آخرین عکس جنگ! (راوی: حمید داوود آبادی)

آخرین عکس جنگ!
این عکس که فروردین 1366 در عملیات کربلای 8 در شلمچه انداختم، آخرین عکس واقعی ام در جنگ است!

آخرین عکسم در آخرین عملیاتی که در آن شرکت داشتم!
از آن به بعد بود که خودخواسته، خسته و تن داده به دنیا و دنیائیان، خود را به اسارت شهر درآوردم.

اگر … و اگر چیزی در درونم بود که می شد به آن امیدوار بود، فقط در این لحظه بود
لحظه گرگ و میش
گرگ هوای نفس، در برابر اخلاص و صداقت و پاکی ای که با دست خویش آن را به مسلخ فرستادم و زمین گیر شدم.

فکر می کردیم از جنگ خسته شده ایم، که از نفس خود خسته بودیم با بازیهای مسخره اش.
و جنگ، از ما بازیگران نابازیگر، خسته شده بود!

این عکس، فردای شهادت حسین کریمی است.
دوست عزیز و عشقم که هنگام در کنارش بودن، تنهایی را گم می کردم.
و همه را داشتم.

دو شب قبل با حسین گفتیم و خندیدیم و یاد گذشته ها را مرور کردیم.
نیمه های شب گلوله دشمن زیر چشم حسین نشست و او را با خود به هدف رساند.
و من ماندم با آخرین غم های آخر جنگ!

صادقانه بگویم:
وقتی خالصانه و منصفانه به پشت سر خود نگاه می اندازم می بینم
من که از آن روز به بعد باختم، خیلی هم باختم.

از آن روز به بعد بود که خود را اسیر ارگانها و نهادها ساختم و فریب دوست نمایان را خوردم:
بسه دیگه
مگه تو نمی خوای زندگی کنی؟
مگه تو شغل نمی خوای؟
تا کی باید نون خور بابات باشی؟
نگاه کن ما الان زن گرفتیم و زندگی داریم.
تو نمی خوای زن بگیری و زندگی تشکیل بدی؟

تف بر زبانی که بی موقع و برای فریب باز شد.
لعنت بر آن که خود در چاه افتاد و برای اینکه تنها نماند، من را از حضور خالصانه در ماههای آخر جنگ محروم کرد.

مثلا تیر ماه 67 آخرین حضورم در جنگ بود
ولی جنگ خود با خود
جنگی که در برابر نفس بدجوری کم آوردم و دنیا بهم مزه داد.

نمی دانم شاید که در جنگ کم آوردم
و اگر امروز شدیدا افتاده ام به زنده نگه داشتن آن ایام، جبران کم گذاشتن و خسران آن روزها باشد.

ای کاش فقط یک سال دیگر، همچنان پابه پای امام خویش گام برمی داشتم،
و زندگی و دنیا و شغل و حقوق و … را در راس امور نمی پنداشتم!

شما نبازید
قدر امروزتان را بدانید
زمانی که رفت، دیگر برنمی گردد
دیگر خرمشهر و شلمچه و کربلای 5 و رمضان برنمی گردند
حواستان به امروز باشد تا مثل من حسرت گذشته های افتخارآفرین و شیرین را نخورید.

از جنگ متنفرم
دلم برای تیر و ترکش تنگ نشده
فقط دلتنگ حال و هوای آدمهای آن روزم.
آن روزها که خدا همواره همسایه مان بود.
با ما سر سفره می نشست و روزی حلالمان را تناول می کرد.
و از همنشینی با او لذت می بردیم
و در کنار او و در محضرش
هر روز گناهانمان کمرنگ تر می شد
و هر روز
از همنسینی با دوستان، خدایی تر می شدیم.

یادش بخیر
32 سال پس از آخرین عکس جنگ
فروردین 1398

راوی: حمید داوود آبادی