مرور خاطرات و اتفاقات عملیات کربلای ۴و ۵ (راوی: مهدی رفیعی)

آذر ماه سال ۱۳۶۵ بود و من به ‌تازگی وارد ۱۸ سالگی شده بودم، از سال ۶۲ پایم به جبهه باز شده بود، حالا دیگه برای خودم سابقه‌ای و تجربه‌ای اندوخته بودم، اعزام‌های من هم به جبهه بیشتر انفرادی بود، در ایام هایی که اعزام سراسری در برنامه سپاه بود معمولاً اعزام انفرادی نمی‌دادند و یا به ‌سختی می‌دادند و توصیه بر اعزام گروهی بود، مدت‌ها سپاه در صدد اعزام عظیم و گسترده از سراسر کشور و در قالب سپاهیان محمد رسول‌الله (ص) بود، در مساجد و پایگاه‌های بسیج به ویژه و در شهرها و میادین و خیابان‌ها عموماً داوطلبین که معمولاً بسیجیان بودند دعوت به حضور و اعزام می‌شدند، من و محسن نجفی (پسر دایی‌ام) به همراه مرحوم ابراهیم کریمی (دایی محسن) که از اقوام نزدیک ما بودند به‌اتفاق رفتیم جهت ثبت نام و اعزام، مراحل کار که باتمام رسید، تاریخ حضور را اعلام کردند، محل حضور و تجمع ما  سپاه شهرری بود حدوداً ۱۵ آذرماه بود، تعداد زیادی ثبت نام کرده و تقریباً یک گردان (حدود ۳۰۰ نفر) از شهرری در اعزام بودند.

از بچه‌های بسیج دولت‌آباد شهید محمدحسین شفاعت نیز همراه ما بود، صبح زود جلوی سپاه شهرری جمع شدیم، نیروهای ورامین و اسلام‌شهر هم آمده بودند، از نحوه تدارکات و تعداد نیروها و سایر موارد پیدا بود اعزام مهم و سرنوشت سازی است، یکی دو ساعتی طول کشید تا مقدمات کار انجام شود، به‌صورت گروهی و جهت زیارت و شرکت در مراسم بسمت حرم حضرت عبدالعظیم (ع) حرکت کردیم، در صحن حرم مراسم و سخنرانی مطابق اعزام‌های قبلی برگزار شد مردم زیادی آمده بودند بیشتر خانواده‌های رزمندگان جهت استقبال بودند، خیلی‌ها آخرین دیدارشان بود، آنها که زائر خود خدا بودند، زیارت ناب‌تری در حرم سید الکریم داشتند، فهمیدن این حال و هوا و در آغوش گرفتن‌ها و گریه‌ها و دلتنگی‌ها و … برای اونهایی که صحنه‌های جنگ را دیده بودند کار سختی نبود و عیار خداحافظی بی‌بازگشت را می‌دانستند.

لحظات وداع به ‌پایان رسید و باید می‌رفتیم، چشم‌ها همچنان به قدم‌ها و قد و قواره رعنا و جوان‌های پرشور بود، شب را در یکی از پادگان‌های تهران سپری کردیم، در واقع اولین مانور حضور ما در شهرری تمام شد و فردا قرار بود به‌اتفاق سایر نیروها که از سراسر کشور به تهران آمده بودند در ورزشگاه آزادی حضور پیدا کنیم، شب بسیار سردی بود و سوز زیادی داشت، محل استقرار ما هم چندان آمادگی میزبانی نداشت و حسابی سرما اذیت می‌کرد، البته پتو و امکانات خوب بود ولی هوا خیلی سرد بود بخصوص هنگامی که باید در فضای باز می‌رفتیم.

فردا صبح زود بعد از نماز در سوزش بی حد آن روز براه افتادیم بسمت ورزشگاه آزادی، مسیر اتوبان کرج تا ورزشگاه، تقریباً از حوالی میدان آزادی تا ورزشگاه را پیاده رفتیم، هوا به‌شدت سرد بود بخصوص هنگامی که هنوز آفتاب نتابیده بود! مسیر حرکت پر بود از رزمندگان از سراسر کشور، در قالب گروهان‌ها سازماندهی شده بودند و در حالی که سرود و شعارهای حماسی می‌خواندند با حمل پرچم‌های یا حسین (ع) و یا زهرا (س) در حرکت بودند که منظره‌های بسیار زیبایی را خلق می‌کردند.

