شب سوم عملیات کربلای ۵ (راوی: حاج محسن زهرایی)

شب سوم عملیات کربلای پنج ۱۳۶۵/۱۰/۲۲ گردان شهادت، قرار شد به خط بزند. کل خط خالی از هرگونه تبادل آتش فقط عراقی‌ها برای دید خودشان که ایرانی‌ها ناگهان روی سرشان خراب شدند و مدام خمپاره منور می‌زدند.

گردان به ستون شد بنده نوک ستون و گردان به پشت بنده به حرکت در آمد.

از منطقه عقبه که شهید مطهری بود تا دژ اول که عراقی‌ها زده بودند فکر می‌کنم یک پنج کیلومتری کمتر یا بیشتر راه نبود. قبل از دژ، دست چپ یک مینی کاتیوشا مستقر بود. تو راه که می‌آمدیم بچه‌ها متوجه پیکر سردار شهید جواد صراف، فرمانده گردان شهادت شده بودند که بعدها که پیگیر شدیم گفته شد شهید صراف برای شناسایی خط عازم بودن که با تیر مستقیم تانک که به ماشینشان اصابت کرده بود به شهادت رسیدند.

و برای اینکه بچه‌های گردان روحیه‌شان را از دست ندهند و به‌خاطر آتش زیاد جنب همان جاده کنار شهدای دیگر جا داده بودند که اتفاقی بچه‌ها دیده بودن…

رسیدیم به سه‌راهی شهادت این‌قدر خط ساکت بود، بنده اشتباهی داشتم از دژ می‌رفتم بالا و به‌طرف عراقی‌ها. اگر نکشیده بودند بنده را پایین تا حالا سی‌سال کفن پوسانده بودم…

دست چپ و پشت دژ اول وارد شدیم. دست چپ کانال ماهی و دست راست دژی بود که عراقی‌ها برای جلوگیری از حمله ایرانی‌ها زده بودند به عرض فکر کنم ده متر و تقریباً به فاصله یک متر درون دژ از توری‌های فولادی استفاده کرده بودن که وقتی ایرانی‌ها چسبیدن به دژ توان کندن سنگر را نداشته باشن.

دقیقاً عینه همین دژ، هزار یا دو هزار متر جلوتر بود.

مقداری جلوتر آمدیم که کل دژ را ردیف چینی کنیم. دیدم یک جنازه عراقی بدون لباس به‌صورت سجده کل مسیر را بسته، مانده بودم چه کنم برم بالا تک‌تیرانداز می‌زند. برم روش که … نمی‌شد.

تصمیم گرفتم از سمت آب حرکت کنم. قدم سوم یا چهارم بود که داخل آب حرکت می‌کردم که تا بالای زانو رفتم داخل گِل. هر چه کردم نشد پاهایم را در بیاورم. ستون ایستاد و هی از عقب می گفتن حرکت کن الان ستون را می‌زنند. دو تا از بچه‌ها آمدند و جنازه را انداختن روی دژ و ستون را حرکت‌دادن. ستون که رفتن و کمی خلوت شد شروع کردند بنده را از گِل در آوردند. همین که مشغول بودن ناگهان فکر کنم تازه عراقی‌ها متوجه حضور ما شده بودند. شروع کردن به تهیه آتش و اولین شلیکشان توپ مستقیم تانک بود که تقریباً پنجاه متر جلوتر از جایی بود که بنده داخل گِل گیرکرده بودم. کل دسته ما یا شهید شدند و یا مجروح، اِلا دو سه‌نفری که برای کمک بنده مانده بودن…

اگر گیر نکرده بودم، شاید همراه هم دسته‌ای‌ها…

خلاصه با هر مشقتی که بود کنار دیواره دژ مستقر شدیم.

وقتی آتش عراقی‌ها زیاد شد و ما هم که فکر می‌کردیم دژ بعدی عراقی‌ها هستند، شروع کردیم به تیراندازی. مقداری که گذشت دیدم از دژ جلویی دارند به ما نزدیک می‌شوند. داشتیم به‌طرفشان تیراندازی می‌کردیم که دیدیم به ایرانی می گفتن نزن، نزن…

ایستادیم که نزدیک شوند. با هر بدبختی که بود با آتش تهیه کشاندن خودشان را این‌طرف دژ.

