جیغ مرد (راوی: حمید داوودآبادی)

اولین روزهای بهمن ۱۳۶۵

عملیات کربلای پنج

شلمچه – سه‌راه مرگ

بر خلاف شب و روز اول، آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و این برای امثال من که گول آرامش لحظات اولیه ورودمان را خورده بودیم، شوکه کننده بود. یک آمبولانس تویوتا، مجروح‌های پست امداد را سوار کرد تا به عقب منتقل کند. ماشین پر بود؛ اصلاً جای خالی نداشت. مجروح‌ها پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک‌پایش را چند ماه قبل در عملیات ازدست‌داده بود و حالا مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش‌خورده بود. شیشة عقب آمبولانس شکسته بود. او به‌زور از آنجا سوار شد و روی همان لبه پنجره نشست. درحالی‌که می‌خندید، دستش را به‌طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچه‌ها … ما رفتیم تهران …

هنوز آمبولانس چندمتری از پست امداد دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباورمان، گلوله‌ای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از در عقب پشت راننده وارد شد. درحالی‌که وحشیانه از طرف دیگر خارج می‌شد، بدن‌های تکه‌تکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام به‌طرفی پرتاب کرد. صحنه رقت‌انگیزی بود. با منهدم شدن آمبولانس و در پی آن آتش گرفتنش، امکان جلو رفتن نبود. جالب آن بود که راننده آمبولانس و پسرخاله‌اش که در کنارش نشسته بود، هر دو سالم به بیرون پرت شدند و توانستند خود را به پست امداد برسانند. اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپاره ۶۰ آنجا را زیر آتش گرفت تا کسی نتواند جلو برود.

یک آن از همان فاصلة چهل – پنجاه متری، متوجه تکان‌خوردن‌های مشکوک شدم. با خودم گفتم امکان دارد کسی از آنها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد. بی‌خیال خمپاره‌های افسارگسیخته شدم و با ذکر وجعلنا به‌طرف آمبولانس دویدم.

کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است، پیدا کنم. تنهای تنها، کنار آمبولانسی که می‌سوخت، دراز کشیده بودم، ولی هیچ ندیدم جز تکه‌های بدن که در حال جان دادن بودند؛ دست‌ها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده بودند. آنچه از دور دیده بودم، چیزی نبود جز تکان‌های غیرارادی دست‌وپاهای قطع‌شدة شهدایی که بدنشان متلاشی بود.

یک دستگاه نفربر پی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد تا مجروح‌ها را سوار کنیم. مجروح‌های بدحال را که غالباً دست‌وپا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام می‌گفت: زود باشید … فرصت نیست … الانه که تانک‌های عراقی بزنند.

ولی ما بدون توجه به حرف او، تا آنجا که جا داشت مجروح‌ها را سوار کردیم. حتی آنها را به هم فشار می‌دادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالة بیشتر آنها بلند شد، ولی کاری نمی‌شد کرد. معلوم نبود کی وسیلة دیگری برای بردن مجروح‌ها بیاید. خوب که مطمئن شدیم دیگر جایی برای کسی نیست، به‌زور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم. باقی مجروح‌ها به داخل پست امداد رفتند تا همچنان منتظر آمدن آمبولانس بمانند.

نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد. هر چه سلام‌وصلوات که به ذهنمان رسید، نذر کردیم تا سالم از سه‌راه مرگ رد شود. همین که به سه‌راه رسید، تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به‌طرفش شلیک کرد.

در مقابل چشمان وحشت‌زده و مبهوت ما، گلوله مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل آن، در جا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد. به دنبال آن، باران خمپاره و توپ بود که باریدن گرفت. به‌هیچ‌وجه نمی‌شد کاری کرد. در نفربر از بیرون قفل شده بود و مجروح‌ها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش می‌سوختند. صدای دل‌خراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمی‌خاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جیغ مرد، این‌گونه سوزاننده باشد.

به زمین‌وزمان فحش می‌دادم و بیشتر به خودم که هر چه راننده گفت: بسه دیگر … جا ندارد،

به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابه آتشین مرگ کردم. حالا خودم را روی سینه سرد خاکریز ول کرده بودم و همچون کودکان مادرمرده، زار بزنم و هق‌هق بگریم. نه فقط من، همه بچه‌ها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب می‌کرد و هوا تاریک می‌شد! قاتی کردم. هذیان می‌گفتم. کنترلم دست خودم نبود. اصلاً نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش می‌کردم که جلوی چشمانم داشتند می‌سوختند و من فقط تماشاچی بودم.

رو کردم به آسمان. به هرکجا که احساس می‌کردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاقات است. ازته‌دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و … کفر گفتم. عربده زدم و با های‌های گریه، گفتم: خدایا … اگر من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. آن دنیا آبرویت رو جلوی شهدا می‌برم. می‌گم که من نمی‌خواستم شهید بشم و این به‌زور من رو شهید کرد … خدایا، بذار من بمانم، برم توی این تهران خراب شده، یک ورق کاغذ به من بده تا توی آن بگم توی سه‌راه مرگ شلمچه چی گذشت.

شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! یعنی دیگر چیزی برای سوختن نداشت. در آن را که باز کردند، یک‌مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود که چند نفر بودند و کی بودند … هیچی.

راوی: حمید داوودآبادی

برشی از کتاب از معراج برگشتگان