گردان‌ها از سراسر کشور به تهران آمده بودند، و هرکدام در جایگاه‌هایی که مربوط به هر استان و شهر بود استقرار پیدا می‌کردند، محل استقرار نیروهای شهرری طبقه بالای ورزشگاه تقریباً روبروی جایگاه سخنرانی بود، مرحوم شهریار شعری در وصف رزمندگان خواندند، مرحوم هاشمی رفسنجانی سخنرانی کرد و بقیه برنامه و مراسم که تا ظهر طول کشید.

بعدازظهر همان روز ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم بسمت جنوب، روزها کوتاه بود و شب‌ها بلند، خیلی زود هوا تاریک شد و ما هم از فرط خستگی در اتوبوس حسابی خوابیدیم، تقریباً نیم ساعت به اذان مانده ما به موقعیت لشکر ۲۷ در اردوگاه فکه رسیدیم، و سهم ما از لشکر محمد رسول‌الله (ص)، گردان شهادت بود، اتوبوس در جاده‌ای خاکی پارک کرده بود، صدای زیبای زیارت عاشورای معروف حاج منصور که از بلندگوی گردان خیلی آرام پخش می‌شد، فضایی بسیار زیبا و دلنشین و معنوی را به وجود آورده بود، کم، کم از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و رفتیم برای وضو و هدایت شدیم بسمت چادر بزرگ گردان که برای مراسمات و نماز تدارک دیده شده بود.

کاری که من در سایر لشکرها و یگان‌های دیگر مثل آن را کمتر دیدم، معمولاً نمازها در چادر اجتماعات گردان خوانده می‌شد و بعد از نماز هم مناجات و دعا و زیارت عاشورا برقرار بود، با صدای اذان نماز را خواندیم و در همان چادر ماندیم و کمی استراحت و بعد صبحانه، تا هوا کامل روشن شد و ما سایر رزمندگان را دیدیم و آنجا از موقعیت لشکر و گردان باخبر شدیم، تا آن موقع نمی‌دانستیم کجاییم! با بالا آمدن آفتاب، و کاسته شدن از سرمای شب‌های جنوب، نیروها جمع شدند، جوانی زیبا و خوش‌سیرت که صمیمیتی سرشار داشت با ما سخن می‌گفت، سازماندهی نیروها را انجام داد، و خود را جواد حاج ابوالقاسم صراف معرفی کرد، او هیچگاه نگفت من فرمانده شما هستم از قدیمی‌ها پرسیدیم که او کیست؟ آنها او را معرفی کردند، به‌هرحال ما در گروهانی بنام امام حسن مجتبی (ع) به فرماندهی حسین نانکلی و معاونت حسین خواجوی سازماندهی شدیم و بعد از مشخص‌شدن محل استقرار چادرهایمان و در اختیار قرارگرفتن امکانات، همگی شروع کردیم به برپایی چادر، دو چادر در امتداد هم برای یک دسته تقریباً ۳۰ نفره آماده شد، همه این کارها تا غروب طول کشید و ما آن شب در دسته خودمان و چادر دسته‌مان خوابیدیم.

شب اول هنوز چادر دسته میزبان خوبی نبود، امکانات در حد و اندازه خود نبود، شب‌ها هوا حسابی سرد می‌شد و بدون والر و چراغ نفتی تحمل سرما سخت می‌شد، آن شب با همه سختی‌ها تمام شد، مسئول دسته‌مان مجید قاسمی بود، بچه‌ها در همان ساعات و روزهای اول خیلی زود باهم رفیق و صمیمی شدند، باز هم دقایقی به اذان صبح نجوای زیارت عاشورای معروف حاج منصور، آرام و روح‌بخش از بلندگوهای تبلیغات گردان پخش می‌شد و با صدای آن بچه‌ها یکی، یکی مهیای نماز می‌شدند، محمدرضا طاهری مداح موفق و خوب این روزها، در کسوت رزمنده‌ای جوان هم کارهای تبلیغاتی و فرهنگی می‌کرد و هم مداحی را متقبل می‌شد، انس بچه‌های گردان با مراسمات ایشان ریشه در آن سال‌ها و ایام دارد.

