زاویه‌ای از حکایت زندگی شهید احمد پاریاب (راوی: اصغر سلیمی)

از همان موقع که گروهان شهادت مأمور شدم و در اولین ملاقات شخصیت آقای پاریاب برایم جالب و دوست‌داشتنی جلوه کرد این وقتی این دوست داشتن بیشتر شد که موقع صبحگاه و رزم‌های شبانه به من کاری نداشتند و من راحت می‌خوابیدم و صبح‌ها هم در پیاده‌روی و آموزش‌ها شرکت نمی‌کردم و تا لنگ ظهر می‌خوابیدم و این کار نداشتن به من برایم خیلی جذاب بود و کیف می‌کردم و مهر پاریاب رو بیشتر در دلم جا می‌انداخت. بعد از پایان عملیات بدر تا سال‌ها از ایشان خبری نداشتم ولی هیچگاه از یادم نمی رفتن و باتوجه‌به اینکه در عملیات کربلای ۵ مجروح شدم و در سال ۶۶ به دانشکده داروسازی تبریز رفتم ارتباطم با بچه‌ها بسیار کم شد و کمتر خبری از دوستان داشتم ولی هروقت حرف از جبهه می‌آمد یاد پاریاب می‌افتادم و دوست داشتم ایشان رو ببینم تا سال ۷۱ تبریز بودم و فارغ‌التحصیل شدم وقتی به تهران برگشتم از کسایی که می‌شناختم سراغ ایشان رو می‌گرفتم ولی کسی نشانی نداشت و نمی‌دانست کجاست من هم واقعاً مثل علاقه مولانا به شمس به دنبال ایشان می‌گشتم ولی هر دفعه نامید و دست‌خالی. تا اینکه یک روز اتفاقی به بازار تهران رفته بودم و در چارسو ها و راسته‌های بازار پرسه می‌زدم ناگهان چشمم به صحنه عجیب افتاد که برایم غیرمنتظره بود. باورم نمی‌شد. برای لحظاتی در جای خود مسخ شدم و توان حرکت نداشتم نمی‌توانستم بفهمم این که آنجا در کنار چند نفر نشسته و دارند گپ می‌زنند کیست .؟!

آتشی با تخته‌های چوب درست کرده بودند و کنار آن روی پیت حلبی نشسته. باورم نمی‌شد که این کیه که با یک اورکت کره‌ای طوسی، کلاه‌دار آقای پاریابه، مگر امکان دارد بی‌هدف و شانسی ایشان رو ببینم؟ ذوق کرده بودم و از طرفی خجالت می‌کشیدم جلو برم و بپرسم شما آقای پاریاب هستید؟ نکند اشتباه کنم و جلو آن چند نفر خیط بشم و بهم بخندند، برای اینکه مطمئن‌تر بشم جلوتر رفتم تا بهتر ببینمش، چند سالی بود که ندیده بودمش، ولی یک چیز شکم رو داشت به‌یقین تبدیل می‌کرد و آن لهجه ترکیش بود. دیگر تحمل نکردم و رفتم جلو و گفتم آقای پاریاب؟

سرشو بلند کرد و گفت بله و من دیگر داشتم ذوق مرگ می‌شدم، گم شده خودم رو بعد از سال‌ها پیدا کردم و بال در آوردم و جا داشت از خوشحالی برقصم .

اولش یک نگاه سردی بهم کرد و گمانم منو نشناخت، اخه من بیشتر از دو ماه تو گروهان شهادت نبودم و شاید ده بارم با هم صحبت نداشتیم. آن فرمانده بود و من یک نیروی عادی! اکثر مواقع می‌دیدمش که با موتور تریل دارد به‌طرف دوکوهه می‌رود و یا از آن جا می‌آید، منم که تو صبحگاه و رزم‌ها و توجیهات شرکت نداشتم و کسی کاری بهم نداشت؛ لذا زیاد دلخور نشدم، گفت بله بفرمایید، گفتم منو می‌شناسی؟ ک خورده مکث کرد و زیپ اورکتش را که به نظرم همانی بود که تو جبهه تنش بود رو بالا کشید و گفت تو سلیمی هستی؟

گفتم بله

شما آقای پاریابید .

تو سرمای زمستان با دیدن ایشان گرم شدم و خیلی خوشحال،

با آن چند نفریم که آن جا بودند سلام و علیکی کردم و دستم رو از تو دستانش جدا نمی‌کردم. پیش خودم گفتم الان میگه این دیگر از کجا پیدایش شد و مثل کنه چسبیده به من؟

حال و احوالش پرسیدم که چه می‌کند و تو بازار چه‌کار دارد؟

گفت اینجا مغازه پدرمه و در کار فروش ورق و کارتن هستند و منم آمدم یک سری بزنم و الا خودم دیگر کاری ندارم و بیشتر در خانه‌ام و یا بیمارستان! تعجبم کردم چطور احمد پاریاب که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت میگه بیکارم و نمی‌توانم کار کنم. کم، کم از دور آتش کنار آمدیم و صحبتمان در خصوص اوضاع‌واحوال بعد از جنگ و خانواده و شغل و . … شد. تو چشماش یک خستگی و افسردگی را خواندم ولی باورم نشد و نخواستم باور کنم. آخه آن احمدی که من دیده بودم مثل شیر بود و هنوز همان تصور رو ازش داشتم. گمانم حدود یک ساعت باهاش حرف زدم. پرسیدم بعد عملیات چه کردی و کجا بودی؟ گفت مدتی تو لشکر. بعدشم محافظ آقای میرحسین موسوی و آیت‌الله اردبیلی و هاشمی بودم و به‌نوعی تا آخر جنگ به جبهه‌ها رفت‌وآمد داشتم. مدتی تو اطلاعات لشکر بودم و رفته بودم کردستان. خاطره‌ای از کردستان برایم تعریف کرد که باورنکردنی بود .

