من و رفیق دیرینه جبههایم محمد آقاخانی بعد از تجربه چندین عملیات و بودن در گردانهای مختلف لشگر ۲۷ با سودای رسمی شدن در سپاه چند ماه قبل عملیات کربلای ۵ اعزام شدیم به لشگر و اول اردوگاه کرخه آمدیم. شب بود که رسیدیم کرخه و تصمیم گرفتیم اول بریم گردان میثم رفتیم در دستهای که برادر محمد آقاخانی و شهید محسن مدنی بودن.
طبق روال مهمانی که در دستهای میآمد بقیه بچهها به او احترام میگذاشتند.
احمد و محسن مدنی هر دو شهید کربلای ۵ ، چند سال از ما کوچکتر، ریزنقشتر و هر دو بسیار خوشاخلاق بودن. احمد به من گفت سوغاتی از تهران برایمان چی آوردی؟ گفتم تهران که سوغاتی ندارد شهر پرآشوب است.
در ساک منو باز کرد و من یک پیراهن پلنگی گذاشته بودم برای شب عملیات احمد گفت این برای من گفتم باشد اما بهشرط اینکه اگر شهید شدی دست ما را هم بگیری.
گفت باشد احمد در کربلای ۵ شهید شد سالگردش عکس پیکر شهیدش را بزرگ شده در منزلشان دیدم همان پیراهن من با جای چندین ترکش و خونی شده تن شهید احمد بود. از خوشحالی گریهام گرفته بود.
جای من و محمد جاانداختن جلوی درب چادر و شب خوابیدیم. چشمتان روز بد نبیند برای آن دسته رزم شبانه گذاشتن بسیار شدید انفجارت اطراف چادر باعث شد پلاستیک روی چادر بسوزد و جمع شود.
بچهها تیراندازی می کردن. دسته باحال بود ولا میخواستم از چادر بزنم بیرون. مجبور بودن همه ازروی سر ما بدن بیرون.
تو چند لحظه بیاختیار من از سر چادر کشیده شدم وسطای چادر همه دسته رفتن بیرون دیدم محمد آقاخانی همانطوری که نشسته دهانش پرخون شده هر کی که میخواسته از چادر باعجله برود بیرون ضربهای به محمد زده بود.
محمد که در اثر برخورد بچههای گردان میثم در رزم شبانه بود دهانش پرخون شده بود گفت قاسم توی این گردان نمیمانیم.
دفعه قبل که در گردان مالک دوتایی باهم مجروح شدیم و چه دردسری خانوادهمان نکشیدن پس بهتره بریم گردان دیگری چون بعد از کربلای یک چند ماهی در گردان شهادت گروهان حمید کرمانشاهی بودیم اول قرار شد سری آن جا بزنیم بعدش بریم مالک یا حمزه که قبلاً بودیم.
خلاصه صبح بعد از نماز منتظر برگشت بچهها از رزم شبانه نشدیم و حرکت بهسوی گردان شهادت رفتیم سراغ دسته دو که قبلاً بودیم از قدیمیها درویش را دیدیم، شهید سعید خوش باطن، مسئول گروهان شهید حمید کرمانشاهی، مسئول دسته شهید حسن رحیمی، معاونش شهید امیر جباری، شهید جواد درزی، شهید خوش لهجه، شهید مسعود امینی و شهید احمدلو که دو تا جوان شیطان بودن. اسم یکیشان حسن بود و دیگری پاسدار افتخاری بود. خلاصه دسته باصفایی بود.
ضمناً فهمیدیم که آقا جواد صراف که از قبل والفجر هشت معاون گردان مالک بود و ما رو میشناخت فرمانده گردان بود و هم مسئول دسته دیگر گروهان ما و حاج محمد طاهری هم تبلیغات گردان .
و عدهای از بچههای گردان مالک مثل ذبیحیان و علی فخارنیا که والفجر ۸ پیک گروهان ما بود. شهید در شهادت بودن.
و عدهای که واجب شد در دسته دو گروهان امیرالمؤمنین بمانیم. من و محمد هم تو دو تیم دسته جا گرفتیم.
یواش، یواش داشتیم به عملیات نزدیک میشدیم. معناهای گردان حاج اکبر عاطفی و حاج حسن اباذری بودند. کادر گروهان ما زیاد شد و تغییرات فرماندهی مسئول گروهان ابراهیم کاشانی شد و شهید اصغر عبدالحسین زاده، شهید عباس اسماعیلی، شهید حمید کرمانشاهی معاونین شدن.
البته نزدیک عملیات دوتا سپاهی آموزش پادگان امام حسین هم زیادشدن و خلاصه گروهان پرو پیمانی شد.
