گردش روزگار

سال 65 بعد از عملیات  کربلا 1 در مأموریت پدافندی مهران توفیق حضور در گردان شهادت داشتم. آن موقع اسمی از حاج  احمد پاریاپ  شنیده بودم  ولی نمی‌شناختمش چون آن موقع تازه شهید جواد صراف فرمانده گردان شده بود.

سالیان زیادی گذشت. تقریباً  چند سال قبل یکی از دوستان من بهم گفت: حاج احمد پاریاب را می‌شناسی؟ گفتم بله فرمانده گردان شهادت بود فکر کنم تو جنگ شهید شد.

گفت: نه زنده است.

گفتم شما از کجا می‌شناسی؟

گفت: حاج احمد الان همین‌جا تو قرچک زندگی می کنه من گفتم بریم دیدنش. بعداً که از ماجرا  چگونگی  آمدن  حاج احمد به قرچک  باخبر شدم خیلی دلم سوخت یکی از  فرماندهان  جنگ کارش به‌جای رسیده بود که به علت مجروحیت  شدید که داشت به مدتی مجبور بوده شب‌ها تو پارک‌ها بخواب  خلاصه ما هرازگاهی به دیدارش  می‌رفتیم  گاهی از خاطرات جنگ برامون  تعریف می‌کرد گاهی از بی‌لیاقتی بعضی از مسئولین صحبت می‌کرد می‌گفت ما را  موج انفجار  دیوانه نکرد بلکه  غم و غصه‌های  بعد از جنگ  غرق شدن بعضی از  مسئولین  در مادیات   ما رو دیوانه کرده خلاصه حاج احمد  هیچ‌کس نداشت بهش سر بزند  تک‌وتنها بود گاهی ما بهش سر می‌زدیم احوالی ازش می‌گرفتیم  یک روز این دوستم  زنگ زد گفت چند روزی هست  حاج احمد زنگ نزده من هم زنگ می‌زنم جواب نمیده   گفتم میثم سریع برو خانه‌اش ببین چه خبر  رفت دوباره زنگ زد گفت هر جی  زنگ می‌زنم در وا نمی کنه صدا زنگ موبایلش  از خانه‌اش می‌آید  گفتم زنگ بزن 110   بیان در وا کنن  پلیس آمده  بود دیده بودن حاج احمد چند روز  بوده در نهایت غربت  شهید شده بوده  به‌طوری‌که وقتی  سر شهید از روی  بالش بلند میکنن پوست سر حاج احمد به بالش   چسبیده بود این هم   آخرعاقبت یکی از فرماندهان  عزیزمان  یکی از خاطراتش این بود می‌گفت شب عملیات معبر باز نشده بود چند تا  بسیجی داوطلب  شدن برن روی  مین می‌گفت به‌وقت دیدم یکی از بسیجی‌ها برگشت گفتم ترسیدی گفت نه  فقط این پوتین‌ها رو من تازه از تدارکت  گرفتم حیف بیت‌المال این بگیرید.