حلبچه، شاخ شمیران (راوی: محسن زهرایی)

سال تحویل 1367

حلبچه شاخ شمیران

بعد از عملیات آزاد سازی حلبچه و جنایت صدام و بمب باران شهر حلبچه و کشتار مردم بی گناه با گازهای سمی عملیات بیت‌المقدس چهاردر منطقه عمومی دربندی خان در ارتفاعات شاخ شمیران و بلندی‌های بمور طراحی گردید.

لشگر بیست و هفت در انتهای غربی کرمانشاه منطقه ثلاث باباجانی و روستای شیخ صله جایگزین شد.

کالک عملیات پهن شد و تیپ حبیب شامل سه گردان: گردان حبیب، گردان مقداد و گردان مسلم از لشگر به خط بزنند.

دو گردان را یادم نیست چه جور خودشان را به بالای سد دربندی خان رساندند ولی گردان مقداد به‌وسیلهٔ کمپرسی‌های خاک بر راهی منطقه عملیاتی شد…

تقریباً نیمه از شب گذشته، بود….

رسیدم به لب رودخانه دربندی خان که به پشت سد دربندی خان می‌رسید بیشتر بچه‌ها قبل از طلوع آفتاب به‌وسیله قایق‌ها انتقال پیداکردن به آن طرف رودخانه…

آخرین دسته از گردان ما بودیم … حاج سعید حدادیان هم داخل دسته ما بودن…

سوار قایق شدیم از اول که سوار شدیم راننده قایق که اصفهانی بود و از سر شب تا دم صبح کار انتقال را انجام می‌داده هی می‌گفت خوابم میاد و چون کمبود نیرو می‌بود و جایگزین هم نداشتن بیچاره مجبور شده بود یکسره هدایت قایق را بر عهده بگیرد…

خلاصه سوار شدیم مقداری که رفت متوجه شد که اشتباه رفته حالا داشت آفتاب می‌زد و ما هنوز نماز صبح را نخوانده بودیم حاج سعید پیشنهاد داد که همین‌جور که نشسته‌ایم در قایق نماز بخوانیم … شروع کردیم به نماز چنددقیقه‌ای نگذشته بود که صدای سوت خمپاره را شنیدیم حالا جای شیرجه زدن هم نبود می‌پریدیم داخل آب. با شدت آب که وجود داشت به‌کلی آب می‌بردمان….

هوا دیگه روشن شده بود با هر بدبختی که بود از دست خمپاره‌ها خلاص شدیم و راه پیدا شد.

رسیدیم لب رودخانه پیاده شدیم و شروع کردیم به طرف محل تعیین شده حرکت کردن وقتی رسیدیم تقریباً ساعت از نه صبح گذشته بود. کنار نهری که از وسط تقریباً شیارهای سبز و کم درخت می‌گذشت کیسه خواب‌ها را پهن کردیم و شروع به استراحت که برای عملیات شب حاضر شویم. فکر کنم کمتر یک ساعت یا بیشتر از استراحتمان نگذشته بود که رضا سراج معاون گردان رسید بالای سرمان و با داد و بیداد گفت اینجا تجمع کردین و جلوی دید هواپیماهای عراقی استراحت می‌کنید … چند دفعه هواپیماهای عراقی از بالای سرمان رد شده بودن ولی عکس‌العملی ندیده بودیم.

گذشت … نزدیک به اذان ظهر شد بچه‌های اطلاعات و عملیات وارد گردان شدن و داخل چادر فرماندهی شدند برای توجیه منطقه. قرار شد اول نماز خوانده شود و بعد توجیه. مقداری از بچه‌ها وضو داشتن مشغول نماز شدن و مقداری هم داخل همان نهری که صبح کنارش بودیم و جا بجا شدیم داشتن وضو می گرفتن که ناگهان با صدای غرش هواپیماهای عراقی و شیرجه آنها که به‌طرف پایین می آمدن مواجه شدیم…..

به یک چشم بهم زدن جهنمی برپا شد که تا حدود ده دقیقه جایی دیده نمی‌شد.

بعد از خوابیدن گردوخاک رفتیم طرف محل حادثه چشمتان روز بد نبیند کل چادر فرماندهی و چادر بچه‌های ارکان گردان و اطلاعات را زده بودن.