کادر گروهان تکمیل شد و روال انتقال تجربیات نظامی و آموزش واماندگی برای انجام عملیات شروع شد. عشق و صفا در گردان موج میزد و هرکس به وظیفه سازمانی خودش به نحو احسن انجام میداد.
یک گردان از فرشتگان زمینی خداوند تشکیل شده بود. بوی عطر معنویت و ایثار در سرتاسر اردوگاه کرخه و محل استقرار گردان شهادت میپیچید.
جواد صراف و حمید کرمانشاهی همیشه یک لبخند زیبا گوشه بهشان داشتن.
تو دسته ما مثل بقیه دستهها شوخیهای بجا، روحیه دادن، کمککردن به همدیگر، ایثار به همدیگر و ایجاد حس برادری بپا بود. برنامههای معنوی و تئاتر و عکاسی توسط تبلیغات گردان انجام میشد. خلاصه همه گردان در روال انجام وظایف محوله به نحو احسن اقدام می کردن.
در مقطعی عباس اسماعیلی از کادر گروهان ما جدا شد و رضا صراف هم رفت گروهان دیگر.
روزبهروز به زمان عملیات نزدیک میشدیم و این را بچهها احساس کرده بودن وجود برادری بیشتر و گرمتر میشد. زمان عملیات کربلای پنج رسید.
گردان اول حرکت کرد بهسوی اولین عقبه خط مقدم جاده شهید صفوی که چادرها کنار جاده زده شده بود و بچهها در آن جا مستقر شدن.
فردا دوباره حرکت به سمت منطقه شلمچه اول در شانه خاکی امتداد یک جاده سنگرهای کوچک کندیم مستقر شدیم تا ساعتی که دوباره دستور حرکت به سمت جادهای در سمت راستمان. تا جایی رفتیم که بهسوی سهراه شهادت نزدیک شدیم.
در این میان بازار شفاعت گرفتن بچهها از هم داغ بود. صحنههای دیدنی عکاسی تبلیغات چه عکسهای انفرادی چه دستهای و گروهانی بپا بود.
خلاصه گردان رسید به پنجضلعیها و توی یک کانال در پشت کانال ماهی مستقر شد. جاده روبرو منتهی به سهراه شهادت میشد حواسم به آتش دشمن نبود. کنار این جادههای مواصلاتی زمین حالت باتلاقی داشت. دشمن که به اهمیت منطقه پی برده بود هرچی دم دستش بود میریخت روی سر بچهها تا جلوی پیشروی آنها را بگیرد. اصطلاح کشاورزی شخم زدن رج به رج زمین را دشمن با توپ و خمپاره کاتیوشا اجرا میکرد.
هواپیماها در روز بمباران و در شب منور می ریختن. مستمر توپ مستقیم تانکهای دشمن هم که بود.
خلاصه آتش دشمن با هیچ عملیاتی قابلمقایسه در حجم وسیع نبود.
ما توی کانال مستقر بودیم و من در کنار محمد آقاخانی بودم که کاتیوشا دشمن ردیفی و بهواقع داشت زمین را به طور منظم شخم میزد. گلولهها گاهی ازروی سر ما رد میشد و گاهی هم حتی به داخل کانال میخورد. یکیاش خورد تو کانال نزدیک ما که تعدادی از بچهها شهید و مجروح شدن.
یک پتویی آنجا بود محمد و آن را برداشت و به من گفت: قاسم بیا بریم زیر این پتو باهم صحبت کنیم. گفتم محمد جان فکر نکنم این پتو جلوی ترکشها رو بگیرد و محافظ خوبی باشد. گفت نه منظورم اینکه که در آرامش حرفهای آخر رو بهم بزنیم و صحنههای بیرون روحیهمان خراب نکند.
گفتم چشم و پتو رو کشیدیم رو سرمان.
تو تاریکی زیر پتو گفت ببین قاسم ما دوتا چندین عملیات رو باهم بودیم و همش هم ترکشهای نمکی نصیبمان شده. گفتم خب یعنی میگی این دفعه ساتوریه؟
گفت نه این دفعه با این آتش و شلوغی که من دیدم با دفعات دیگر فرق دارد گفتم چه فرقی؟
گفت یعنی اینکه اگر حتی یک کمی هم سیما وصل باشد شهید میشی. گفتم ما آن یک کمی روهم نداریم گفت اینجا دیگر شوخیبردار نیست حالا ضرر که ندارد مثل همیشه از همدیگر حلالیت میطلبیم و شفاعت آن دنیا را میخواهیم. گفتم باشد قبول قول بسیجی قوله.
