاست رفتم در همان محل همیشگی ایستادم و به امام رئوف سلام دادم بعد از زیارت اولیه یواش، یواش به سمت ضریح رفتم، از غم ازدست‌دادن رفیقان که به‌تازگی در برج ده سال ۶۵ و در عملیات کربلای پنج من و امثال من رو جا گذاشته اشک‌بار بودم یادشان بخیر به یاد دارم در آن ایام که روزهای ابتدایی برج یازده بود اسم یک، یکشان را با ریختن اشک زیر لب می‌گفتم (شهید حسین شرافتی، شهید مصطفی خامنه، شهید ابوالفضل کمیجانی و …) و همین‌طور به سمت حرم می‌رفتم نفهمیدم چگونه و یا چه جوری تا نزدیکی‌های ضریح رفتم آن‌قدر دور بر ضریح شلوغ بود دیگر جرئت جلو رفتن نداشتم از همان جا سلام دادم و رو کردم به امام رضا (ع) گفتم یا امام رضا (ع) خودت می‌دانی که خیلی دلم می‌خواهد تا پای ضریح بیایم اما می‌بینی با این شور جمعیت و عصای زیربغلم امکانش نیست.

راوی: فرید لواسانی