گفت یک روز با دو نفر دیگر به دست کومله‌ها اسیر شدیم و ما را بردند در یک جا زندانی کردند. بالای کوه‌های صعب‌العبوری که فرار از آن جا ممکن نبود. یکی دو روز که گذشت می‌خواستند ما رو برای مبادله با اسیراشون نگه‌دارند و معلوم نبود چند وقت باید آن زندان رو تحمل میکر دیم. به بچه‌ها گفتم هرطورشده باید فرار کنیم آن‌ها گفتند هیچ راه فراری نیست و باید بمانیم. منم که اصلاً تو کتم نمی‌رفت اسیر بمانم. هر چی فکر کردم که راه فراری پیدا کنم امکان نداشت. کومله‌ها چهار چشمی مواظبمان بودند و نمی‌گذاشتند تکان بخوریم. بعد مدتی مجبور بودم برم توالت. یکی‌شان رو صدا کردم که می می‌خواهم برم مستراح که دو نفر تا دم آن جا با کلاش همراهیم کردند. منم دور برم رو نگاه کردم ببینم اوضاع از چه قراره. هیچ راه فراری نبود و دیگر فکر شو از سرم کردم بیرون و خودم رو به دست قضاوقدر سپردم. توالت رو روی یک شیار ساخته بودند که شاید چند صد متر عمقش بود و شیب خیلی تندی داشت و پایینشم تخته‌سنگ و بوته و خار فراوان. وقتی وارد توالت شدم به خودم گفتم یا باید بمانم و اسیر این‌ها باشم و یا تحویل عراقی‌ها می‌دانم و یا اینجا آن‌قدر شکنجم می‌کنند و سرم رو با پیت حلبی می‌برند پس بهتره که هر جوری شده فرار کنم …

بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم گفتم هر چه بادا باد، بهتر از اینه که به دست این‌ها اسیر بشم و یا تحویل عراقی‌ها بشم و … فوقش اینه که راحت می می‌میرم و دیگر پوستم رو غلفتی نمی‌کنند. یک سوراخ به کثیفی همه دنیا که روش نشسته بودم و به‌اندازه همان دنیا به من امید داد و راه فرار را نشانم داد. بهترین معبر دنیا رو تو آن لحظه پیدا کردم و بدون اینکه شلوارم را بالا بکشم خودم انداختم وسط مستراح و از آن بالا کله ملق شدم و فقط دستام را دور سرم سفت گرفتم و تا جایی که می‌شد خودم را مچاله کردم نمی دونم چند متر غلط خوردم و پایین آمدم و از شانسم هوا هم تاریک شده بود با بدبختی خودم رو جمع‌وجور کردم و بدنم رو برانداز کردم که خوشبختانه جاییم نشکسته بود و چند جام خراش برداشته و می‌سوخت. بلند شدم و با تمام توان بی‌هدف و بی نشانه دویدم. از طرفی هم کردها به علت تاریکی هوا و شب شدن دنبالم نکردند و فقط صدای تیراندازی‌ها شان را می‌شنیدم و منم بی‌توجه فقط فرار می‌کردم. نمی‌دانستم کجا دارم میرم و فقط می‌خواستم هرچقدر می‌توانم از آن منطقه دور بشم .

تا آن جا که جون داشتم می‌دویم و نمی‌دانستم به کجا میرم. شب بود و هوا کاملاً تاریک. هیچ جایی رو نمی‌دیدم فقط می‌رفتم. شاید ده بار ازروی شیب‌های تندی که جلوم بود حدود چند ده متر لیز می‌خوردم و با کله توی تیغ‌های گون می‌ایستادم. نمی دونی چه دردی رو از فرورفتن تیغ‌های ضخیم و کلفت گون تحمل می‌کردم. از درد می‌خواستم داد بزنم ولی از ترسم صدام را خفه می‌کردم که یک موقع کومله‌ها دنبالم نباشند و متوجه من بشوند. به هر بدبختی بود پا می‌شدم و دوباره به راه می‌افتادم. از یک شیب تند بالا می‌رفتم و دوباره چشمت روز بد نبیند، سرخوردن و تیغ و سنگ و درد و خفه کردن صدا .

نزدیکی صبح شده بود و دیگر توان راه‌رفتن نداشتم واقعاً بریده بودم. گفتم از کومله‌ها خبری نیست خوبه یک خورده استراحت کنم و بخوابم تا ببینم هوا که روشن شد کجا هستم و ادامه راه را برم. در پناه یک تخته‌سنگ بزرگ نشستم و دراز کشیدم ولی آن سرمای لعنتی مگر گذاشت پلکم به هم برسد، بدنم سرد شده بود و تازه فهمیدم چه خبره. از طرفیم بوی نجاساتی که سر و بدن و لباس‌هام را مالیده بود قوزبالاقوز شده بود و نمی‌دانستم با این بدبختی چه‌کار کنم. هر کاری کردم یک چرتی بزنم نشد که نشد. خودم رو روی زمین می‌کشیدم و می غلطیدم تا شاید یک مقدار از آن کثافت از بدنم جدا بشه ولی آن لعنتی‌ها تا پوستم رسیده بود و هیچ جوری پاک نمی‌شد. فقط کاری که می‌کردم دستامو دایم خاک‌مال می‌کردم که یک موقع به دهانم نزنم. با هر جون کندنی بود آفتاب طلوع کرد و منم دوباره راه افتادم که الانه بیایند و پیدام کنند. دایم سعی می‌کردم نیم‌خیز برم و ایستاده نباشم. چند تا شاخه درخت بلوط کندم و به خودم آویزان کردم که تا حدودی استتار بشم. از پا نیفتادم و تا حدوداً ظهر حرکت کردم. دو روز بود هیچی نخورده بودم و آن نامردا هم هیچی بهم ندادند و حتی از آب هم دریغ کردند. حال دیگر هم تشنگی هم گرسنگی به بخوابی و خستگی و سوزش جای تیغ‌های گون که تو سر تا پام جا خوش کرده بودند اضافه شد. هر چی این‌طرف و آن طرف را نگاه کردم که شاید چشم‌های ببینم و آبی پیدا کنم فایده نداشت به‌طرف درختان بلوط رفتم که شاید چیزی پیدا کنم هیچ میوه‌ای از بلوطم نبود، از تشنگی دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم و تنها امیدی که برای رفع تشنگی پیدا کردم ادرارم بود و شاید گواراترین نوشیدنی دنیا رو تو لحظه سر کشیدم، و بعدشم برای سیر کردن خودم شروع کردم به دنبال علف‌هایی که یک خورده نرم و نازک بودند و تا آن جا که تونستم خوردم و یک مقدار احساس سیری کردم و گفتم تا شب نشده حرکت کنم تا شاید به‌جای امنی بریم. تا شش روز این اوضاع‌واحوال من بود ……

