خاطرات رفتن به جبهه (راوی: فرید لواسانی)

سال 1363
بعد از شهادت برادر بزرگم سعید فکر حضور در جبهه رو در سرم می‌پروراندم گاهی از دوستان برادر شهیدم در خصوص چگونگی حضور در پادگان برای گذراندن دوره‌های آموزش نظامی و آماده‌سازی دفاعی برای حضور در جبهه سؤال می‌کردم هر یک از دوستان به نحوی مرا راهنمایی می‌کرد اما در انتهای صحبت‌هایشان می‌گفتن تو هنوز سنت برای حضور در جبهه کم است مدت‌ها گذشت در ایام تحصیل در دوره راهنمایی که حضور داشتم از معلم فرهنگی و تربیتی سؤال نمودم که چگونه می‌توانم در جبهه حضور پیدا کنم ایشان لبخندی زد و گفت گمان نمی‌کنم که شما را برای رفتن به جبهه پذیرش نمایند مضافاً به اینکه شما و خانواده‌تان دین خود را به انقلاب ادا نموده‌اید برادر بزرگ شما به شهادت رسیده و دیگر برادرتان نیز در جبهه حضور دارد من ناامید از ایشان خداحافظی نموده و راهی منزل شدم. همواره در ذهنم دنبال راهی می‌گشتم. فردای آن روز آقای زحمتکش مرا صدا زد و گفت مژده بده، گفتم چیزی شده؟ راهی پیدا کردید؟ گفت بله با یکی از دوستان صحبت کردم راهی پیدا شده و قرار شده فردا بروم پیش ایشان اما شما فقط باید یک کپی از صفحه اول شناسنامه‌تان و یک رضایت‌نامه مکتوب از پدرتان تا فردا به من تحویل دهی که اگر ان‌شاءالله کارها خوب پیش برود در اولین فرصت شما را اعزام خواهند کرد. من که می‌دانستم پدرم با رفتنم به جبهه موافق نیست هزار راه را برای به‌دست‌آوردن رضایت‌نامه کتبی در فکر خود مرور کردم اما هیچ نتیجه بدرد بخوری حاصل نشد نگران و مستأصل مانده بودم که یکی از بچه‌های همسایه که از دوستان صمیمی و همراه من بود را دیدم با او مشورت کردم قرار شد او رضایت‌نامه‌ای از طرف پدرم بنویسد و من هم که امضای او را تقریباً بلد بودم پای برگه بزنم البته این را بگویم که پدرم مخالف رفتن من به جبهه نبود فقط ایشان می‌گفت کمی صبر کن مجید (برادر بزرگ‌ترم) از جبهه برگردد بعد تو برو چون یک اخوی بنده به شهادت رسیده بود و مجید هم در جبهه بود و مادرم نیز دچار آسیب روحی شده بود. ولی در کل با رفتنم به جبهه موافق بود خلاصه رضایت‌نامه آماده شد و من هم امضای پدر را پای آن زدم فردای آن روز کپی شناسنامه و رضایت‌نامه را با ترس‌ولرز تحویل آقای زحمتکش دادم ایشان هم به جهت اینکه خیالش از سلامت بودن رضایت‌نامه راحت شود به سراغ پرونده تحصیلیم رفته و امضای رضایت‌نامه را با امضای داخل پرونده مقایسه کرده بود سپس آن را به ستاد جذب نیرو و کمک‌های مردمی که آن زمان در محدوده میدان فلسطین فعلی بود برده و کارهای اعزام مرا انجام داده بود چند روزی بیشتر طول نکشید. اگر اشتباه نکنم روزهای اولیه اسفندماه بود آقای زحمتکش مرا صدا زد و گفت فردا صبح ساک خود را بسته و به مدرسه بیا تا با هم به ستاد جذب نیرو برویم و تو را معرفی کنم نفهمیدم چگونه شب را به صبح رساندم حال نوبت آن بود که وسایل و ساک دستی خود را طوری از منزل خارج کنم که خانواده متوجه نشود از شب قبل با سعید خوش‌اخلاق (بعدها در عملیات مرصاد به شهادت رسید) هماهنگی‌های لازم را انجام داده بودم ساک را از پنجره طبقه دوم به داخل کوچه پرتاب کردم سعید ساک را برداشت و به سمت سر کوچه رفت من هم طبق روال هرروزه کلاسور مدرسه را برداشته و از خانواده خداحافظی نمودم. به سر کوچه که رسیدم کلاسورم را به سعید دادم ساک را از ایشان گرفتم خوشحال و شاد از اینکه تا اینجای کار موفق بودم.