یکدفعه من دست کردم و پلاکم را از گردنم درآوردم و انداختم تو جیب پیراهن گفت. اسم این چهکاری بود که کردی؟ چرا پلاکها رو درآوردی؟ گفتم بابا خودت گفتی فقط ترکش نمکی نصیبمان میشه ضمناً من یک صحبت و یک قراری با خداوند گذاشتم.
محمد گفت توی این شلوغی اوضاع تو تازه قرارومدار باخدا هم میگذاری؟
گفتم اخه مگر نمیدانی خداوند به حرف بچه بسیجیها گوش میدهد. گفت قبول دارم اما پلاکت رو بیخود درآوردی حالا قرارت را بگو. گفتم من باخدا در این عملیات یک قرارداد چند بنده امضا کردم و مطمئنم خداوند عمل میکند. توی این عملیات اول اینکه شهید نشم چونکه احساس میکنم پدر و مادرم دیگر طاقت داغ دومین بچهشان را ندارند و اگر از غصه من چیزیشان بشود پای منه. محمد گفت اینکه اشتباه بود و دومیاش را بگو گفتم دوم اینکه فقط مجروح بشم و معلول نشم چون طاقتم کمه و سوم اینکه اگر مجروح شدم هیچ دردی احساس نکنم محمد گفت قاسم به قول آقای احمدلو مثل اینکه یک چیزی خورده تو سرت دیدی گفتم روداری. این چه خواستههایی که تو از خدا خواستی؟ گفتم ببین این قرارداد من باخدا بود نه با تو خدا خودش میدونه چیکار کنه خب. حالا تو اگر شهید شدی شفاعت یادت نره.
دستور حرکت رسید گروهان امیرالمؤمنین و دسته ما جلودار در حاشیه جاده خاکی منتهی به سهراه شهادت حرکت کرد.
قدمبهقدم که جلو میرفتیم آتش دشمن بیشتر و بیشتر میشد. یکدفعه دوتا دست محکم خورد تو پشتم برگشتم دیدم شهید مسعود امینی بود گفتم چهکار میکنی؟ گفت دارم تیمم میکنم و چه خاکی بهتر از خاک پیراهن بسیجی.
بچهها به آتش دشمن توجه نداشتن روحیه بالا و باصلابت و با توکل و توسل و مصمم بودن تا وظیفهشان را به نحو احسن انجام بدن. دشمن هرچقدر هم با برتری جنگافزار نظامی نمیتوانست جلوی این بچه بسیجیهای جانبرکف قد علم کنه و مقاومت کنه. لحظهبهلحظه به سهراهی شهادت نزدیک میشدیم تا بالاخره رسیدیم به سهراه و پیچیدیم سمت چپ کناره مالرو دژ. بسمت جلو حرکت کردیم کناره این مالرو کم عرض باتلاق شده بود و باید حواسمان جمع بود که انحرافیشانیم. توی آن آتش سنگین توپها و خمپارههای مختلف میخواستیم خیز هم بزنیم.
بهطرف نقطهای موسوم به نوک مدادی حرکت میکردیم دیدیم هم از طرف نوک مدادی وهم سمت راستمان مورد اصابت تیرهای مختلف قرار گرفتیم. متأسفانه معاون دستهمان شهید امیر جباری مرخصی اجباری رفته بود. حسین اثنیعشری که تیربارچی دسته بود رفت و نوک مدادی جا گرفت و چند تا هم با من و محمد پشت سرش در سینه دژ طبق دستور شروع کردیم با دست یا هر وسیله دیگری سنگر کندن حجم آتش زیاد و زیادتر میشد.
آتش اینقدر سنگین شده بود که لحظهبهلحظه … مجروح و شهید میدادیم.
برادر احمدلو بسیار با آرامش و مسلط بود و کار سازماندهی نیروها را در آن شلوغی مدیریت میکرد.
رو کرد به من و گفت برو روی دژ و چند تا بچهها را بهعنوان سنگر کمین جاسازی کن. من هم انجاموظیفه کردم و رفتم بسمت انتهای نوک مدادی که سری به حسین بزنم.
سنگر بقلی ما همان دوتا پسر شیطان دستهمان بودن از کنارشان که رد شدم اینها شوخی را ول نکرده بودن یکیشان با فریاد به من گفت قاسم نرو خطرناک.
خلاصه رسیدم به حسین و دیدم مشغول تیراندازی توجه کردم دوتا قمقمه بسته بود. گفتم چرا دوتا قمقمه داری؟
گفت قاسم اینجا فردا غوغاست یکیاش گازوئیل برای تمیزکردن تیربار اینهم آیندهنگری بسیجی یک کمی کمکش کردم و برگشتم یک آرپیجی گرفتم و چند تا تیر زدم و برگشتم تو سنگرم پیش محمد این عملیات کربلای ۲ بود.