هوا کم، کم داشت تاریک می‌شد و منم خستگی را تو چشم‌های آقای پاریاب دیدم هرچند که از دیدنش و آن لهجه قشنگش سیر نمی‌شدم چاره‌ای نبود که بیش از این اذیتش نکنم. ازش پرسیدم چه‌کار می‌کند؟ و خونش کجاست؟ گفت بیکارم و خونمانم اتوبان آهنگ و خیابان قیامه! خیلی خوشحال شدم چون خونشان خیلی نزدیک خانه خودمان تو خیابان میثم بود که پیاده شاید پانصد قدم نمی‌شد و از اینکه دیگر هروقت بخواهم راحت می‌بینمش. خیلی ذوق کردم و خوشحال بودم. با هر سختی بود ازش خداحافظی کردم و گفتم حتماً می‌آیم خونتان. او هم گفت منتظرم .

به نظرم رسید آقای پاریابم از دیدن من خوشحال شد.

ازایشان خداحافظی کردم و راهم را بسمت خانه کشیدم، آن‌قدر سرحال شده بودم که دیگر حواسم به مغازه‌ها و شلوغی مردم و حمال‌های بازار که با گاری‌شان چند بار از رو پام رد شدند و دو سه‌نفری‌شانم گفتن مگر کوری که جلوت را نمی‌بینی نبود. باید می‌آمدم چهارراه سیروس و از آن جا اصفهانک ولی یک موقع دیدم میدان سید اسماعیل و مولوی‌ام. به‌ناچار خودم را به سر جهان‌پناه رساندم و با خطی‌های غیاثی تو میدان پیاده شدم. از چهل‌تن به خانه رسیدم. تو راه همش به فکر عملیات بدر و بچه‌هایی که تیر مستقیم تو پیشانی‌شان خورده بود، به پاریاب و آن قیافه جدیدش که موهای لخت سرش کمتر موقعی شانه می‌شد، به آن موقعی که تو عملیات بدر طرف عراقی‌ها و جایی که دژ را شکانده بودند و ما گیر افتاده بودیم بودم. خلاصه وقتی به پارک چهل‌تن رسیدم یاد امیر گلپیرا افتادم که قبل از دیپلم با غلام تابش خو می‌رفتیم در پارک درس بخوانیم، آن روز و شب واقعاً غوغایی در روح و روان من برای پیداکردن پاریاب بعد از سال‌ها بود. وقتی رسیدم خانه خانمم گفت چته؟ این‌قدر سرخوش و شنگولی؟ نکند خل‌وچل شدی؟

گفتم نه بالاتر از این حرف‌هاست !

امروز آن چیزی که سال‌ها شب و روز به فکرش بودم و می‌خواستم پیدایش کنم بهش رسیدم، تو که نمی دونی و نمی تونی هال منو درک کنی! ,نمی دونی که امروز کسی رو دیدم که خیلی آرزوی دیدن دوبارش را داشتم و خدا رو شکر بهش رسیدم .

شب شد و می‌خواستم بخوابم ولی فکر و خاطرات تلخ‌وشیرین جبهه مثل یک پرده سینما از جلوی چشمم رد می‌شد از آن موقع که تصمیم گرفتم عضو بسیج محلمان مسجد احباب الحسین بشم و تا زمانی که برای اولین‌بار با هزار دوزوکلک تو شب ۱۸ ماه رمضان بدون خداحافظی از پدر و مادرم ساعت سه نصف شب به هوای شرکت در مراسم احیا و نماز صبح رو در مسجد خواندن از منزل زدم بیرون و چون روز قبلش هلال‌احمر تو نمازجمعه درخواست نیرو کرد و منم که آموزش نظامی نرفته بودم و از ترس اینکه خانواده‌ام بفهمند و بیایند از پادگان برم گردانند بهترین راه اعزام رو از طریق هلال‌احمر دیدم که آموزش نمی‌خواست، همان موقع پیاده به‌طرف چهارراه طالقانی راه افتادم، دایم پشت سرم را نگاه می‌کردم که یک موقع پدرم دنبالم نباشد و برم گردونه، با ترس تو کوچه‌های اطراف ساختمان هلال‌احمر قایم شده بودم تا اینکه ساعت هشت صبح به طبقه پنجم قسمت نیروهای داوطلب رفتم و فرم‌های مربوطه رو پر کردم. هنوز می‌ترسیدم که الآنه بیایند سراغم و نزارند برم جبهه. با چند نفر دیگر گفتند باید برید ترمینال غرب و از آن جا هم کرمانشاه .

ساعت دو سوار یک اتوبوس بنز شدیم و راه افتادیم، حالا دیگر یک مقدار خیالم راحت شده بود که تونستم از تهران بزنم بیرون و کسی دیگر نمی‌تواند پیدام کنه. البته اینم بگم که موقع خروج از خونمان به خواهر بزرگم گفتم دارم میرم جبهه ولی به آقام و مامان چیزی نگو. شب به کرمانشاه رسیدم و رفتیم برای خواب و استراحت در یک پادگان، فردا صبح گفتند خودتان را باید به هلال‌احمر کرمانشاه معرفی کنید و رفتم نزدیکی میدان اصلی شهر که سردرش آرم هلال‌احمر خورده بود، طبقه دوم آخرین اتاق معرفی‌نامه‌مان را گرفت و گفت باید برید ازگله و آن جا به‌عنوان نیروی مردمی به‌عنوان تدارکات چه‌کار کنید. بعدشم سوار مینی‌بوس‌های جوان رود شدم و از آن جا به‌قرار گاهی بنام تازه‌آباد رسیدم ولی اینجا خیلی جا خوردم آخه نیروهای کردی رو دیدم که با اسلحه آزاد در حال عبور و مرورند، قبلش فکر می‌کردم کردها همه‌شان دشمن ما هستند ولی یکی از بچه‌ها گفت این‌ها پیشمرگه هستند و برای نیروهای ایران کار می‌کنند. گفت فقط حواست باشد چیزی در مورد عمر و ابوبکر نگی و الا سرت را می‌برند .