جلوی درب مدرسه که رسیدم سعید رفت داخل مدرسه و من بیرون مدرسه ایستادم تا آقای زحمتکش آمد و من به همراه ایشان با پیکان استیشن که داشت حرکت کردیم حدوداً ساعت هشت بود به درب ساختمان ستاد جذب رسیدیم جمعیت زیادی در آنجا ایستاده بودند وارد ساختمان شده به‌پیش دوست آقای زحمتکش رفتیم. پس از سلام و علیک و احوالپرسی آقای زحمتکش مرا به ایشان معرفی کرد.
ایشان گفت باشد منتظر بمانید ساعت ۹ صبح ان‌شاءالله به همراه این جمعیت شما را اعزام می‌خواهم کرد. من دل در دلم نبود و می‌ترسیدم هر لحظه پدرم متوجه شود و بیاید دنبال من بالاخره ساعت به‌وقت موعود رسید تعدادی اتوبوس دوطبقه در میدان فلسطین به صف پشت‌هم ایستاد اعلام کردند افراد اعزام به جبهه سوار بر اتوبوس‌ها شوند. به هر نفر یک عدد پرچم با چوب بلند تحویل دادند که به‌محض نشستن در اتوبوس‌ها آنها را از پنجره به بیرون گرفته تا مانور قدرت داده شود.
خلاصه از خیابان‌های مختلف عبور کردیم تا رسیدیم به خیابان ولیعصر به سمت راه‌آهن ادامه مسیر دادیم حدود ساعت ده و نیم یا یازده صبح بود که به راه‌آهن رسیدیم اتوبوس‌ها را جلو زمین چمن فوتبال نگه داشتند همه به صف و پیاده وارد زمین چمن شدیم گروه به گروه فراخوان می‌زدند و برگه اعزام را به ترتیب حروف الفبا تحویل نفرات می‌دادند.
دل‌شوره عجیبی مرا گرفته بود هر دم بیم این را داشتم که نکند پدرم سر برسد از ترسم میان جمعیت خودم را پنهان کرده بودم بالاخره اسمم را خواندند و برگه اعزام را تحویلم دادند نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که تا اینجای کار بخیر گذشت اما هنوز نگرانیم به پایان نرسیده بود هر چه زمان می‌گذشت بیشتر نگران می‌شدم چون وقت به تعطیلی مدرسه نزدیک‌تر شد و با نیامدن من به منزل خانواده پیگیر می‌شدند و احتمال داشت قبل از حرکت متوجه نبود من بشوند و مرا برگردانند پس نگرانی من ادامه داشت تا اینکه که از بلندگو ورزش‌ها اعلام کردند برادران به ستون ۱ به سمت قطار حرکت کنید من که نگران بودم تمام تلاشم را کردم که جز نفرات اولیه باشم که سوار بر قطار می‌شوم بالاخره هر طوری بود سوار قطار شدم یادش بخیر آن زمان‌ها کوپه‌ها هشت نفره و صندلی‌های آن چوبی بود در آن زمان اگر اشتباه نکنم به علت کمبود جا ده نفر در کوپه کنار هم بر روی صندلی نشسته بودیم قطار سوت کشید و حرکت کرد من خوشحال از اینکه که به خواسته خود هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدم. از تهران خارج شدیم نفس راحتی کشیدم ساک دستی خود را بر روی دوزانو گذاشتم و پیشانی خود را بر روی