خردل (راوى: سيد محمد ميرهاشمى)

عمليات بیت‌المقدس ٤ شروع شده بود و ما در گردان مسلم لشکر ٢٧ براى تك به دشمن وارد منطقه عملياتى شديم و در عقبه خط مقدم در منطقه ايى كوهستانى نزديك به سد دربندی خان و ارتفاعات بمو بنام

منطقه شيخ صالح اردو زديم.

دشمن بعثى به علت شکست‌های پى در پى به وحشت افتاده بود و به طرز وحشيانه ايى از سلاح‌های نامتعارف مخصوصاً مواد شيميايى در قالب گلوله‌های توپ و بمباران‌های شيميايى مستمراً استفاده می‌کرد.

صبح روز چهارم عيد سال ١٣٦٧ بود و اتفاقاً مقارن با ميلاد حضرت ابوالفضل‌العباس علیه‌السلام و اعلام شده بود امشب قرار است گردان به خط بزند. عده ايى از دوستان و بچه‌محل‌ها و هم هیئتی‌ها براى وداع به ديدن ما آماده بودند در دامنه كوه زيبايی كه در آنجا مستقر بوديم بساط چايى برپا كرده بوديم حاضران در آن جمع كه يادم مانده: جانبازان امير عسگرى، بهنام پازوكى، ايرج امينى، محسن و حسن جوانمردى و شهدا جعفر نجاتی، على سنبله كار، هادى جليلى و محمود لطيفيان.

رفقا از خاطرات شهدا می‌گفتند و گمانه‌زنی بابت اينكه کدام‌یک زودتر شهيد می‌شوند و قول شفاعت از هم می‌گرفتند كه ناگهان بمباران شروع شد لحظاتى طول نكشيد كه هواپيمايى دشمن را بالاى سرمان ديديم و متعاقب آن راکت‌های پی‌درپی كه بسمت محل اسكان گردان شليك می‌شد.

يك راكت مستقيم بسمت ما می‌آمد. همه غافلگير شده بوديم.

يكى فرياد زد:

پناه بگيريد

كه راكت چندمتر بالاتر از ما به کوه اصابت كرد و انفجار خفيفى رخ داد

گفتم الان منفجر ميشه و پودر ميشيم

كه

فرياد شهيد جعفر نجاتی

مرا به خود آورد:

شيميایيه

فرار كنيد!!!

با اولين تنفس بوى بد و متعفن بمب خردل را حس كردم

تا بحال در عمرم بويى به اين تعفن به مشامم نخورده بود

هميشه از شهادت با شيميايي می‌ترسیدم

مخصوصاً از وقتى شهيد میر مهدی از هم‌کلاسی‌هایم را در معراج شهدا ديده بودم كه شيميايى چه به‌روزش آورده بود!

با فرياد جعفر نجاتى

همه جمع از جا كنده شد

مثل صحراى محشر همه شروع به فرار كردند

با خودم گفتم:

كجا می‌خواهی فرار كنى قسمتت اين بود از همان چيزى كه می‌ترسیدی سرت بیاید شهادت با مواد شیمیایی!!!

زودتر كار را تمام كن

روز قبل گردان حبيب را شيميایی از نوع سيانور زده بودند

می‌گفتند با سه تا نفس تمامه

نفس اول را كشيدم

تمام خاطرات زندگی‌ام در لحظه ايی از مقابل چشمم رد شد

نفس دوم را كشيدم

مرحوم پدرم و مادرم و خواهر و برادرام را ديدم كه چگونه براى تشيع پيكرم آماده ميشن

نفس سوم را كشيدم

قبرم را در قطعه شهدا ديدم

و

منتظر ملك الموت و فرشته‌ها بودم

كه

صداى زمختى و قيافه بدشكلى را ديدم

داد ميزنه:

چرا وايشادى يالا فرار كن بريم (حسن جوانمردى سين را ش تلفظ می کنه)

تازه فهميدم

بابا سيانور نيست

خردل هست الانه كه همه جاى بدنم تاول بزنه

كه سوزش وحشتناكى در چشم و گلو و بينى و پوست سر و دست‌ها حس كردم

با اينكه قبلاً سوختن اصابت تركش را هم تجربه كرده بودم اما اصلاً قابل قياس نبود

انگار اسيد روى بدنم ريخته بودن

می‌سوختم و می‌سوختم

آن روز ١٣٦٧/۰١/۰٤

امروز ١٣٩٧/۰١/۰٤

هنوز در حال سوختن هستم

آن روز از جاماندن شهداى دفاع مقدس

امروز هم از جاماندن از شهداى مدافع حرم

اى دل نگفتمت مرو از راه عاشقى

حالى بسوز كاين همه آتش سزاى تست

اللهم الرزقنا قتلا فى سبيلك تحت رايت نبيك مع اوليائك

برحمتك يا الرحم الراحمين

راوى: سيد محمد ميرهاشمى