از آن جا هم سوار یک تویوتا شدم و بسمت ازگله که دهی چند خانواری پای کوه بمو بود رسیدم اما چیزی از خانه‌های ازگله جز خرابی و آوار و یک خیابان آسفالته نمانده بود و آنچه بیشتر جلب‌توجه می‌کرد باغات انارش بود، مقر سپاه جوانرودم کنار یک تپه چسیده به ده بود که ده پانزده تا سوله داشت که تدارک محور رو از سر پل ذهاب تا ده شیخ سله رو انجام می‌داد. منم فقط به‌عنوان یک نیرو معرفی شده بودم و هیچ مسئولیتی نداشتم چون هیچ کاری بلد نبودم و آموزشی نداشتم. مسئول آن جا یک جوان خوش‌اخلاقی بود که اسم کوچکش رمضان بود از بچه‌ها پیشوای ورامین. عمده نیروهایشم بچه‌های پیشوا بودند. به من گفتند برو تدارکات و به آن‌ها کمک کن. کارمان این بود که برای نیروهایی که تو محور و تو سنگرهای جلو بودن آب و غذا و مهمات ببریم، البته باید شب‌ها این کار رو می‌کردیم چون روزها عراقی‌ها از بالای بمو راحت ما را می‌دیدند و ما را می زدن. یکی از بچه‌های پیشوا خیلی زرنگ و نترس بود و دایم شب و روز به نیروها سر می‌زد تا اینکه یک شب به کمین کومله‌ها خورد و شهید شد .

هرطور بود نزدیکی صبح پلک‌هایم سنگین شد و خوابم برد. وقتی چشمانم را باز کردم دنبال ساعتم گشتم که معمولاً برای نماز صبح کوک می‌کردم و با آن صدای وحشتناکی که داشت اگر تو عمیق‌ترین خواب هم بودی یک متر از جایت می‌پریدی و محال بود دوباره بخواب بری. مجبور بودم برم سرکار و از طرفیم شوق دیدار مجدد پاریاب بی‌قرارم کرده بود. هرطوری بود تا بعد از تحمل کردم و حدوداً ساعت چهار عزم دیدار کردم. پیاده از خونمان تا آن جا بیشتر از ده دقیقه طول نکشید. وقتی تو کوچشان رسیدم شماره پلاک خانه یادم رفته بود و مانده بودم چه‌کار کنم. گفتم میرم زنگ می‌زنم و می‌پرسم منزل آقای پاریاب، فوقش میگن نه. زنگ چهار پنج تا خانه رو زدم تا بالاخره آخرین خانه گفت بله همین‌جاست. یک‌خانه دوطبقه با نمای سنگ سفید.

گفتم آقای پاریاب هستند. یک دختربچه از پشت اف‌اف گفت بابا کارت دارند، چند دقیقه بعد دیدم آقای پاریاب با یک زیرپوش سفید و زیر شلواری آبی، دمپایی ابری آمد دم در. تا منو دید گفت سلیمی خوب اینجا رو پیدا کردی؟

منم باهاش دست دادم و بوسیدمش. تعارف کرد که بیا خانه، منم ازخداخواسته قبول کردم و گفتم مزاحم نباشم. گفت نه بیا بالا،

چند بار یا الله گفتم و رفتم طبقه دوم. جلوی در خانمش به استقبال آمد و خوش آمد گویی کردند. دختر کوچولوی هفت‌هشت‌ساله‌ای کنار و ایستاده بود و پسر کوچک‌تری هم تا منو دید دوید تو اتاق، بعد از حال و احوال از وضعیتش جسمی و روحیش پرسیدم. از اینکه چند وقت بعد از بدر جبهه بوده. آیا مجروح شده یا نه؟ الان چه‌کار می‌کند؟ وضع خانه و زندگی‌اش چطور؟ آیا خانه از خودشه یا مستاجره؟

بعد از مدتی حس کردم بی قراره. ولی جرئت نکردم چیزی بپرسم که شاید ناراحت بشه، سراغ بچه‌هایی که تو بدر بودند رو گرفتم که فقط از علی وحیدی که آن موقع معاون گروهان و یا مسئول دستش بود خبر داشت و گفت گاهی اوقات بهم سر می‌زند و اسم کس دیگری رو نبرد و حدود یک‌ساعتی خونشان بودم و گفتم بیشتر از این مزاحمشان نباشم. آدرس خانه و داروخانه رو که تو خیابان میثم بود رو بهش دادم.

موقعی که داشتم خداحافظی می‌کردم به احمد و خانواده‌اش گفتم هر موقع کاری داشتید حتماً به من بگید و از آقای پاریابم خواستم هر موقع کاری ندارد بیاید داروخانه و با هم گپ بزنیم و به این بهانه بتونم خاطرات جنگش را بشنوم. یکی دو روز بعد حدوداً غروب بود که در حال دستور زدن نسخه‌ها و توضیح دادن چگونگی مصرف دارو برای مریض بودم که شنیدم یک نفر خیلی آرام و خوش زبان سلام کرد. صداش خیلی برایم آشنا بود. سرم را بلند کردم و دیدم آقای پاریاب آن طرف پیشخوان سفید داروخانه و ایستاده. با شور و شوق از جام پریدم و رفتم به پیشوازش و به آغوشش گرفتم و اصرار کردم که بیاید پیشم بنشیند. ولی ایشان گفت نمی می‌خواهم مزاحم کارت باشم. یک صندلی رو جلو کشیدم و گفتم شما اینجا بنشین و ناراحت چیزی نباش. منم مشغول کارم شدم .

هروقت فرصتی به دست می‌آمد از اوضاع‌واحوالش می‌پرسیدم و عمدتاً کوتاه حرفی می‌زد و جریانی رو تعریف می‌کرد.

گفتم چند وقت جبهه بودی .گفت تا آخر جنگ بودم بیشتر از شصت ماه سابقه دارم .گفتم چند بار مجروح شدی .‌گفت نمی دونم حسابش از دستم دررفته گفت چند بارم شیمایی شدم و چندین بار زخمی و ترکش تو بدنمه ,و بارها هم موج انفجار گرفتم . گفت یک دنیا قرص و کپسول می‌خورم . گفت بیشتروقت‌ها از تنگی نفس احساس مرگ می‌کنم . گفت هرچند وقت یکبار بیمارستان بستری میشم . گفت نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. هر دکتری بگی رفتم ولی فایده آیی ندارد، گفت دیگر خسته شدم از این زندگی .گفت زن و بچه‌ام هم از وضعیت من در عذاب‌اند .