در سینه دژ سنگر کوچکی کنده بودم و هر از چند گاهی فعالیتی میکردم. آتش دشمن لحظهبهلحظه زیادتر میشد و بچهها با جانفشانی مقاومت می کردن یکلحظه شهید مسعود امینی را دیدم که با یک ارپی جی توی آن آتش تیربارهای دشمن که از دو طرف ما را هدف قرارداده بودن دارد میدود بهسوی نوک مدادی گفتم مسعود کجا داری میری؟ گفت شلیک اما دنبال یک ارپی جی روسی هم میگردم که دقت نشانهگیریاش بهتره این حرف رو به آقای احمدلو هم زده بود. گفتم اولاً مگر آتش رو نمیبینی ثانیاً تو این هی رو بیر ارپی جی روسی از کجا پیدا کنیم؟
مسعود به حرف من اصلاً گوش نداد و رفت بهطرف نوک مدادی و شلیک ارپی جی. پشت سرش رضا صراف را دیدم که بیمهابا بدون توجه به تیر تیربار دشمن که داشت از شکاف به وجود آمده بین گردان ما و لشگر سیدالشهدا میخواست این الحاق انجام نشود.
آتش سنگینی میریخت. رضا توی این آتش انگار داشت یک رجز میخواند و بهطرف نوک مدادی حرکت میکرد من داشتم نگاهش میکردم که مورد اصابت تیرهای آن تیربار قرار گرفت.
جای دوربین فیلمبرداری خالی بود صحنه خیلی اکشن بود قرار بود گروهانی از گردان علیاصغر از لشگر سیدالشهدا بیاید و از کنار ما و دژی که بودیم رد شود تا الحاق بین ما و لشگر خودشان را تکمیل کنند اما این کار در آن آتش دشمن بسیار مشکل بود و دلاوری و شجاعت زیادی میخواست که از نوک مدادی عبور کنند.
خلاصه این بچهها از کنار پایین پای ما به ستون بسمت نوک مدادی دژ حرکت می کردن اما دراینبین خیلی هاشون مورد اصابت تیربار دشمن قرارمی گرفتن من همش تو فکر دلاوری اینها بودم که بیتوجه به آتش دشمن به وظیفهشان عمل می کردن. همین بود که مقاومت ما را دوچندان میکرد یکلحظه زیر نور منوری متوجهم به پایین سنگرم که راه خیلی باریکی بود و محل عبور این بچههای دلاور بود جلب شد صورت زیبای یک شهیدی میدرخشید نور منور تمام شد اما آن درخشش هنوز ادامه داشت. خیلی زیبا بود. حدود ۱۸ ساله بود چهرهاش زیبایی خاصی پیدا کر ده بود روی گونهاش خال زیبایی داشت رد خون از پیشانی تو دیگر گونهاش زیبایی دوچندان بهش داده بود. خیلی آرام انگار خوابیده بود و اشک در چشمانم حلقهزده بود.
برادر احمدلو که در آن شلوغی داشت بچهها را مدیریت میکرد که آمد بالای سر من گفت بچههای کمین را عوض کن گفتم چشم اما از خستگی بیاختیار خوابم برد. چند دقیقه بعد دوباره آمد وبا فریادی من رو از خواب پراند و گفت هنوز بچههای کمین رو تعویض نکردی؟ گفتم الان سریع میآیم و کار را انجام دادم و برگشتم تو سنگرم نزدیک اذان صبح بود یکدفعه دیدم مرحوم حسین اثنیعشری دولادولا از سر نوک مدادی آمد طرف من و گفت دشمن دارد پیشروی میکند از سمت روبرو و خیلی نزدیک شدن شاید به سی چهل متری ما رسیدن … و برگشت سر جایش من به محمد آقاخانی که بهزور کنارم نشسته بود گفتم سریع برو از هر فرماندهی که دیدی کسب تکلیف کن و بیا محمد رفت من هم در حالتی که کلاه کائوچویی و محکم عراقی سرم بود خیلی بااحتیاط آمدم سرم را بلند کنم تا ازروی خاکریز وضعیت را بسنجم که یکدفعه هیچی نفهمیدم و یک تیر سهمگین در حالتی که داشتم جلو را نگاه میکردم از سمت چپ یعنی همان شکاف بین ما و لشگر ۱۰ اول خورده بوده به کلاً هم و آن را ترکانده بوده بعد خورده به روی جمجمهام درست روی اتصال نخاع به جمجمه و آن را پرونده بوده منهم با سر بهصورت سجده افتاده بودم تو سنگری که خودم کنده بودم. من گفتم قبل از عملیات باخدا شرط کرده بودم که شهید نشم و معلول هم نشم و اگر مجروح شدم جاییم باشد که بتونم بهراحتی دست بزنم بهش و اینکه شاید هر موقع بهش دست بزنم یاد آن ایام بیافتم ضمناً طبق قرارداد هیچ دردی هم احساس نکردم.
