سرنوشت (راوی: محمدباقر وطن شناس)

۶۵ شب عملیات کربلای یک من به‌عنوان بی‌سیم‌چی شهید صفرخانی در قالب گردان شهادت لشگر ۲۷ گردان خط‌شکن وارد کانال شدیم. شب بود و خیلی ساکت داشتیم به سنگر عراقی‌ها نزدیک می‌شدیم که ناگهان یه مین منفجر شد. ظاهراً اطلاعات عملیات مین‌های والمری که سر کانال به‌صورت سری بهم وصل بودن را شناسایی نکرده بود. یکی از بچه‌ها که از کانال آمد بیرون و نمی‌دانم به چه منظوری بود پایش گرفت به سیمی که مین‌ها وصل شده بودن و مین‌ها شروع کردن به منفجر شدن و متأسفانه همان نفری که پایش گیر کرده بود از وسط تقریباً دو نصف شد. عراقی‌ها هم که خیلی بهشون نزدیک بودیم متوجه شدن و شروع کردن به منور زدن و آتش سنگینی بود که تو دشت می زدن. از طرفی بچه‌های تخریب هنوز معبر را به طور کامل باز نکرده بودن. در این شرایط حساس و سخت شهید صفرخانی به من گفت شرایط و به قرارگاه اعلام و کسب تکلیف کن. وقتی با کدهای مربوطه شرایط و گفتم چند دقیقه بعد، از طرف قرارگاه پیام دادن یا ابوالفضل‌العباس یا ابوالفضل‌العباس یا ابوالفضل‌العباس.

من که رمز عملیات رو نمی‌دانستم به شهید صفرخانی گفتم از قرارگاه دارن این پیام را میدن. شهید صفرخانی هم گوشی بیسیم روگرفت و خودش که شنید به فرماندهان گروهان‌های دیگه دستور شروع عملیات رو داد. چه وضعی شد آتش سنگین از یه طرف مین‌هایی که مرتب منفجر می‌شد از یه طرف. گوله آرپی‌جی یکی از بچه‌ها هم به انبار مهماتشان خورده بود و مهمات عراقی‌ها هم به هر طرفی پرتاب و منفجر می‌شد.

همین‌طور که تو کانال می‌رفتیم و از روی چند شهیدی که به وضع خیلی ناراحت‌کننده‌ای متلاشی شده بودن عبور می‌کردیم. من یکدفه ترس تمام وجودم و گرفت و بی‌اختیار به گوشه‌ای کنار کانال نشستم و قدرت تکون خوردن نداشتم واقعاً ترسیده بودم. بچه‌ها هم با سرعت از کنارم رد می شدن. چنددقیقه‌ای گذشت شهید صفرخانی متوجه شده بود من باهاش نیستم. یکی از بچه‌ها بهشون گفته بود که دیدم کنار کانال نشسته. شهید صفرخانی برگشت تا منو پیدا کرد خیلی آرام و با یک آرامش خاصی بهم گفت: ببین آقای وطن شناس روی این تیر و ترکش‌ها اسم نوشته شده اگر اسم من نوشته شده باشه از کنار همه عبور می‌کند و صاف میاد می خوره به من و اگر هم اسم تو نوشته شده باشه از زیر پای منم رد میشه و میاد می خوره به تو. حالا خودت می دونی.

این حرف شهید صفرخانی آن‌قدر روی من اثر گذاشت که بلند شدم پشت سر ایشان مثل اینکه تو زمین فوتبال هستیم شروع کردم به دویدن حتی دیگه به‌خاطر آنتن بیسیم که عموماً خمیده راه می‌رفتیم ایستاده و بدون هیچ ترسی می‌دویدم. تا نزدیکی‌های صبح بود که در محل از پیش تعیین شده مستقر شدیم. یواش، یواش تانک‌های عراقی پیداشون شد و شروع کردن سر خاک‌ریزها را می زدن  و بچه‌های ما چندتاچندتا شهید می شدن. شهید صفرخانی به من گفت تو همین‌جا بشین من فاصله بچه‌ها رو مرتب کنم. برمی‌گردم. گفتم اگر پیام داشتید چیکار کنم. گفتن پیک رو بفرست. این و گفتن و بیست قدمی از من دور شدن و یک توپ مستقیم خورد کنارشان. تا رسیدیم بالای سرشان تقریباً یا شهید شده بودن و یا در حال شهادت بودن. اگر اشتباه نکنم حاج‌آقا مصطفی آقازاده بزرگ مقام معظم رهبری هم آمدن بالای سرشان. تا اینکه با برانکارد آمدن و شهید صفرخانی را بردن. اونجا یکدفه یاد فرمایش شب قبلشان افتادم که فرمودند روی این تیر و ترکش‌ها اسم افراد نوشته شده. چون من اصلاً نباید از ایشان فاصله می‌گرفتم مگر اینکه به دستور خودشان باشه و این اتفاق افتاد.

راوی: محمدباقر وطن شناس