هرچی بچه‌های ارکان که دیدم یا شهید شده بودند و یا زخمی…

حدود هفتصد نفر نیرو پنج گروهان که فقط مانده بودن علی و رضا سراج و فکر کنم سه تا مسئول دسته.

شب وقت عملیات رسید هر چه حاج محمد کوثری فرمانده لشگر گفت گردان مقداد بزند به خط علی سراج زیر بار نرفت می‌گفت با نبودن فرماندهان و زخمی و شهید شدن برخی از اعضای گردان سخت کار کردن در عملیات…..

قرار شد که گردان مقداد برگردد به عقب و گردان حبیب بزند به خط….

حالا تجمع کردن پشت خط خطرناک بود باید بر می‌گشتیم و چون تمام وسایل نقلیه درگیر عملیات بودن باید پیاده دور کوه‌ها را می‌زدیم تا به لب رودخانه برسیم.

غروب شد و گردان به ستون شد و شروع به حرکت کردیم …

تقریباً سه ساعتی آماده بودیم که به طرف ستون حمله خمپاره‌ای شد … تعجب زیادی کردیم.

ما معکوس خط حرکت می‌کردیم و تاریکی محض بود.

پس چرا خمپاره؟ اهمیتی ندادیم گفتیم از این گلوله‌های سرگردانه ولی چند بار تکرار شد.

خداوند رحمت کند شهید مجید محرابی را معاون دسته بود و خیلی نترس شک کرد به انتهای ستون  شروع کرد به سرعت به طرف عقب ستون و بنده‌ام دنبالش. نزدیکی‌های انتهای ستون که رسیدم دیدیم دو نفر با فاصله از ستون حرکت می‌کنند.

شهید محرابی گفت تو بمان و میرم ببینم که چه شده اتفاقی برای این دو افتاده. کمی دور شد در دید نبودن مقداری گذشت صدای تیراندازی بلند شد … ستون ایستاد و زمین گیر شد.

هر چه چشم، چشم کردم چیزی دیده نمی‌شد. دل شوره گرفته بودم … قفل کرده بودم … توان حرکت نداشتم تا آمدم به خودم بیام دیدم شخصی در تاریکی نزدیک می‌شود بلافاصله اسلحه را مصلح کردم دستم روی ماشه گذاشتم گفت نزن، نزن.

صدای شهید مجید محرابی بود. فکر کردم زخمی شده. جویا شدم گفت رفتم طرف آن دو نفر بیسیم داشتن اول ساکت بودن که یک مرتبه از بی‌سیمشان صدای عربی به گوشم رسید من هم معطل نکردم به طرفشان تیراندازی کردم دوتایشان تو تاریکی گم‌شدن…..

ستون را حرکت دادیم به طرف عقب خط و دیگر گلوله‌ای به طرفمان شلیک نشد . ستون پنجم بودن…..

تقریباً حدود پانزده ساعت پیاده آمدیم تا رسیدیم به لب رودخانه و سوار قایق‌ها شدیم آمدیم طرف دیگر رودخانه. حالا برای برگشت به اردوگاه هیچ وسیله‌ای نبود گفتن پخش شوید کمی استراحت کنید تا وسیله‌ای پیدا کنیم بنده و یکی از بچه‌ها رفتیم پیش بچه‌های کاتیوشا. صدای قبضش از انفجار گلوله‌اش بیشتر بود ….

این‌قدر خسته بودیم و صدای درگیرهای عملیات زیاد بود هیچ‌چیز نفهمیدیم. نمی‌دانم چقدر گذشت دیدم یکی داد میزنه مقدادها جا نمانند. تا به خودمان آمدیم دیدیم هیچ کدام از بچه‌های مقداد نیستن … همین‌جور دور خودمان می‌چرخیدم که علی و رضا سراج با یک تویوتا رسیدن پریدیم عقب تویوتا و حرکت کردیم به طرف عقب. تو راه که داشتیم بر می‌گشتیم بچه‌های گردان را دیدیم که سوار کمپرسی‌ها بودند و بر می‌گشتند.

رسیدیم به اردوگاه که متوجه شدیم هواپیماهای عراقی حمله کردن به بچه‌هایی که در کمپرسی  بودند و بمباران شیمایی کرده  بودن آنها را. کلی از بچه‌ها مسموم شده بودند که چند تا از بچه‌ها هم هنوز درگیر همین معضل شیمیایی و چند نفر هم شهید شدن…

راوی: محسن زهرایی