و بازم گفت و گفت ….

قرار و آرام نداشت، انگار کلافه بود و نمی‌توانست یک جا بنشیند، بالاخره بعد از ساعتی گفت می‌خواهم برم و من هم گفتم باشد هروقت دوست داشتی بیا داروخانه .

دو سه روز بعد گوشی داروخانه زنگ خورد و یکی از پرسنل گفت خانمی است با شما کار دارد، گوشی را گرفتم و گفتم بفرمایید. اولش فکر کردم مریضیه که می‌خواهد در مورد دارو چیزی بپرسد، سلام کرد و گفت من خانم آقای پاریابم، اگر می‌توانید یک سری بیایید خانه ما، حال آقای پاریاب خوب نیست و نمی دونیم چه‌کارش کنیم و به حرف ما هم برای رفتن به بیمارستان گوش نمیده، گفتم تا چند دقیقه دیگر می‌آیم، با یکی از مشتری‌های داروخانه که آشنایی داشتم و با موتور آمده بود دارو بگیرد گفتم لطفت منو تا خیابان قیام برسان، وقتی رسیدم و در زدم خیلی زود درباز شد و بدو، بدو رفتم بالا. دیدم حال آقای پاریاب اصلاً از لحاظ روحی خوب نیست و هر چی هم بهش اصرار کردند بره دکتر گوش نمیده. نمی دونم چه حسی داشت که وقتی منو دید آرام شد و نشست به گریه کردن، گفتم چی شده چرا گریه می‌کنی،

گفت خسته شدم. نمی‌توانم تحمل کنم، روزی صد تا قرص می‌خورم. نفسم بالا نمی‌اید. هر روز باید برم کپسول اکسیژن رو پر کنم. هر چی آرام‌بخش و خواب‌آور می‌خورم فایده ندارد، یک‌بار ده تا دیازپام خوردم انگارنه‌انگار،

برای شیمایی بودن و ریه‌هایم تابه‌حال ده‌ها بار رفتم بیمارستان ساسان و بعد چند روز که یک خورده حالم به‌زور آمپول و سرم بهتر میشه دوباره روز از نو روزی از نو .

از بیمارستان خسته شدم و نمی‌توانم تحمل کنم تو خانه هم که هستم دایم این بنده خداها رو اذیت می‌کنم و خودمم اصلاً متوجه نمی‌شوم که دارم چه می‌کنم، تا دو ساعتی آن جا بودم گفتم داروهایش را خانمش آورد. از داخلش یک آمپول دیازپام وتری فرو پرازین و فلوفنازین پیدا کردم و گفتم بیا این آمپول‌ها رو بزنم تا حدودی آرام بشی. به خانمشم گفتم همیشه چند تا از این آمپول یدک داشته باشید و خودمم می‌آورم برایتان. بالاخره بعد یک‌ساعتی کاملاً آرام شد و گفت می می‌خواهم بخوابم. منم خداحافظی کر دمو آمدم خانه  .

فردا آن روز دیدم خودش آمد داروخانه و دیدم سرحال هست. بعد احوالپرسی هیچ تعریفی از اتفاقات دیشبش نکرد. شاید اصلاً به یادش نبود چی شده .

گفتم مگر عضو سپاه نبودی و چرا دیگر نمیری .

گفت بعد از جنگ دیگر نتوانستم سپاه برم. هرچقدر هم سردار همدانی و بچه‌های دیگر اصرار کردند بیا سپاه که حداقل درجه تو بگیری و حقوقت درست بشه منم نرفتم. خیلی از بچه‌های لشکر دنبال کارم بودند ولی من نرفتم که نرفتم. الآن هم با یک حقوقی که بچه‌ها جور کردند و خودم دنبالش نبودم اموراتم را می‌گذرانم و خیلی وقت‌ها هم بچه‌ها از لحاظ مالی کمکم می‌کنند. چند بار حکم بازگشت به کارم را زدند ولی من نرفتم .

گفتم مگر درآمدی از جایی دیگر داری و تو بازار سهمی داری،؟

خندید و گفت ای‌بابا دلت خوشه. آن موقع که آمدم جبهه پدرم از ارث محرومم کرد و الآن هم هیچ‌کس اصلاً نمی‌پرسد. تابه‌حال یک‌بارم به ملاقاتم توی این ده‌ها بار که بستری بودم نیامدند .

دیگر نمی‌توانستم بیشتر از این بشنوم. سریع حرف را برگرداندم، از رفقا و دوستان پرسیدم، گفت میای بریم خانه یک جانباز. از آن دوست‌های خیلی خوب منه که خیلم کمکم می‌کند و پیگیر کارهایم می‌شود .

گفتم کجا هست

گفت همین نزدیکی‌ها، خیابان شکیب، پیاده‌راه افتادیم و سلانه‌سلانه رسیدم. دم در گفتم من روم نمی شه بیام آخه الان دوستت میگه این کیه دیگر با خودت آوردی، گفت نه بابا ایشان مشکل‌گشای جانبازان و بچه‌های جبهه است. زنگ زد و گفت بازکن منم احمد .

به هر شکلی بود منم دنبالش رفتم تو خانه یک‌باره دیدم یک جانباز به قیافه‌ای بسیار بشاش و خوشحال به استقبالمان آمد. انگار احمد رو بعد از سال‌ها دیده و از دیدنش خوشحال، بعدش منو معرفی کرد و گفت ایشانم دکتر سلیمی هست و از بچه‌ها جنگ. به همان گرمی هم با من احوالپرسی کرد و پذیرایی .

یواشکی در گوش آقای پاریاب گفتم اسم ایشان چیه؟

گفت مصطفی باغبان !

روزبه‌روز دیدار و ارتباطم با پاریاب بیشتر می‌شد و ازش خواسته بودم بیشتر بهم سر بزند. همان‌طور که گفتم ریه‌هایش دیگر داغان شده بودند و اکثر مواقع باید اکسیژن مصرف می‌کرد و پی گیری‌هایی که دوستان برای اعزامش به آلمان کرده بودند بی‌نتیجه بود و باید همان وضعیت احساس خفگی دائمی رو تحمل می‌کرد و هرچند روز یک‌بار بیمارستان ساسان .

