سال ۶۵ قبل از عملیات کربلای ۵ در گردان شهادت همراه پدرم در گروهان امیرالمؤمنین دسته یک بودیم. آن موقع که پدرم بعد از شهادت برادرم عاشق جبهه بود، در تیپ خاتم در قسمت آبرسانی راننده بود.
دوست داشت هرطوری شده قبل عملیات بیاید من رو ببیند. اول میاد دوکوهه میفهمد که لشگر اردوگاه کرخه است. اما بچههای واحد اطلاعات هنوز دوکوهه بودن و سراغ پسر عموم شهید حسین بوربور را میگیرد که پیشش میرود. آن هم میگه عمو گردان قاسم اینها گردان شهادت در اردوگاه کرخه است. تماس می گیره با دژبانی پادگان که اگر ماشینی رفت سمت اردوگاه خبر بدن دژبانی میگه همینالان یک وانت خالی رفت سمت کرخه بجنبی بهش میرسی. بابام تعریف میکرد میدانستم حسین با ماشین و موتور بهصورت دیوانهوار تند میبرد.
حسین باعجله دست منو گرفت و خودش پرید پشت فرمان یک هوندا تریل ۲۵۰ هندل زد و گفت عمو بپر ترکم برسیم به وانت بابام میگفت به حسین گفتم من تا حالا ترک هیچ موتوری نشستم راستش میترسم. آنهم این موتور حسین گفت عمو نگران نباش و فقط عجله کن.
منهم مجبوری رفتم طرفش و تا نشستم رو ترکش که بگم یواش بره و جاپایی کجاست یک آن تکاب کرد و با سرعت هرچهتمامتر گاز داد. فقط تونستم دستانم قفل کنم دور کمرش و پاهایم باز رو هوا بود. تو آن سرعت نمی تونستم باهاش حرف بزنم و خودم را سپردم به خدا پیش خودم گفتم کاشکی اصلاً پیش حسین نیامده بودم.
دیگر کار از این حرفها گذشته بود حسین با موتور با سرعت از دژبانی رد شد و افتادیم توی جاده آسفالت در تعقیب وانت تویوتا وانت هم مثل اکثر ماشینهای جبهه خیلی تند میرفت اما حسین از آن تندتر. دیگر از ادامه زندگی ناامیدشده بودم و خودم را نفرین میکردم که چرا قبول کردم ترک موتور حسین بنشینم.
خلاصه حسین رسید به وانت ازش سبقت گرفت و علامت داد که وایسه وقتی هم که موتور ایستاد فوری از موتور پریدم. از حسین جدا و سوار وانت شدم بهسوی اردوگاه کرخه گردان خلاصه پدرم وارد محوطه گردان شد و رفت سراغ ارکان گردان چون من قبلاً در گردان مالک بودم شهید جواد صراف میدانست در کدام گروهانم و آدرس دسته را به پدرم داده بود.
اتفاقاً گروهان رفته بود پیادهروی ساعت حدود ۵ عصر بود که برگشتیم. نزدیک چادر دسته که شدم یکهو جا خوردم و پدرم را دیدم که روی تراورس جلوی چادر دسته منتظر نشسته بود. خیلی خوشحال شدم بعد از روبوسی فقط محمد آقاخانی که بچهمحلمان بود پدرم را میشناخت. بعضی فکر می کردن نیرو جدید دسته است.
خلاصه هم خیلی خوشحال بودم وهم خیلی به خودم میبالیدم که پدرم و من با لباسهای بسیجی شبیه هم تو جبهه هستیم. درسته پدرم فقط یک شب مهمانمان بود. اما آن شب حسابی پز میدادم. بیخودی حتی بیرون چادر بابام را صدا میکردم که به بقیه بفهمانم که بابای پیرم که پدر شهید هم هست باهم در جبهه آییم.
آن شب شانس بابام حاج محمد طاهری هم بساط سینهزنی داشت که کلی حال کردیم بچههای دسته که بهرسم ادب به هر مهمانی که تو دسته میآمد احترام می گذاشتن برای پدرم سنگ تمام گذاشتن.
خلاصه صبح زود پدرم راهی تیپ خاتم شد.
راوی: قاسم بوربور