آن گذاشته تا کمی خستگی و استرس صبح تاکنون از دلم خارج شود به همان گونه بخوابی عمیقی فرورفتم از خواب که بیدار شدم دیدم قطار به‌سرعت به مسیر خود ادامه می‌دهد خلاصه شب شد و قطار همچنان به تاخت می‌رفت برای نماز مغرب و عشاء ایستادیم بعد از برگزاری نماز جماعت به هر نفر غذای حاضرای که کتلت با تکه نانی بود دادند شام را خوردیم و مجدداً خوابیدیم تا نماز صبح نماز صبح را هم به جماعت برگزار کردیم و ادامه مسیر دادیم نزدیک‌های ساعت ۸ یا ۹ صبح بود که به شهر اهواز رسیدیم از قطار پیاده شدیم و سوار بر اتوبوس به‌محض سوارشدن اتوبوس‌ها به حرکت در آمد ۱۰ دقیقه‌ای طی مسیر نکرده بودیم که اتوبوس‌ها از حرکت ایستادند و بعد از مدتی تغییر مسیر دادند به فاصله ۸ تا ده دقیقه بعد جلوی ۱ ساختمان نیمه کار ایستادند همه نفرات پیاده شدند و به داخل ساختمان رفتند اتوبوس‌ها به حرکت درآمده و از ما دور شدند لحظاتی بعد ماشین به ساختمان نزدیک شد و غذا وارد ساختمان شد به هر نفر یک پرس غذا و یک عدد پرتقال تحویل دادند همه با خود قاشق چنگال و لیوان داشتند اما من و یکی دونفره دیگه هیچ وسیله‌ای همراهمان نبود بالاجبار یکی از پرتقال‌ها را پوست‌کنده و از پوست آن به‌جای قاشق استفاده و غذا را خوردیم، کم، کم به اذان ظهر نزدیک می‌شدیم وضو گرفته تا آماده اقامه نماز ظهر و عصر گردیم. پس از اتمام نماز و تعقیبات همان جور که روبه‌قبله نشسته بودیم ۱ نفر از صف اول بلند شد و شروع به صحبت‌کردن نمود اول خودش رو معرفی کرد: من حسین حسین‌زاده از نیروهای تیپ ۱۰ محرم هستم وظیفه ذاتی این تیپ استفاده از پدافند هوایی و دفاع از حریم هوایی کشور و علی‌الخصوص مناطق مرزی را به عهده دارند که تجهیزات آن شامل توپ ۵۷ میلیمتری، توپ ۲۳ میلیمتری و موشک سهند می‌باشد. به علت نیاز فوری به تعداد ۴۰ نفر از شما داوطلبین و استفاده در مناطق جنگی نیاز هست هرکسی که داوطلب است بسم‌الله من که منتظر هم‌چین فرصتی بودم دستم را بالا بردم تعداد ۲ یا سه نفر دیگر نیز با من همراهی کردند. البته نیاز آنها حداقل ۴۰ نفر می‌بود مجدداً حسین‌زاده حرف‌های خود را تکرار کرد و گفت به‌محض ورود به تیپ و تحویل لباس و تجهیزات از فردای آن روز آموزش‌ها شروع شده و پس از تکمیل آموزش به‌فوریت به مناطق خرمشهر شهر آبادان و… اعزام می‌شوید من بازهم دستم را بالا بردم. علی‌رغم تکرار حرف نهایتاً کل نفرات داوطلب به ۳۲ یا ۳۳ نفر بودند که ایشان اجباراً به همین نفرات اکتفا کرد ما را از آن نیروها جدا کرده و سوار بر مینی بوسی شدیم و به سمت پادگان تیپ حرکت کردیم  .

