بیت‌المقدس ۲ (راوی: حجت‌اله عالی)

در فصل سرما در مناطق کوهستانی غرب کشور که آسمان در حال بارش برف بود  گروهان ما از گردان کمیل در آن منطقه رسیدیم. یک دسته به سمت چپ که مسئول دسته من بودم و دسته دیگر به سمت راست تقریباً پایین دامنه ارتفاع الاغلو بود و دسته سوم آماده‌باش در کنار سنگر فرماندهی مستقر شد. من رفتم بچه را در سنگرهای اجتماعی و انفرادی مستقر کردم و داخل سنگر خود شدم که با یک بی‌سیم‌چی و رضا جودکی و علی پاک‌دامن همراه شدیم. هنوز خوب توجیه نشده بودیم که عراق شروع به تک کرد و از الاغلو به طرف پایین هجوم آوردند که آنجا گردان بلال مستقر بود.

رفتم سنگر فرماندهی که یکی از فرماندهان گردان که آن زمان فرمانده گردان پاسدار وظیفه‌ها بود با التماس درخواست نیرو می‌کرد و شهید محمود لطیفیان زیر بار نمی‌رفت که گفتم محمود اگر این ارتفاع را پایین بیایند سمت چپ هم دیگر باید خالی شود که محمود لطیفیان  گفت پس من با تعدادی از بچه‌ها می‌روم و تک دشمن را خنثی می‌کنم همان دسته که در حال آماده باش بود به مسئولیت مجتبی توانگر و معاونت عبدالله طیبی  حرکت کردند و رفتند من هم آمدم پیش دسته خودم پایین نظاره‌گر بودیم و با محمود لطیفیان از آنجا پشت بی‌سیم ارتباط داشتم و پشت بیسم برای من ترانه کوچه‌بازاری می‌خواند و من فقط دعا  و روحیه می‌دادم بعد از چند ساعت درگیری که به پایان رسید و بچه‌ها تک دشمن را خنثی کردند در این هجوم دشمن چندین مجروح و شهید دادیم که یکی از آن شهدا عبدالله طیبی بود که یک مدت مسئول دیدبانی توپخانه لشگر ۲۷ بود و آنجا مظلومانه شهید شد.

شب شد تقریباً نصفه‌های شب بود تازه چشم‌هایم گرم شده بود  که رضا جودکی آمد گفت عراقی‌ها دارن میایند. زمین از بارش برف سفید بود  رفتم سنگری که می‌گفت عراقی‌ها را دیده‌اند سه نفر بودند به رضا گفتم کجا هستند؟

پایین ارتفاع که چند روز پیش بچه‌ها درگیر شده بودند و چند نفربر و تانک سوخته بود نشان دادند ولی چیزی من ندیدیم به رضا گفتم من می‌روم پایین دامنه شما حواست باشه نیم ساعت دیگر بر می‌گردم در ضمن باد شدیدی هم می‌آمد و خاشاک پارچه و گونی‌ای که به  درختچه و بوته‌ها گیر کرده بود صدای مخصوصی داشت. ترس و عملیات صبح هم باعث ترس برادرهایی که کم سن و سال تر از من بودند شده بود از شیار رفتم به طرف منطقه درگیری و تمام آن بوته ها و درختچه ها را که  به گونی و یا پارچه‌ای چسبیده بود را پاکسازی کردم. یک سرک به تانک‌ها و نفربرهای سوخته کشیدم.

از طرف عراقی‌ها منطقه خودمان را برانداز کردم و خیالم راحت شد که عراقی‌ها کاملاً از این منطقه نمیتوانند عملیات کنند چون نیروهای ما کاملاً مشرف بودند. همان جوری که داشتم بطرف سنگرهای خود می‌آمدم تقریباً  پایین ارتفاع بودم که دیدم نیروهای خودم شروع کردند بطرف من تیر اندازی حالا من همین نیم ساعت پیش قرار گذاشته بودم.

یک لحظه دست از تیر اندازی برداشتند و با بد و بیراه به رضا جودکی که من حجت عالی هستم رفتم بطرفشان  گفتم چرا تیر اندازی میکنید رضا گفت فکر کردم عراقی هستی. چند دقیقه استراحت کردم و به رضا گفتم این تیم را دیگر این جا پست نگذار ویک نیم ساعتی با تیم جدید در آن سنگر نشستم وآنها را توجیه کردم دیگر نزدیک نماز صبح بود در آن سرما با آب سرد یک وضویی گرفتم و نماز را در سنگر نشسته خواندم وآخر سلام نماز خواب برد.