ادامه ماجرا را از زبان محمد آقاخانی و دیگر برادران چون برادر احمدلو و شهید مسعود امینی بیان میکنم قبل از مجروحیتم محمد قرار شد برود و یکی از مسئولین گردان را گیر بیاورد و کسب تکلیف کند البته به قول بچههای جبهه تکلیف ما را ابا الحسین (ع) در روز عاشورا معینی کرده بود محمد گفت من که رفتم عقب و دنبال مسئولی میگشتم بالاخره توی آن آتش مجبور میشدم در هر جانپناهی جا بگیرم برخوردم به حمید کرمانشاهی جریان هجوم عراقیها در نوک مدادی را گفتم گفت خودت فعلاً برو جلو و مأموریت دیگری بهم داد. محمد گفت گفتم بابا رفیقم قاسم بوربور آن جا منتظره گفت اول این کاری که میگم انجام بده بعد برس به رفیقتم محمد گفت چند ساعت از این موضوع گذشته بود هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود که مجروح شده بودم بالاخره خودش را رسانده بوده به من گفت دیدم کلاهت متلاشی شده طرفی افتاده آمدم بالای سر سنگری که با دست کنده بودی دیدم با سر مچاله شدی به حالت سجده افتادی داخل سنگر با صدای بلند صدایت کردم دیدم هنوز خون از پشت سرت آرام، آرام میزند بیرون پیش خودم گفتم کارت تمامه پام و گذاشتم بقل سرت تو سنگر که روت رو برگرداندم پام شلی صدا کرد و خورد تو خونهایی که این چند ساعت ازت رفته بود صورتت رو برگرداندنم دیدم پر خانه یک خورده چهره را تمیز کردم تمام خاطرات من وتو تو ذهنم تداعی شد حتی به این فکر کردم که چه جوری به خانوادت شهادتت و اطلاع بدم اما یکدفعه دیدم خون جلوی دماغت دارد یکم لامپ میکند فهمیدم یک کم داری نفس میکشی فریاد زدم بچهها قاسم زنده است. دو تا از بچههای سنگر بغلی آمدن پیش من تا وضعیت رو دیدن گفتن این شهید شده خوش به سعادتش من شروع کردم به تنفس مصنوعی و احیا آنها گفتن
بابا مگر وضعیتش رو نمیبینی اگر الان شهید نشده یک دقیقه دیگر شهید میشه.
تازه اگر برسانی به سهراه هم کو ماشینی که مجروح ببر عقب. همه ماشینها مورد اصابت گلولههای مختلف تانک و توپ و خمپاره قرار میگیرند پس بیخودی تلاش نکن. محمد در جواب میگه این چه شهید، چه مجروح، چه منطقی باشد و چه غیرمنطقی من باید تمام تلاشم را بکنم.
وگرنه تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرم محمد گفت دیدم توی این آتش مشکله تنهایی حملت کنم. تصمیم گرفتم تو را برعکس رو دوشم بگیرم یعنی از پاهایت گرفتم رو دوشم و سرت بهصورت برعکس آویزان رو پشتم. این کار محمد به خواست خدا باعث میشد ارتباط خون و مغز قطع نشود محمد میگه تا رسیدن به سهراهی چندین بار میخوردم زمین و باتوجهبه آتش دشمن افتوخیز زیادی داشتم از کنار سنگرهای کوچک بچهها که رد میشده هرکدام بهش می گفتن این شهید و بذار زمین بودنش بی فایدست اما محمد میگه گوشم به این حرفها نبود و بالاخره با هر بدبختی و مشکلی که بود رسیدم به سهراهی وتوی شانه خاکی جاده تو رو گذاشتم کنار و بیتوجه به آتش دشمن از خستگی رو خاکها دراز کشیدم.