سوار بر مینی‌بوس راه افتادیم به سمت پادگان تیپ ۱۰ محرم آن روزها مکان‌ها و شهرها را به‌خوبی نمی‌شناختم از دوستان و همراهان که پرسیدم گفتند ۵ کیلومتر مانده به اهواز محله استقرار تیپ ۱۰ محرم می‌باشد. خلاصه وارد پادگان شدیم پس از بررسی ساک‌های همراهمان اجازه ورود داده شد ساعت حدوداً ۲ بعدازظهر بود پس از به صف شدن در میدان صبحگاه پادگان صحبت‌ها و خوش آمد گویی فرمانده تیپ، رفتیم و به ترتیب پشت پنجره تدارکات ایستادیم به هر نفر یک‌دست لباس خاکی، جوراب، عرق‌گیر و یک جفت پوتین تحویل دادند من که از نظر جثه‌ای از همه ضعیف‌تر و لاغرتر بودم مسئول تدارکات کوچک‌ترین لباس را هم که داشت به من تحویل داد ولی باز آن هم برای تنم گشاد بود بالاخره به هر بدبختی و سختی که بود لباس را بر تن کرده و وانمود کردم که مناسب است کم، کم به غروب آفتاب و اذان مغرب نزدیک می‌شدیم، رفتیم برای تجدید وضو و برای خواندن نماز شدیم بعد از اتمام نماز مختصر شامی خوردیم و در گوشه‌ای از محیط آسایشگاه مشغول به استراحت شدیم من که از اخوی بزرگ‌ترم مجید که در پادگان امام حسین (ع) آموزش‌دیده بود بارها شنیده بودم که معمولاً شب اول ورود برای نیروهای تازه‌وارد در محیط پادگان خشم شب برگزار می‌کند به همین جهت لباس کامل پوشیدم و پوتین را بالای سرم زیره بالش گذاشته و خوابیدم نیمه‌های شب بود که با صدای برپا پاشو برو بیرون به خط شو از خواب پریدم در همان رختخواب پوتین را پوشیده و اولین نفر به بیرون از آسایشگاه آمده و در میدان صبحگاه با وضعیت کامل ایستادم هیچ‌کس انتظار چنین خشم شبی را نداشت هرکسی با لباس راحت (عرق‌گیر. پیژامه و یا …) خوابیده بود آن‌قدر سروصدا و بوی گاز اشک‌آور در اتاق پیچیده بود که همه هول شده بودند و با همان لباس‌ها به بیرون آمدند همه که در محل صبحگاه به خط شدند برادر حسین‌زاده شروع به صحبت‌کردن نمود که این چه وضعش؟ چرا با لباس کامل نخوابیدید؟ الان اگر در خط مقدم بودید با این سر وضع به اسارت عراقی‌ها درآمده بودید باعث شرمندگی بودید که. بعد من را که کامل‌ترین وضعیت را داشتم به بالای سکوی میدان صبحگاه برد و رو کرد به بقیه حاضرین و گفت: از ایشان یاد بگیرید، این حرکت من خوشایند حسین‌زاده و بقیه ارکان قرار گرفت، همه بچه‌ها را در محیط صبحگاه بشین، برپا داد و آن‌ها را وادار به رفتن سینه‌خیز و غلت زدن بر روی زمین کرد و گفت تا به آمادگی جسمی لازم برسید همین است .
