آخرین کله‌پاچه (راوی: غلامرضا صراف)

اواخر آذرماه سال ۱۳۶۵ و در آن روزها ایام فاطمیه و شهادت بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بود.

گردان‌های لشکر، از جمله گردان شهادت (به فرماندهی شهید جواد صراف) که ما در آن گردان سازماندهی شده بودیم در اردوگاه کرخه مستقر بود. ما هم در گروهان امام حسن (ع) که فرماندهی آن را سردار شهید حسین نانکلی بر عهده داشت سازماندهی شده و مشغول خدمت بودیم .

روزها در پی هم سپری می‌شد و نیروها مشغول گذراندن آموزش‌های لازم و آمادگی جسمانی و بعضاً شب‌ها مشغول نیز مشغول رزم‌های شبانه و اجرای مانورهای مختلف بودند و کم، کم خود را برای شرکت در عملیات آماده می‌کردیم. ظاهر اوضاع این‌طور نشان می‌داد که عن‌قریب عملیاتی در پیش هست . (چند روز بعد نام آن عملیات را کربلای چهار نامیدند) .

بعدازظهر یکی از این روزها بود که پیک گردان به چادر شهید نانکلی فرمانده گروهان امام حسن مراجعه و دستور فرماندهی گردان مبنی بر اینکه کلیه نیروهای گردان سریعاً در محوطه به خط شوند را به فرمانده گروهان ابلاغ کردند و متعاقب آن، این دستور، شهید نانکلی به امیر آقای فخارنیا که پیک گروهان امام حسن (ع) بودند دستور داد تا به فرماندهان دسته‌ها و نیروها ابلاغ شود و مطابق روال معمول کلیه گروهان‌ها واحدهای گردان وارد محوطه گردان شدیم. به‌خاطر دارم آن روز شهید جواد صراف بعد از جلو نظام و . … سخن خود را با

*بسم‌الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا فاطمة الزهرا*

شروع کرد و بلافاصله بعد از سلام به حضرت زهرا سلام‌الله علی‌ها *زد زیر گریه و …*

با شروع گریه ایشان اکثر نیروها هم به گریه افتادند. طوری که ایشان نتوانستند به صحبت‌های خود ادامه دهند و ابتدا برادر عزیزمان *حاج محمد آقای طاهری* به مرثیه‌سرایی و ذکر مصیبت حضرت زهرا پرداختند .

بعد از عزاداری و ذکر مصیبت، شهید صراف بعد از چند دقیقه‌ای گفت رفقا بالاخره انتظارها به سررسید و بایستی سریعاً برای رفتن به عملیات مهیا شویم. ان‌شاءالله فردا صبح ساعت نه صبح اتوبوس‌ها میان و بایستی حرکت کنیم.

معمولاً عرف این بود که در آخرین شب قبل از حرکت برای شرکت در عملیات نیروها در استراحت کامل باشند. اما آن شب شهید صراف برای اینکه یکبار دیگر آمادگی نیروها را محک بزند برای آنان رزم شبانه گذاشت. ولی نه خیلی سنگین …

به خط شدیم …

چند تا از جلو نظام و …

یک خورده بنشین و پاشو …

و نهایتاً گفتند برید استراحت کنید .

من هم طبق معمول آمدم برم توی چادر خودمان استراحت کنم که حاج‌آقا صفر فرجی که پیک گردان بودند آمدند و به من گفتند آقا جواد گفته من ساعت چهار صبح می‌خواهم با حسین آقای نانکلی بریم دوکوهه حمام شما هم اگر میای وسایل حمامت رو بردار و برو توی چادر حسین آقای نانکلی بخواب. ما هم ازخداخواسته.

ساعت چهار صبح بود و حدود یک‌ساعتی بیشتر به اذان صبح مانده بود. ما هم خوش‌خواب بودیم که آقا صفر فرجی آمدن دم چادر و من و حسین آقای نانکلی رو صدا کردند و به‌اتفاق آقا جواد و آقا صفر چهار نفری سوار تویوتای فرمانده گردان شدیم و رفتیم به‌طرف دوکوهه.

وقتی به دوکوهه رسیدیم اذان صبح داشت از بلندگو پخش می‌شد. ما هم ابتدا رفتیم حسینیه نمازمان رو خواندیم.

هوا تازه روشن شده بود. ما هم آقا جواد رو تحت‌فشار گذاشتیم که بریم دزفول صبحانه و آخرین کله‌پاچه عمرمان رو قبل از عملیات بخوریم.

اما آقا جواد قبول نکرد و گفت میریم ساختمان گردان (طبقه دوم ساختمان ذوالفقار) و پیش آن دو نفر بچه‌های تدارکات که توی ساختمان هستند صبحانه می‌خوریم. ما هم به‌ناچار پذیرفتیم که البته چاره‌ای هم غیر از این نداشتیم. اما ازآنجایی‌که خدا با ما یار بود آن دو نفر خواب بودند و درب روباز نکردند و دوباره آقا جواد با اصرارهای ما، راه افتاد طرف دزفول و رفتیم آن کله‌پاچه‌ای لب رودخانه دز و یک دل سیر از عزا در آوردیم .

آخرای خوردن کله‌پاچه بودیم که با اشاره شهید حسین نانکلی من و صفر فرجی از مغازه زدیم بیرون و آقا جواد موند برای حساب کتاب.

خلاصه بعد از کلی خنده و شوخی آقا جواد من رو صدا کرد و گفت هر چی پول داری بده من پول کم آوردم و نهایتاً با پول‌های خودش و من، پول آن بنده خدا مغازه کله‌پاچه‌ای رو داد و زدیم بیرون.

قبل از اینکه سوار ماشین بشیم آقا صفر فرجی و شهید حسین نانکلی هم زحمت کشیدند و پنج کیلو نارنگی خریدند و حرکت کردیم به‌طرف اردوگاه کرخه.

بعد از عبور از چند خیابان شهر دزفول تقریباً به نزدیکی‌های پایگاه هوایی وحدتی دزفول رسیدیم. روبروی این پایگاه یک جاده نظامی بود که یکسره می‌آمد اواسط جاده کرخه و نزدیکی‌های پل کرخه سر در می‌آورد و تقریباً فاصله ۴۰ کیلومتری دزفول تا کرخه را نصف می‌کرد .

ساعت حوالی نه صبح بود و ما هنوز به پل کرخه و دژبانی کرخه هم نرسیده بودیم. حالا آقا جواد هم ناراحت بود و به ما سه نفر غر می‌زد که دیر شده و نیروها منتظرند و ما نباید می‌رفتیم دزفول و ما هم شوخی و خنده که اگر می‌رفتیم عملیات و شهید می‌شدیم شما ناراحت نمی‌شدی که به ما کله‌پاچه ندادی و …

در همین گیرودار بودیم که رسیدیم دژبانی کرخه .

ساعت حوالی نه و نیم صبح بود که وارد اردوگاه کرخه شدیم و به محوطه گردان شهادت رسیدیم. دیدیم یک‌ساعتی بود که اتوبوس‌ها آمده بودند و حاج اکبر آقای عاطفی همه بچه‌ها رو سوار کرده بودند و فقط منتظر ما چهار نفر بودند تا حرکت کنیم بریم به‌طرف منطقه عملیاتی …

راوی: غلامرضا صراف