چشمم به جاده بود که هر وسیلهای که آمد تو را بفرستم عقب ازطرفی دشمن برای اینکه هیچ امکانات و تدارکات و پشتیبانی و انتقال مجروحی برای بچههای مقاوم در خط انجام نشود جاده را مدام زیر آتش توپ مستقیم چندین تانک و توپ و خمپاره و بمباران هوایی قرار میداد. اینقدر هم توی جاده چاله خمپاره ایجاد شده بود که امکان حرکت ماشینها نبود. محمد میگفت با این توجه من ناامید نبودم یکدفعه دیدم یک تویوتا وانت زیر این آتش با سرعت می خوره توی این چاله خمپارهها و می پره بالا و از طرفی توپ مستقیم تانک از کنارش رد میشد کجا میخواست بره نمی دونم خلاصه این وانت از طرف خدا رسید به من و همان جا انگار فهمید دارد اشتباهی می ره خیلی ماهرانه درجا دور زد در این حین که شاید به ثانیهها میکشید. خداوند قدرتی به من داد و من مثل پهلوانها بلند شدم وتو را بلند کردم رودستهایم و پرت کردم عقب وانت تویوتا وانت هم بیمهابا از زیر آن آتش با سرعت هرچهتمامتر برگشت به سمت عقبه. محمد میگفت تا آن جا که چشمم کار میکرد وانت رو دنبال کردم که سالم به عقبه بره تا دید من برسد وانت میخورد توی این چاله خمپارهها و جسد تو را میدیدم که بلند میشد رو هوا و دوباره میخورد کف وانت تویوتا از گیر آنهمه آتش و توپ مستقیم جان سالم بدر برد. محمد گفت یکنفس راحتی بابت تو کشیدم اما پیش خودم گفتم اگرچند درصد هم قاسم زنده بوده با نحوه پرتاب و ادامه حمل توی آن وانت کارش تمامه.
تازه یادم افتاد که تو پلاک رو از گردنت درآوردی و گذاشتی تو جیبت.
در پست امداد عقبه پس از یک عمل خوب روی جمجمه سرم به بیمارستان تخصصی جراحی مغز و اعصاب شهید کامیاب در مشهد مقدس بهصورت بیهوش اعزام شده بودم اما ازآنجاییکه پلاک در جیب پیراهن بوده و خلاصه بدون شناسایی در حالت کما در مشهد بستری شده بودم.
محمد میگفت هر کی از بچههای گردان که از من دررابطهبا تو میپرسید میگفتم اگر آن وانت سالم رسیده باشد عقب جنازه قاسم رسیده عقبه. برادر احمدلو میگفت حتی برای قاسم فاتحه هم خواندیم و نگران فریادی بودم که قبل از شهادت بر سر قاسم زدم و پیش بینیم که از کجا تیر میخورد.
من همیشه به فکر صبح عملیات بودم شب عملیات این شجاعت رزمندهها بود که مواضع دشمن را زیر آتش سنگین بعد از عبور از کمین و موانع و گرفتن و جایگزین شدن در مواضع جدید که در این حین خیلی از دوستانشان و فرماندهشان شهید و مجروح میشدند و سنگر کندن و خستگی شب عملیات.
تازه با روشن شدن هوا دشمن میخواهد تلافی سیلی که دیشب خورده بدهد پس با تمام توان وقوع پاتک میکند و از زمین و هوا هرچی دارد بر سر بچهها میریزد اما متأسفانه من صبح عملیات را ندیدم.
فقط اینکه محمد گفت تو فکر برادرم در گردان میثم هم بودم از طرفی نزدیکهای ظهر بود که دیدیم شهید امیر جباری معاون دستهمان که مرخصی اضطراری رفته بود چه جوری خودش رو رسانده بود به گردان. محمد میگفت لباس امیر تو آن شلوغی از تمیزی برق میزد و خط اتو داشت بیمهابا رفت سراغ تیربار حسین اثنیعشری در جلوی نوک مدادی تا کمک آن کنه در حین تیراندازی هدف تیر قناسه دشمن قرار می گیره و به آرزوی خودش می رسه. فردای آن روز محمد آقاخانی مجروح میشه و اعزام میشه به بیمارستانی در شیراز محمد میگه تو بیمارستان بهم الهام شد که برادرم در گردان میثم شهید شده تصمیم گرفتم برگردم تهران بیمارستان اجازه نمیداد از ناحیه پا مجروح شده بودم. محمد گفت با عصا از بیمارستان زدم بیرون و سریع بهسوی پاکدشت محمد گفت خودم رو آماده کر ده بودم به خانوادهات چی بگم با آن وضعیت خودم رسیدم سر کوچهمان دیدم عجیب دم خونمان شلوغه و رفتوآمد فهمیدم برادرم شهید شده ۱۰۰ متری بازنمون فاصله بود که اهالی متوجه من شدن نمی دونم چه جوری اما پدر قاسم با آن هیکل از همه زودتر خودش رو به من رساند و اولین سؤال این بود از قاسم چه خبر؟
محمد در جواب پدرم میگه قاسم هیچی نیست دستوپاها مثل همیشه نمکی زخم شده بود و خندان بود خودم گذاشتمش تو آمبولانس زود سرو کلش پیدا میشه. خلاصه محمد می رسه به خونشان میرود سر مزار برادرش گفت با برادرم درد دل کردم گفتم تو که بیمعرفت نبودی؟ ما رو تو این دنیای تنها گذاشتی و رفتی؟ محمد گفت وقتی برگشتم خانه تو خلوتی بابام ازم سؤال کرد از قاسم چه خبر؟
میدانم راستش رو نگفتی محمد گفت نه. با آن وضع مجروحیت قاسم و طرز انتقالش به عقبه توسط من و بی پلاکی آن باید دنبال جنازه قاسم بگردند پدر محمد آقا عبدالله بسیار فهمیده بود خلاصه هرکس خانه این شهید میآمده حتماً خانه ماهم یک سری میزده.
