دم دمای غروب بود اردوگاه قبل از کربلایی ۴، تو محوطه نخلستان با رفقا قدم میزدیم و صحبت میکردیم منطقه خیلی سوتوکور بود، انگارنهانگار یک سپاه ۱۰۰ هزاری نفری تو منطقه جا خوش کرده و عنقریب باید عملیات بزرگی رو شروع کنیم، از زرنگی خودمان و سپاه اسلام که اصل غافلگیری رو رعایت کرده بودیم حسابی کیف میکردیم و چند باری هم در جلسه لشکر موضوع مطرح شده بود و اغلب معتقد بودند دشمن کور و کر شده.
جواد صراف با ماشین وارد محوطه شد و کادر گردان و سوار کرد و گفت بریم شناسایی، خیلی زود لب رودخانه رسیدیم از قبل فرمانده گردانها پای دکل دیدبانی جمع شده بودند، حاج محمد کوثری هم بود، خط خیلی آرام بود عراقیها آن طرف رودخانه دیده میشدند، چندتاچندتا فرماندهان از دکل بالارفتن و دوربین کشیدن و خیلی راضی نسبت به شناسایی بر می گشتن پایین، نوبت به من رسید که از دکل بالا برم ولی بهانه پای مجروح و خرابم و آوردم نرفتم بالا و گفتم از همینجا شناسایی کردم، در واقع از بچگی فوبیای ترس از بلندی رو داشتم، بیچاره آن بچه رزمندهای که قرار بود با شناسایی من از رودخانه رد بشه و عملیات کنه،
به هر ترتیب با آقا جواد برگشتیم اردوگاه وبا خوشحالی بشارت عملیات تو این چندروزه رو به بچهها میدادیم. خسته شده بودیم جادهها خیلی خراب و پردستانداز بود حسابی کوفته شده بودیم .
ولی هروقت چهره خندان و خستگیناپذیر آقا جواد و میدیدم روحیه میگرفتم, باید یک چیزی رو اعتراف کنم باورش سخت ولی حقیقت داشت وان اینکه من علیرغم اینکه با آقا جواد مأنوس بودم ولی هیچوقت من ایشان را در خواب ندیدم، خیلی پرکار و سختکوش بود،
گفتنش سخت ولی شاید در ۲۴ ساعت ۲ ساعت میخوابید.
راوی: حسن اباذری