بیسیم (راوی: پور عظیمی)

گذری بر کربلا ۸؛ هوا گرگ‌ومیش بود و ما دومین گروهان وارد عمل شدیم گروهان اول بچه‌های حاج محمد ذبیحیان خط را شکسته بودند و عراقی‌ها را تارومار کردند و خیلی خوب جلو رفتند. ما با فرماندهی شهید حاج حمید کرمانشاهی وارد کانال شدیم و ادامه پیشروی. هوا روشن شده بود و ما در میدان مین گیر کردیم و چاره‌ای جز جلو رفتن نبود، نفر اول دسته ما برادر جانباز علی سعید پایش روی مین رفت و از بالای ران قطع شد. وقتی رسیدم بالای سرش نگاه به چهره‌اش کردم در اثر خونریزی سفید شده بود. حتی یک کلمه آخ‌واوخ نمی‌گفت و من واقعاً روحیه گرفتم. با او خداحافظی کردم و به سمت جلو حرکت کردیم نفر دوم جانباز مرحوم عبدالله آشگر تا گفت خوش بحالش جانباز شد رفت روی مین و پایش از زیر زانو قطع شد و بدون اغراق ما کمی خنده‌مان گرفت. توی کانال آن‌قدر شهیدان ما و جنازه‌های عراقی ریخته بود بعضی مواقع مجبور بودیم با پا ازروی آنها رد بشیم. تا اینکه چند تا از بچه‌ها رفتند برای خنثی‌کردن مین‌ها؛ چون تعدادی باید از کانال ادامه می‌دادند و ما هم باید می‌آمدیم بیرون کانال و در دید و تیر دشمن به خاکریز دوجداره رسیدیم. یادمه شهید سید عباس میرعلی نقی کمک تخریب چی‌ها رفت و بعد از ساعتی معبر باز شد و نفس‌نفس می‌زد و آب طلب کرد که قمقمه‌ام را دادم و نوش جان کرد با شهید مسعود عبدایی عزیزم و جانباز محمد اسکندر زاده وارد معبر شدیم و خیلی خطر را احساس می‌کردیم که یک‌دفعه محمد دوتا تیر به شکمش خورد و افتاد.بچه‌ها بافاصله می دویدن به سمت دوجداره اما عراقی‌ها چندین تیربار و دوشکا کاشته بودند روی بچه‌ها و امانمان را بریده بودند و هیچ جان‌پناهی نداشتیم همین‌طور که لحظات سخت و پراسترس زیر رگبار می‌رفتیم با مسعود و سید عباس صحبت می‌کردیم و با بچه‌ها به هم می‌گفتیم یک‌لحظه هم نباید درنگ کرد و در همین لحظه تیر قناسه به پیشانی سید عباس خورد و صحبتش قطع شد و درجا شهید شد و من و مسعود چاره‌ای جز رد شدن و با سرعت دویدن به سمت دوجداره را نداشتیم و البته آن موقع خیالمان راحت بود که بعداً شهدا را به عقب منتقل می‌کنند شهید آدینه مسئول دسته و شهید خاوه ای و…را هم یادمه که مثل ما و با سرعت به جلو می‌دویدند به هر مشقتی بود رسیدیم به خاکریز دوجداره و درگیری اصلی ما شروع شد. مسعود آرپی‌جی‌زن بود همان روز اول آن‌قدر موشک زد پرده‌های گوشش پاره شده بود و خونریزی می‌کرد و دیگر صدا را نمی‌شنید و من و برادر جانباز حمید مصطفائیه کمک‌های او بودیم. با سختی ۲ شبانه‌روز گذشت و بچه‌های باقیمانده گردان شهادت خط را نگه داشتند شهید و مجروح زیاد داده بودیم و چند شب بی‌خوابی اذیتمان می‌کرد ولی چون نیرو کم بود خود ما چند نفر باید بیدار می‌ماندیم. چشمانم خواب‌آلود بود با زور باز نگه می‌داشتم و چون فقط یک قمقمه آب داشتم و می‌خواستم کم‌مصرف بشه آب را در قمقمه ریختم و چشمانم را خیس کردم و نگهبانی دادم.