خانه ما خیلی شلوغ شده بود از همه بدتر بلاتکلیفی بود منهم که در حالت کما در بیمارستان کامیاب مشهد بودم فقط یک نفر او همچون خانهاش سر جاده اصلی بود تلفن داشت یک برادرم با آن تلفن به بنیاد شهید پاکدشت و دیگر بیمارستانها در تماس بود دیگر اقوامم هم پیگیر بودن. پدرم بعد از چند روز بیخبری تصمیم می گیره بیاید منطقه و پیگیری کنه خودش تنهایی راهی بیمارستانهای جنوب و دوکوهه و کرخه و هرجایی که فکر میکرده سر میزند چون محل گردان شهادت رو در کرخه آمده بوده. برادر احمدلو هم آن جا دیده بودش خلاصه بیهیچ نتیجهای بر می گرده خانه تلاشها برای پیداکردن من بینتیجه بود.
چندین بیمارستان در تهران که مجروح بیهویت داشتن سرزدن غافل از اینکه من در مشهد آرام خواب بودم و بقیه اذیت می شدن. ازطرف بنیاد شهید و غیره به خونمان سر می زدن دعای کمیل و توسل برای پیدا شدن من می گرفتن .
خلاصه از این ماجرای گمنامی من سی روز میگذشت. بالاخره یک نفر که ماهم نمی دونیم کی بوده؟ آمده در بیمارستان مشهد و گفته این مجروح که توی ایسییو هست میشناسمش و مشخصات منو میدهد این شخص چه کسی بوده الله و اعلم بیمارستان هم دستوپاشکسته مشخصات منو اعلام میکند برای شناسایی ازجمله خانه شهید تهران روی پروندهام. اسم بوربور از کار خدا آن روز پدرم در خانه شهید پیگیر بوده که این مشخصات رو بهش میدهند. پدرم با خوشحالی تمام میاد خانه و همان شب فقط بلیط هواپیما برای پدر و مادرم گرفته میشه و بعدازظهر میشه که می رسن مشهد بیمارستان شهید کامیاب در خیابان نخریسی. پدرم میگفت وقتی رسیدیم بیمارستان و از پشت شیشه اتاق دیدیمت اول نشناختیمت و عین یک اسکلت بودی سرت بزرگ شده بود و کف دستها و پاهایت یادداشت و زرد بود.
پدرم گفت با دکترت صحبت کردیم و آن گفت این مجروح فعلاً در کما است و هیچ تکلیفی و عملیات پزشکی برای آینده ندارد. پدر و مادرم از بیمارستان میایند بیرون اول دنبال جای اسکان می گردن و میان آن طرف خیابان که بورس گاراژهای تعمیرات و لوازم خودرو بوده. بابام میگفت دیدم یک آقایی حدوداً ۵۰ ساله روی صندلی جلوی گاراژ که صاحبش بود نشسته بود.
رفتیم پیشش و گفتیم حاجآقا ببخشید اینجا مسافر خانهای سراغ دارید؟ حاجی مشهدی گفت اکثر مسافرخانهها دور بر حرم هستند باید آن جا دنبالشان بگردی چرا اینجا سؤال میکنید؟
پدرم در جواب میگه ما باید نزدیک این بیمارستان باشیم و جریان رو میگه. حاجی مشهدی میگه من خودم یک واحد خانه دارم پدرم میگه قیمتش چنده حاجی؟ آن میگه … حالا بیا شما ببین که میپسندی؟ پدرم گفت حاجی ما همینالان پسندیدیم چون ما معلوم نیست چه مدتی ساکن هستیم.
حاجی تلفن دفترش رو بر میدارد و به خونشان و همسرش میگه ما مهمانداریم و پدر مادرم رو سوار ماشین بنزش میکند و می بره خونشان. پدرم میگه خانواده حاجی مشهدی همه آمده بودن دم درب منزل ایستاده بودن به استقبال ما. ما تعجب کرده بودیم.