تازه متوجه شدیم از باقی‌ماندگان گردان مالک و مقداد هستند که شب‌های قبل عمل کرده بودن و خودشان را رسانده بودن به دژ دوم.

چون عراقی‌ها متوجه حضورشان نشده بودن دژ اول را می‌زدند و ما هم که خبر نداشتیم از پشت به آنها تیراندازی می‌کردیم.

کم، کم هوا روشن شد و بیشتر واقف به خط شدیم. چند تا از بچه‌های گردان خودشان را رساندند به دژ دومی‌ها برای کمک. جهنمی بر پا شد. نمی‌دانم مفسران جنگ بعدها اعلام کردند که دقیقه‌ای دو هزار گلوله از کوچک و بزرگ به‌طرف خط ایرانی‌ها شلیک می‌شده…

بماند که هواپیماهای جنگی‌شان هم گله‌ای حمله می کردن.

حضور ذهن دارم که بیش از هفتاد فروند هواپیماهای عراقی در کربلای پنج به دست رزمندگان ایرانی منهدم شد…

و یکی‌اش این بود که هلیکوپترهای کبری ایرانی آمدن برای کمک که آژیر قرمز به صدا در آمد. هلیکوپترها برای دیده نشدن به زمین نزدیک شدن. وقتی هواپیماهای عراقی شیرجه زدن و بمب‌هایشان را ریختن و خواستن اوج بگیرند یکی از هلیکوپترها هواپیما یک عراقی را نشانه رفت و روی هوا منهدمش کرد. عجب روحیه‌ای داد به بچه‌های خط.

خلاصه فشار زیاد شد. آن‌قدر که از سمت چپ تک‌تیراندازان عراق چسبیدن به خاکریز و از سمت چپ بچه‌ها را هدف قرار می‌دادند. عینه ویز، ویز زنبور تیر‌ هاشون از کنارمان رد می‌شد. یکی دو دفعه هم به کلاه خودمان خرد ولی کمانه کرد. با هزار بدبختی و زخمی شدن بچه‌ها هلشان دادیم عقب. روز دوم نشسته بودیم و آتش هم سنگین هیچ حرکتی نمی‌شد کرد. دیدم شهید مسعود عبدایی لنگان، لنگان نزدیک می‌شود. کشیدمش کنار خودم. از دژ دوم داشت می‌آمد عقب که مهمات ببرد که یک خمپاره ۱۲۰ می خوره کنار آب و یک ترکش سرد به‌اندازه یک قاچ خربزه می خوره به ماهیچه پایش، همین که چشمم به پایش افتاد، ماهیچه پایش شده بود اندازه رون پایش. پاچه‌شلوارش را پاره کردم عینه بادمجان سیاه شده بود و متورم.

کمی نشست دیدم از درد رنگ به رو ندارد. گفتم بیا کمکت کنم بریم عقب. داشتیم به‌طرف سه‌راهی بر می‌گشتیم که نمی‌دانم خمپاره ۱۲۰ بود یا گلوله کاتیوشا که بافاصله نه‌چندان دور به پشتمان اصابت کرد. خودم را روی هوا و زمین معلق دیدم. وقتی به خود آمدم، نه کمرم صاف می‌شد نه پای راستم. همین‌جوری مانده بودم…

با درد زیاد و با هزار بدبختی خودمان را رساندیم به سه‌راهی. این‌قدر گلوله خورده بود بلاتشبیه شده بود گودال قتلگاه سیاه و داغ در زمستان و هوای سرد جنوب. دمای سه‌راهی بی‌اغراق بالای پنجاه درجه بود. خودمان را کشاندیم زیر ماشین‌های سوخته. منتظر شدیم که وسیله‌ای بیاید و ما باهاش برگردیم عقب. در همین اثنا دیدم عده‌ای زیادی به‌ردیف شش نفر جلو و الباقی پشتشان به‌سوی خط دارند می‌دوند. با تعجب و با آن آتش دهانمان بازمانده بود.