از طرفی هم وضعیت روحی روانی‌اش هم هر روز وخیم‌تر و داروها غیر قابل تأثیر تر، خودسرانه دوز آن‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد تا شاید لحظاتی آرام بگیرد و بخوابد .

فکر می‌کردم اگر کمتر در خانه بماند درگیری‌هایش و ناراحتی‌اش کمتر بشه ازش خواستم بیاید داروخانه و حالا که نمی ره سپاه پیش من کار کنه. ایشان هم حرف منو گوش کرد و روزها می‌آمد داروخانه. البته همین که تو خانه نبود برای من راضی‌کننده بود و در این میان منم سعی کردم نسخه‌خوانی و آشنایی با داروها رو یادش بدم .

و هر موقع فرصتی به دست می‌آمد ازش می‌خواستم خاطرات جبهه رو برایم تعریف کن.

من عاشق آن تعریف‌کردن‌هایش بودم با آن لهجه قشنگش .

گفت حدود چند صد نفر نیرو داوطلبانه اعزام شده بودند و ما رو جمع‌کردن که باتوجه‌به اوضاع‌واحوال آن روزها تقسیم و کاری بهمان بدهند .

یک ارتشی آمد و گفت کی بلده با خمپاره کار کنه. هیچ‌کس اعلام آمادگی نکرد. دوباره اعلام کرد هیچ‌کس بلند نشد. سه باره و چهار باره، ولی فایده آیی نداشت. آخرسر دیگر به التماس افتاد که تو رو خدا سه نفر برای این کار می‌خواهیم، منم دلم به حال سرهنگ سوخت ازبس‌که التماس کرد و الکی دستم و بلند کردم. بعد از منم دو نفر دیگر دستشان رو بلند کردند و سرهنگ از خوشحالی بال در آورد .

جدایمان کردن و یک خمپاره ۸۰ و چند تا گلوله و یک دوربین و یک بی‌سیم بهمان دادن.

ما هم دیگر هیچی نگفتیم وسایل را تحویل گرفتیم و رومون نمی‌شد بگیم تابه‌حال دستمان به خمپاره نخورده و اصلاً هیچی بلد نیستیم. آن دو نفرم که از من گیج‌تر بودند، قرار شد من خمپاره‌انداز باشم. یکی هم دیدبان و نفر بعد گلوله آماده کنه، یک‌طرفی را نشانمان دادند گفتند عراقی‌ها آن جا هستند و ما رو دیگر به امان خدا رها کردند .

خمپاره رو انداختم رو دوشم و راه افتادیم. دیدبانه که بچه اردبیل و از آن ترک‌های خالص بود گفتم برو جلو و گرا بده. من یک گوله میندازم هر جا خورد بگو چند متر جابه‌جا کنم .

اولین گلوله رو که انداختم گفت پانصد تا به راست. منم خمپاره رو به دوش گرفتم و پانصد قدم شمردم و عرق‌ریزان دوباره شلیک بعدی. این بار گفت هزار تا به چپ .

هزار قدم دقیق شمردم و شلیک بعدی .

گفت نه بابا هزار تا جلو بزن، خمپاره بدوش داشتم قدم‌هایم را می‌شمردم که از یک خاکریز رد شدم و شانسی یک نفر رو دیدم با تعجب از من پرسید کجا میری. گفتم هزار قدم جلو که خمپاره روکار بزارم و سنگر عراقی‌ها رو بزنم. بنده خدا با تعجب و خنده گفت پشت همین خاکریزه سنگر عراقی است بری آن طرف میکشنت و یا اسیرت می‌کنند، زود برگرد که خیلی خطرناکه. منم گوش به حرفش دادم و برگشتم ولی گفتم پس باید چه‌کار کنم. گفت بیا تانشانت بدم .

یک چی روی خمپاره بود گفت برای جابه‌جایی باید این را باید بپیچانی و با این پیچه تنظیم کنی، لازم نیست این‌قدر جابه‌جا بشی. بنده خدا نمی‌دانست ما اصلاً تابه‌حال دستمان به خمپاره هم نخورده و حتی عکسشم ندیدیم. تازه فهمیدیم با چرخاندن آن پیچه لازم نبود این‌همه بدبختی بکشیم.

هر چه برخوردم و رفت‌وآمدهایم با آقای پاریاب بیشتر و بیشتر می‌شد به عمق فاجعه‌ای که برای هر جانباز شیمیایی و اعصاب و روان و خانواده‌اش و اطرافیانش رخ می‌داد غیرقابل‌باورتر می‌شد .

احساس خفگی دایم و اینکه هر لحظه و در هر جا یک حمله اسمی بهت دست بده و فکر کنی یک متکا گذاشتند روی دهانت و با تمام قدرت نمی زارند نفس بکشی رو فقط یک جانباز شیمیایی با گاز خردل می‌تواند درک کنه و اینکه دایم یک کپسول اکسیژن چند کیلویی کنار دستت باشد ماسکش روی دهان و بینی‌ات و نتوانی تا تو اتاق بغل بری .

با پیگیری دوستان و دلسوزان آقای پاریاب بالاخره یک دستگاه اکسیژن که روی دوشش سوار می‌شد و می‌توانست با خودش این‌طرف، آن طرف ببرد در اختیارش قرار گرفت. بعضی روزها که یک خورده سرحال بود بیرون می‌آمد و سری به من و بعضی از دوستان می‌زد .

تو همین موقع بود که به همت و کمک بی‌دریغ دوستانش مثل آقای الله کرم و باغبان و … یک آپارتمان ۶۰ متری تو خیابان علامه امینی شمالی طبقه چهارم برایش خریدند و تا آنجایی که به من گفت بنیاد و یکی دو جای دیگر لطف کرده بودند و دو تا وام پنج میلیونی داده و قسط هاشم خود ضامن‌ها (الله کرم و…)می‌دادند. خودشم از لحاظ مالی حقوقی بود که به‌عنوان جانباز ازکارافتاده بهش می‌دادند که چنان قابل‌توجه نبود که بتونه خانه بخرد و قسط بده .