من هرچه تلاش کردم که وارد جمع شوم و من هم شامل این جریمه‌ها بشوم اجازه ندادند، بعد از تمام شدن تنبیهات نظامی همه را مرخص کرد و گفت بروید گل‌ولای را از لباس و از بدن خود پاک کنید و وضو گرفته تا آماده اقامه نماز صبح شویم همه آماده شدیم و نماز را به جماعت برگزار کردیم بعد به دلیل گلی بودن لباس‌ها و نیاز به استحمام گفت امروز تعطیل و به کارهای شخصی‌تان رسیدگی کنید از فردا آموزش‌ها شروع می‌شود. صبح همان روز اسم من و دو نفر دیگر از بچه‌های گروه را از پشت بلندگوی بوقی پادگان صدا زده و به دفتر آموزش فراخواندند. برادر حسین‌زاده، برادر آوج، برادر باقری و … در اتاق نشسته بودند برادر حسین‌زاده به من گفت این مسائل را از کجا می‌دانستی چرا با وضعیت کامل خوابیده بودی من هم که کلی نفسم حال کرده بود شروع کردم به توضیح دادن که برادرم بزرگ‌ترم مجید در پادگان امام حسین (ع) تمام این دوره‌ها را دیده بود و زمانی که به مرخصی می‌آمد در بسیج مسجد همه چیزهایی رو که در پادگان آموخته بود به من و بقیه بسیجی‌های مسجد محمدی آموزش می‌داد. تازه بعضی اوقات در منزل هم با من تمرین می‌کرد. حتی طریق نارنجک‌اندازی. خیز سه ثانیه و … را به من یاد داد آن‌ها هم از این نوع گفتار من خوششان آمده بود. از ایشان خداحافظی کردم و به دیگر دوستانم ملحق شدم. فردای آن روز برادر حسین‌زاده همه را به خط کرد گفت ما اینجا سه نوع آموزش داریم هر کس هر دوره‌ای را که دوست دارد ثبت‌نام و در آن دوره شرکت کند و بعد شروع کرد به توضیح دادن :
توپ ۲۳ ظرف مدت یک هفته آموزش و پس از آن اعزام به خط مقدم، توپ ۵۷ ظرف مدت ۳ روز آموزش و پس از آن اعزام به خط مقدم، موشک سهند ظرف مدت ۱ روز آموزش و پس از آن اعزام به خط مقدم من به دلیل تعجیلم به‌خاطر حضور در خط مقدم موشک سهند را انتخاب کردم.
فردای آن روز مربی آموزش دوره را آغاز و چگونگی مسلح شدن و نحوه شلیک را در یک روز به من و چند نفر داوطلب دیگر آموزش داد.
بعد از گذراندن این دوره به ما تعداد ۱۰ فروند موشک سهند تحویل داده به همراه یکی دیگر از دوستانمان به خط مقدم در خرمشهر رفته و هرکداممان در محیطی مجزا مستقر شدیم. چند روزی گذشت و ما منتظر ورود هواپیماهای عراقی به داخل خاک خودمان بودیم تا به‌محض روئیت آن موشک را به سمتشان شلیک کنیم. (نحوه عملکرد این موشک به این‌گونه بود که لوله اصلی آن عین ار پی جی بر روی دوش قرار می‌گرفت و دسته شلیک که قابلیت جداشونده را داشت به دست راست موشک را مسلح شده در امتداد هواپیما گرفته به‌واسطه مردمکی که بر سر موشک داشت و بعد از چفت شدن با هواپیما در دسته چکاننده بوق ظریفی شروع به صدا می‌کرد که آن به معنی این بود هواپیما در تیررس و در هدف قرار گرفته که پس از شلیک آن‌قدر دنبال هواپیما می‌رفت تا آن را منهدم کند.) در روز سوم یا چهارم بود که چند نفر با ماشین نیروی هوایی ارتش به نزد من آمدند بعد از سلام و احوالپرسی مسئول آن گروه گفت ما فردا حدود ساعت ده صبح عملیاتی در خاک عراق داریم بعد از انجام عملیات برای بازگشتن به پایگاهمان این مسیر کوتاه‌ترین مسیر است که از بالای سر شما عبور می‌کنیم دو خواسته اول: خوب مراقب باشید که ما را در موقع برگشت مورد اصابت موشک قرار ندهید و ثانیاً پس از عبور ما مراقب باشید که اگر هواپیما عراقی در تعقیب ما بود او را هدف‌گیری و سعی به منهدم کردنش کنید بعد از پایان صحبت‌ها تشکر و خداحافظی کردند و رفتند فردای آن روز رأس ساعت مقرر هواپیماهای خودی از بالای سر ما با ارتفاع بسیار پایین رد شدند، پس از آن من با چشمانی بازتر منتظر بودم تا هواپیماهای عراقی تعقیب‌کننده وارد محدوده ما شوند که بعد از گذشت چندین دقیقه از نیامدن آنها که مطمئنم شدم موشک را از مسلح بودن خارج کرده و مشغول استراحت شدم .

راوی: فرید لواسانی