داخل جمعیت چشمم خورد به محسن سبحانی هم کلاسی بودیم. پرسیدم شما کدام گردان هستید؟ گفت گردان سلمان

دیگر ندیدمش تا بعد از جنگ که یک‌پایش قطع شده بود.

خودمان را کشاندیم عقب. قایق‌ها ما را آوردن پست امداد. از آنجا به بیمارستان شهید بقایی اهواز….

چهار پنج روزی بیمارستان و مجموعه شهید تختی اهواز بودیم. اعزام زدن برای تهران.

بنده و شهید عبدایی دیدیم روبه‌راه شدیم گفتیم جیم بزنیم و برگردیم اردوگاه.

اردوگاه لشگر بیست و هفت محمد رسول‌الله

۶۰ کیلومتری جاده اهواز خرمشهر، مقابل پادگان حمید به‌طرف رودخانه کارون

با هر وسیله‌ای بود خودمان را رساندیم به پادگان حمید

حالا فاصله‌ای ابتدای جاده فرعی با اردوگاه که فاصلة زیادی هم بود و هیچ ترددی هم نداشت مانده بودیم که چگونه طی کنیم.

سلانه‌سلانه شروع کردیم به حرکت مقداری که آمدیم صدای یک ماشین سنگین به گوشمان خورد خوشحال ایستادیم تا برسد دست تکان دادیم … رد شد گفتیم حتماً نخواسته ما را سوار کند. حدود صدمتری که رفت ایستاد و بوق زد.

ما هم خوشحال ولی با کلی کنایه که چرا این‌قدر رفته جلو و چرا زودتر نایستاد و کلی غیبت کردن سوار شدیم. وقتی سوار شدیم خواست حرکت کنه حدود دوازده تا دنده عوض کرد آن‌هم دودستی دو تا دسته دنده داشت و بیست و چهارتا دنده. فرمان را ول می‌کرد و دودستی دنده عوض می‌کرد. از ایشان سؤال کردیم اسم ماشینتان چیست؟ گفت: ماک

کلی خجالت کشیدیم و تازه متوجه شدیم برای ایستادن دوازده تا دنده عوض کرده تا ایستاده.

رسیدم اردوگاه فکر کنم دو یا سه روز بعد هرکس از گردان مانده بود از خط برگرداندند.

جمع شدیم قرار شد که با گردان میثم ادغام شویم و مجدد برگردیم خط.

فردای آن روز قبل از ظهر بنده خواب بودم در چادر در خواب دیدم که هواپیماهای عراقی حمله کردند و بچه‌ها داد می‌زدند فرار کن فرار کن حالا نگو واقعاً هواپیماهای عراقی حمله کردن به اردوگاه و بنده هم‌صدای غرش را متوجه شده بودم و فکر می‌کردم خواب می‌دیدم.

خواب‌آلو از چادر زدم بیرون که متوجه شدم هواپیمای عراقی پشت سر دارد کالیبر می بنده به خط.

کالیبر یعنی اینکه تمامی بمب‌هایش را خالی کرده بود. پدافند را زده بود و با خیال راحت نزدیک زمین و اردوگاه را با تیر بسته به رگبار.

در جنوب به‌خاطر نزدیک بودن سطح آب و زمین هیچ‌گونه چاهی نمی‌توان حفر کرد زیرا بعد از دو متر به آب می‌رسید.

لذا برای ایجاد حمام و دستشویی تپه درست می کردن و پایین تپه را دیواره می‌کشیدند و تانکرهای فاضلاب چند وقت یکبار می‌آمدند برای تخلیه.

بنده که از چادر زده بودم بیرون و دیدم که هواپیما پشت سرم دارد همین‌جور کالیبر می بنده چاره‌ای جز این نداشتم خودم را رساندم به مخزن این فاضلاب‌ها و ازروی ناچاری پریدم داخلش

تا اینکه هواپیماها رفتن

الان که سی و پنج سال از آن ماجرا می‌گذرد هنوز همان فضای فاضلاب را حس می‌کنم.

راوی: حاج محسن زهرایی