خانه‌ای که خانمش تقریباً نیمی از پول خرید خانه رو داده بود، سه دانگ بنام خودش و سه دانگ هم بنام خانمش خریداری شد .

ساعت دو شب بود و تازه خوابیده بودم که با صدای زنگ گوشی ۱۱۰۰ نوکیا از خواب پریدم. گفتم خدایا چه شده؟ کیه الان زنگ‌زده؟ فکرم به هزار جا رفت و خیلی ترسیدم. گوشی رو برداشتم و که گفتم بفرمایید. شنیدم دختر خانمی گفت آقای سلیمی خودت را برسان و گوشی رو قطع کردم و با موتور در عرض چند دقیقه خودم را به خیابان علامه و کوچه اول طبقه ۴ رساندم. دستگیره در رو هل دادم ولی درب رو از تو قفل کرده بود صدای دادوبیداد و گریه می‌آمد .

با صدای بلند گفتم آقای پاریاب در را بازکن منم دکتر سلیمی. گفت کی گفته تو بیایی .

گفتم کارت دارم بازکن. ولی فایده‌ای نداشت و اصرارم بی‌فایده بود. چند دقیقه پشت در موندم و هی در می‌زدم تا اینکه یک‌لحظه خانمش از غفلت ایشان استفاده کرد و در را باز کرد و منم خودم را انداختم توی خانه .

همه چی خانه به‌هم‌ریخته بود. اکثر وسایل آشپزخانه شکسته شده بود. شیشه تلویزیون خرد شده بود یک کارد آشپزخانه هم دست احمد بود. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. هر لحظه امکان داشت به کسی بخصوص خانمش حمله کنه و یا خودش را بزند. باتوجه‌به جثه بزرگی هم که داشت واهمه داشتم که بپرم و هرطورشده کارد رو از دستش بگیرم و زورم بهش نرسد .

بعد از دقایقی که باهاش صحبت کردم، کم، کم به خودش آمد و یک خورده آرام شد و منم سریع کارد رو از دستش گرفتم و بردمش تو اتاق که خانم و بچه‌ها رو نبیند. دیگر آرام شده بود و انگارنه‌انگار اتفاقی افتاده و می‌خواسته چه کنه و با چند تا آمپول آرام‌بخش که از تو چند کیسه دارو پیدا کردم بخواب رفت و من هم حدود چهار صبح به خانه برگشتم .

دو روز بعد رفتم ملاقات. طبقه ششم بیمارستان ساسان. در یک اتاق نسبتاً بزرگ که یک جانباز دیگرم بستری بودن احمد روی تخت وسطی دراز کشیده بود. تا منو دید جابه‌جا شد و روی تخت نشست. احوالپرسی کردم و دیدم الحمدلله حالش نسبتاً خوبه و ناراحتی خاصی ندارد و گفت فردا دکتر گفته مرخص میشم .

بعد از حال و احوال با احمد رفتم که با جانبازان دیگرم احوالپرسی کنم ولی دیدن آن‌ها یک دنیا غم، رو سرم آوار کرد. آخه هیچ حرکتی نداشتند. فقط نگاهشان به سقف سفید اتاق بود و با حرکت چشم توانستند منو ببینند و جوابم را بدند. تا آن موقع جانباز قطع نخاع ندیده بودم. آقای پاریاب وقتی تعجب منو دید اسمش را گفت که بچه یکی از شهرهای کرمانشاه یا لرستان بود. از شانزده‌سالگی به علت خوردن ترکش از گردن به پایین هیچ حس و حرکتی نداشت گمانم آن موقع بیست سالی بود که شب و روز فقط می‌توانست به سقف اتاق نگاه کنه. اصلاً نمی‌شد تصور کرد که چطور تابه‌حال تحمل کرده و حتی زنده مانده. هنوز هم که برای من غیرقابل‌تصور و باوره، این‌همه مقاومت و صبر و تحمل .

کنار احمد نشستم و گپ می‌زدیم. پرسیدم ملاقاتت کیا می‌آیند. گفت فقط بچه‌های جبهه و بعضی وقت‌ها هم خانمم .

گفتم پدر و برادر و خواهرانت چی؟ گفت تابه‌حال توی ده‌ها بار بستری شدنم حتی یک‌بار هم نیامده‌اند. آن جا بود که به‌تنهایی و بی‌کسی احمد پی بردم واقعاً دلم سوخت. یک فرمانده دلاور و این‌قدر تنها؟!!

ازش خواستم که از خاطرات جبهه برایم تعریف کنه که او هم جریان پدافندی مهران رو که آن روحانی بهش برای توزیع آذوقه و … گیر داده بود، رو تعریف کرد که چطور هر چی به ایشان می‌گفته شما در کار من دخالت نکنید و خودم بلدم چه کنم، و بعدش که چطور پا میشه و با یک لگد عمامه آخونده رو مثل توپ فوتبال شوت می‌کند و او هم یک راست می‌افتد تو گل‌ولای باران و شکایت روحانی از احمد و سخنرانی تو حسینیه حاج همت علیه پاریاب و درگیری و بگو مگوی شدید بین طرف‌داران و مخالفین پاریاب. نقش شهید جواد صراف در طرفداری از خودش را به ساعتی برایم گفت تا اینکه پرستاره آمد و گفت ملاقات تمامه و من رو از اتاق بیرون کرد .

روزها و شب‌ها می‌گذشت و حال احمد بهتر که نمی‌شد بدتر از قبل می‌شد. چند بار برای درمان به ایشان شوک عصبی دادند. ولی فایده‌ای نداشت. آسایشگاه صدر بستری شد هیچ میسر نبود. برای ملاقات یک‌بار به این آسایشگاه رفتم از همان دم در که وارد شدم فکر کردم داخل یک زندان مخوف وحشتناک پا گذاشته‌ام. یک ساختمان یک طبقه قدیمی با چند اتاق که همه‌شان با نرده‌های آهنی حفاظت شده بودند. تو هر اتاق حدود بیست نفری روی تخت‌های یک‌نفره دراز کشیده بودند و بیشتر خواب بودند. یک زندان واقعی رو برای من تداعی می‌کرد و من که تا به آن موقع زندان رو ندیده بودم درک واضح ای از زندان پیدا کردم. حال روز جانبازان اعصاب و روان بستری واقعاً وحشتناک و غیرقابل‌باور بود و از همه بدتر امکانات، تمیزی، رسیدگی و … آن جا بود که تعریف نکردنی است.