حاجی مشهدی یکی از طبقات خانه رانشان ما داد و گفت پسندیدید؟ پدر و مادرم گفتند حاجی اینجا برای ما خیلی بزرگه شبی چنده؟ حاجی مشهدی میگه … حالا که پسندیدید بریم پایین پیش بچههایم یک چایی بخورید تا صحبت کنیم. پدر و مادرم با استقبال گرم خانواده حاج مشهدی روبرو میشن. حاجی به بابام میگه من این طبقه رو گذاشتم برای زایری مثل شما دیگر خود امام رضا شما را فرستاده برای من که صوابی ببرم. ضمناً ازاینبهبعد شام و ناهار و صبحانه با ماست و هر کار بیمارستانی و دارویی که داشتید با من اینهم سوئیچ یک ماشین که میخواهید به حرم یا هرجایی که میخواهید برید.
پدرم میگه اخه حاجی معلوم نیست چقدر باید در مشهد بمانیم ضمناً بقیه خانوادهمان هم میایند اینجا اینجوری نمی شه.
حاجی مشهدی میگه اگر خانوادهتان یک قطار هم باشن هیچ مشکلی نیست این توفیق منه که امام رضا شما را به من رسانده ضمناً ازاینبهبعد هر موقع شما آمدید مشهد به همین امام رضا قسمت میدهم که اول بیایید خانه ما.
خلاصه پدر و مادرم در خانه حاجی مشهدی اسکان یافتند و به حرم و بیمارستان برای سرزدن من رفتوآمد داشتن. دیگر برادرهایم و عمو و عمه و خاله و دیگر اقوام آمدن مشهد دیدن من. یکهفتهای نگذشته بود که مادر خدابیامرزم میگفت این وضعیت بلاتکلیفی هیچ خوب نبود اما سعادت اینکه در جوار آقا امام رضا (ع) بودیم را داشتیم. طبق روال بعد از ناهار میرفتیم حرم بعدش هم بیمارستان آن روز خیلی دلم گرفته بود و پیش خودم گفتم امروز میرم پیش آقا تا تکلیفم رو مشخص کنه. مادرم گفت با پدرت رفتیم حرم تو حرم بعد از زیارت رفتم یک گوشهای نشستم و با امام رضا (ع) در دودل کردم. به امام گفتم آقا من ناشکر نیستم و راضیام به شهادت یک پسرم. الان هم راضیام به شهادت قاسم که خودت از باطنم بیشتر خبر داری اما این وضعیت بلاتکلیفی قاسم رو نمیخواهم بچه معلول هم نمیخواهم یا امام رضا (ع) یا بچهام را شهیدش کن و من هم همینجا در بهشت رضا (ع) دفنش میکنم.
یا سالم تحویلم بده مادرم گفت خیلی گریه کردم یکلحظه خوابم برد تو عالم خواب آقایی خوش قیافه من رو صدا کرد و با خوشاخلاقی فرمود چرا خوابیدی پاشو برو بیمارستان به بچهات سر بزن. یکدفعه از خواب پریدم و یادم افتاد که با پدرت تو حیاط حرم قرار گذاشتم باعجله رسیدم به پدرت هیچی بهش نگفتم باعجله خودمان رو رساندیم بیمارستان دیدیم قاسم در همان وضعیت قبله یک دکترش رو دیدیم آن ما رو خواست در اتاقش اول فکر کردیم میخواهد خبر بدی بهمان بده اما یکدفعه چهرهاش متبسم شد و گفت دیشب قاسم توانسته برای لحظاتی بهوش بیاید و از آن حالت بیهوشی مطلق خارج شده.
صبح یک کمیسیون پزشکی با دیگر همکارانم داشتم قاسم روبه بهبودی و این خیلی خوبه. باتوجهبه اینکه ما فکر میکردیم نخاع آسیبدیده اما این روند بهبودی تا الان خیلی عجیب و عالی است بعدازاین یک ماه.
خلاصه چون فعلاً تا از آن حالت بیهوشی خارج نشده کار پزشکی خاصی هم ندارد. عمل قبلیاش در عقبه جبهه با آن امکانات کم فوقالعاده بوده. خلاصه تصمیم این شده که قاسم رو میتوانید انتقال بدید به بیمارستانهای تهران مادرم میگفت با پدرت اینقدر خوشحال شدیم که نمیدانستیم چه جوری رسیدم حرم جهت تشکر و شکرگزاری نزد آقا امام رضا فقط یکی از برادرانم پیش اینها مانده بوده.
این برادرم و حاج مشهدی تدارک انتقال من با هواپیما را دیدن. خانواده بالاخره با حاجی مشهدی خداحافظی کردن اما قول رفتن به خانه آنها رو دادند. در حالت بیهوشی وبا تخت بیمارستانی با هواپیما رسیدیم به تهران از فرودگاه طبق هماهنگی قبلی با آمبولانس اعزام شدم به بیمارستان امام خمینی.
راوی: قاسم بوربور