برزن (راوی: حمید داوودآبادی)

از بهار سال ۱۳۶۴ در واحد آر.پی.جی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)، با جوانی آشنا شدم داش مشدی و باصفا، بچۀ محلۀ “تی دوقلو” میدان خراسان. “حمید کرمانشاهی” که ظاهراً قبل از آن در کردستان بود، برای اولین‌بار به جنوب اعزام شده و به واحد ما آمده بود.

حدود ۲ سال با حمید آشنا بودم و مدتی در گردان شهادت هم‌رزم بودیم.

روز چهارشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۶۶، همراه حامد قاسمی به معراج شهدای تهران رفتیم تا جنازۀ “جمشید مفتخری” را ببینیم. وارد یکی از سردخانه‌ها شدیم. اتاقی بود حدود ۴ متر در ۴. حامد یک‌راست رفت سراغ تابوت جمشید.

نمی‌دانم چه شد که به‌محض ورود، روی اولین تابوت سمت راست را خواندم: “تهران، میدان خراسان، تیر دوقلو، کوچۀ برق ادیسون … ” چی؟ کوچۀ برق ادیسون؟ این اسم خیلی برایم آشنا بود. آنجا خانۀ حمید کرمانشاهی بود.

همیشه به شوخی بهش می‌گفتم:

– آخه اینم شد اسم کوچه؟ ان‌شاءالله شهید بشی تا کوچه را به نامت کنند!

بلافاصله درِ تابوت را باز کردم. خودش بود؛ حمید.

بدنش کاملاً سیاه بود؛ می‌گفتند باوجوداینکه تابستان است، ارتفاعات ماووت عراق یخ‌بندان و سرد است. ظاهراً این‌ها هم یکی دو روز روی ارتفاعات و میان برف مانده بودند.

صورتش از انفجار یا سرما سیاه شده بود. لبانش باز بودند، ولی آن خندۀ داش‌مشدی را نداشتند. سینه‌اش کاملاً متلاشی بود. دل و روده‌اش هم.

سرم را بردم پایین. از عشق، بوسه‌ای از لبان بازش گرفتم. آن‌قدر سرد بودند که لب‌هایم به لبانش چسبید. سخت لبانم را از لبش جدا کردم.

آن‌طور که می‌گفتند:

عراقی‌ها از سنگر کمین نارنجکی پرت می‌کنند که حمید فرمانده گروهان گردان کمیل، برای اینکه آسیبی به نیروهایش نرسد، خودش می‌خوابد روی نارنجک و شهید می‌شود.

از حمید نوار کاستی بجا مانده که خاطرات عجیبی تعریف می‌کند.

یعنی یک “از معراج برگشته” واقعی!

راوی: حمید داوودآبادی