یکی از بچه‌ها همه بدنش مجروح شده بود نفس‌های آخر را می‌کشید از همه‌جای او خون می‌ریخت و روی خاکریز افتاده بود خدایا این لحظه هیچ‌وقت یادم نمی ره که چطور ضجه می‌زد و مادر، مادر می‌گفت و جلوی چشمانم انگشتان قشنگش را روی خاک می‌کشید هرازگاهی امدادگر ما حاج احمد رضائی دلاور می‌آمد و قسمتی از بدنش را بانداژ می‌کرد دیگر مستأصل مانده بود گفت چه‌کار کنم هر جا را می‌بندم از جای دیگر خون بیرون می‌زند خلاصه با اینکه فقط چند نفر مانده بودیم و البته ۲ تا اسیر هم رودستمان مانده بود و برانکارد هم نداشتیم پلیت یک سنگر را برداشتیم و آن مجروح را روی آن انداختیم و ۲ تا اسیر را صدا زدیم که با یکی از بچه‌ها به عقب بروند. چشمتان روز بد نبیند یک خمپاره خورد بین ما و چند نفر و یکی از اسرا هم ترکشی به چانه او خورد و توی گردوخاک خواست فرار کنه که دویدیم و گرفتیمش و بالاخره فرستادیمشان عقب. شهید علی زرگری آن‌قدر اشتیاق شهادت داشت در حین درگیری تیر به کلاه‌خودش خورد و افتاد پایین خاکریز دیدم دارد گریه می‌کند فکر کردم به سرش خورده و از درد گریه می‌کند گفتم چیه گریه نکن با ناراحتی گفت چی میگی، از درد نیست که گریه‌ام برای بی لیاقتیه این دومین باره امروز این‌جوری می‌شود و همان روز آسمانی شد. خلاصه آخر عملیات رسید و اندکی نیرو مانده بودیم و مهمات هم روبه پایان و عراقی‌ها هم جرئت پیدا کردند و آمدن ما را قیچی کنن دیگر نه از نظر نفرات و نه مهمات برابر نبودیم با بی‌سیم به فرماندهی گردان گفتیم و اصرار کردیم که نیروی کمکی و مهمات بفرستند و این آخرین تماس ما بود. شاید حدود ۲۰ نفری بودیم و فقط چند تا دانه فشنگ کلاش که ۲۰ نفری چند تا عراقی با رگبار سمت ما آمدند و فاصله ما شاید ۷ یا ۸ متر بیشتر نبود و گفتیم این چند تیر آخر را هم می‌زنیم که در اسلحه‌مان تیری نمانده باشد بعد اسیر میشیم. اما به لطف خدا بیسیم آخر کار خودش را کرد و بچه‌های گردان میثم تازه‌نفس با مهمات موردنیاز به فرماندهی گروهان حاج ابراهیم کاشانی عزیز که در کربلای ۵ باهم بودیم رسیدند و الحمدلله عراقی‌ها را به عقب راندیم و تا صبح فردا خط حفظ شد و تحویل لشگر عاشورا دادیم.

حاج نصرت شفیعی با یارانش ۱۲ نفر بودند که پای عملیات به گردان ملحق شدند و نیرو آزادکار کردند. کاری کردند کارستان که معروف شدند به لشگر۱۲نفره؛ و در مرحله دوم عملیات که حاج اکبر عاطفی فرمانده عزیزمان ما را آماده حرکت به خط مقدم می‌کرد شهید حاج نصرت شفیعی را به‌عنوان معاون گردان و فرمانده ما راهی جلو کرد. شهید حسین کریمی مسئول دسته شجاع چه دلاوری کرد. شهید غلامرضا خاکسار با شجاعت تمام به سنگر کمین زد. بقیه شهدا همین‌طور.

راوی: پور عظیمی