بعد از چند روز بستری بدون هیچ تغییری ایشان به خانه آمدند و روز از نوروزی از نو .

درگیری با اهل خانه. مصرف خودسرانه و غیرقابل‌کنترل دارو. بی‌خوابی‌های چندروزه. بیرون‌زدن‌های شبانه و بی‌خبرانه و ناپیدا شدن‌های چند وقته و از همه مهم‌تر گم‌کردن شخصیت و نشناختن خودسر آغاز فصل جدیدی از زندگی پاریاب بود .

آن‌قدر مسائل بغرنج و غیرقابل‌تحمل شده بود که همسر ایشان دیگر تاب تحمل نداشت و هر تلاشی برای درمان بی‌فایده بود و مسئولین بنیاد و غیره هم دیگر احمد را به امان خدا رها کرده بودند و تمام تلاش‌های دوستان و هم‌رزمان پاریاب همراه به‌جایی نمی‌برد. بسیاری از این دوستان هم خسته شدند و ترک احمد کردند، ولی بازم تعداد انگشت شماری مانده بودند و از هیچ کمکی دریغ نداشتند. تا اینکه یک روز به من گفت خانمم تقاضای طلاق داد.

و بعد از مدتی این جدایی ثبت شد .

حال احمد از همیشه بی‌کس‌تر شده بود و عنان زندگی از دستش خارج و یا بهتر بگویم توانایی نگهداری آن را نداشت ‌ .

از عباس کریمی و حاج همت می‌گفت، از تازه به دوران رسیده‌ها می‌گفت، و از این می‌گفت که در بسیاری از عملیات‌های سخت و پرتلفات آنچه باعث انجام عملیات و شهید شدن تعداد بی‌شماری از جوانان بود فقط و فقط کری بازی بعضی فرماندهان سپاه و لشکر و گردان‌ها بود و انجام آن عملیات هیچ توجیه نظامی و استراتژیک و … نداشت و صرفاً برای روکم‌کنی طرف مقابل بود! و ….

و از وضعیت جانبازان و دوستانش می‌گفت که چگونه زندگی می‌کنند و دست آخر هم از اوضاع‌واحوال خودش که چگونه خون بالا می‌آورد و از حال می‌رود. از وضعیتی که چگونه ده‌ها قرص را خورده و چند روز خواب بوده، از آن می‌گفت که دیگر حتی نمی‌تواند به ظاهرش برسد و نظم و انضباط ظاهری‌اش جالب نبود و من خود بارها دیدم که دکمه‌ها لباس باز است و موها شانه نکرده و پاها سیاه و کبره‌بسته و …

که به‌هیچ‌عنوان شایسته یک فرمانده و رزمنده نبود و بسیار شنیدم که مردم کوچه و بازار نگاه شماتت باری به ایشان داشتند. بعضی نگاه ترحم‌انگیز داشتند، بعضی متلک می‌گفتند و عده‌ای به مسئولین ناسزا می‌گفتند و ….

قصه احمد پاریاب قصه درد و رنج بود. قصه تنهایی و بی‌کسی بود، قصه رها شدن رزمنده و سرداری شجاع بود که مرور زمان او را از پای درآورد و نگذاشت از عمر خود لذت ببرد و شاد باشد .

اواخر اسفندماه بود و مردم با تمام سختی‌ها خود را مهیای شب عید می‌کردند. ولی چند روزی بود احمد دیگر تلفن نمی‌زد و دقایقی با من صحبت نداشت و من هم سرگرم روزمرگی و کار و کسب خود. بی‌توجه به احمد که اکنون چه می‌کند. حتی نتوانستم به خانه‌اش در قرچک بروم و سری به او بزنم. تا اینکه یک عصر زمستانی گوشی موبایلم به صدا درآمد و شخصی که نتوانستم او را بشناسم گفت آقای سلیمی از احمد پاریاب خبر دارید؟

گفتم خیر، مدتی است او را ندیده‌ام .

گفت احمد سه روز پیش شهید شد.

گوشی از دستم افتاد و متوجه بقیه کلام او نشدم و نتوانستم پشت پیشخوان داروخانه بمانم .

شهادت پاریاب را باور داشتم ولی بی‌توجهی خودم در آن روزها را نسبت به او مایه شرمم شد .

بعد از آنکه حال خودم را پیدا کردم به آن شماره که تماس گرفته بود تلفن زدم و شرح ماجرا را پرسیدم، ایشان گفت همسایه‌ها به پلیس گزارش بوی نامطبوع از آپارتمان آقای پاریاب داده‌اند و پلیس با شکستن در وارد خانه می‌شود و با جنازه ایشان روبرو می‌گردند. پس از تحقیقات و کالبدشکافی مشخص می‌شود چند روز پیش ایشان به قول دوستان شهید و به قول بنیاد فوت کرده‌اند .

بالاخره با اطلاع دوستان پیکر ایشان تحویل و با توصیه و پارتی‌بازی و سفارش‌های زیاد در قطعه شهدا دفن می‌شود و الا باید در قطعات عادی بهشت‌زهرا به خاک سپرده می‌شد. مراسم تشییع جنازه با شکوهی برای ایشان برگزار شد و بیش از هزار نفر از دوستان و هم‌رزمان از جاهای مختلف تهران و کرج حضور داشتند .

آن‌طور که من اطلاع دارم بنیاد شهید از پذیرفتن ایشان به‌عنوان شهید اکراه و زیر بار نمی‌رود و حتی تا مدت‌ها پرونده آیی برای ایشان در خصوص شهید بودن تشکیل نشد و به نظرم هنوز بنیاد شهید ایشان را به‌عنوان شهید نمی‌شناسد و مدعی مرگ غیرطبیعی و مصرف بیش از حد دارو می‌باشد .

البته با پیگیری‌های دوستان مقرری و حقوق خانواده برای همسر و فرزندان ایشان برقرار شده است .

و این بود ماجرای شهید احمد پاریاب که می‌توانست سرگذشت هر یک از ما باشد .

من می‌توانستم یک پاریاب باشم .

تو می تونستی یک پاریاب باشی .

والسلام

راوی: اصغر سلیمی