دو سه روزی گذشت تا شرایط استقرارمان کاملاً عادی شد، و بعد از آن کلاس‌های آمادگی و آموزش‌های لازم و رزم‌ها و پیاده‌روی‌ها برای آمادگی هرچه بیشتر شروع شد.

روزها معمولاً پیاده‌روی و ستون کشی و شب‌ها نیز رزم شبانه و آشنایی با جنگ در شب و … را تمرین می‌کردیم، عموماً برنامه‌های کلاس‌ها و رزم به‌صورت متمرکز و گروهانی یا گردانی صورت می‌گرفت.

حدود یک گروهان شاید کمتر نیروهای قدیمی گردان از قبل در منطقه و اردوگاه حضور داشتند و نیروهای جدید گردان تقریباً دو گروهان می‌شدند، فرمانده گروهان‌ها یکی ابراهیم کاشانی بود و دیگری محمد ذبیحان بود و فرمانده ما هم شهید حسین نانکلی بود، نمی‌دانم چرا ولی ذوق برپایی رزم شبانه در فرماندهان دسته زیاد بود تجربه‌ای که برای خود من هم در سال‌های بعد در گردان مقداد روی داد، روزهای سپری شده هنوز به‌اندازه انگشتان دودست نشده بود و جمع رفیقان هر روز گرم‌تر و صمیمی تر می‌شد که یک شب آقا مجید قاسمی به همراه دوستانش هوس رزم شبانه می‌کنند و داخل چادر با خشاب جنگی و مشقی وارد و فریاد کشان فرمان برپا می‌دهند، هنوز تجهیزاتی داده نشده بود، یعنی برای آماده شدن و در رزم شبانه شرکت کردن چندان معطلی در کار نبود، کار رزم شبانه و آماده شدن با تجهیزات کامل به‌مراتب وقت گیرتر و سخت‌تر بود.

آقا مجید شلیک کنان با اسلحه کلاش بسمت بچه‌ها به خیال خشاب مشقی مشتاقانه رزم شبانه را می‌خواهند تمرین و به نمایش دراورند و حال‌آنکه تیرهای جنگی در خشاب جا خوش کرده بود.

با صدا شلیک گلوله در داخل و خارج چادر و فریاد برپا، برپا سریع به خط بشید فهمیدیم رزم شبانه یا به قول بچه‌های بسیجی خشم شبانه است، به نظرم این برنامه گروهانی بود نه صرفاً مختص دسته ما.

آقا مجید قاسمی روحیه عجیبی داشت، در عین اقتدار با بچه‌ها رفیق و دوست و صمیمی بود، ولی تو اجرای رزم شبانه خیلی جدی می‌شد.

دوشکایی بیرون چادر و درست روبروی ما گذاشته بودند و هم‌زمان با فرمان، شلیک صورت می‌گرفت، و در همان لحظه هم داخل چادر شلیک می‌شد، تو خشاب آقا مجید گلوله جنگی هم بوده که خبر نداشت، کنار من محسن خوابیده بود، کنار محسن هم مرحوم ابراهیم کریمی و کنار ایشان سیدی که فامیلیشو یادم نیست، در آن شلوغی و سروصدای گلوله‌ها، ناله و سروصدای ابراهیم آقا و سید بلند شد و من که زودتر از اینها در حال آماده شدن بودم و داشتم سعی می‌کردم محسن را بیدار کنم متوجه مجروح شدن این دو نفر شدم، گلوله جنگی به ساق پای سید اصابت کرده بود و در ادامه کمانه کرده بود و پای ابراهیم آقا را نیز مجروح کرده بود، برای لحظاتی فقط من و همان دو نفر متوجه این اتفاق شده بودیم و همه بچه‌ها به دنبال فرار و بیرون رفتن از چادر بودند، با فریاد من و ناله این دو نفر، همه خبردار شدند و من سریع رفتم به دنبال ماشین، به نظرم تویوتای تدارکات آمد و آنها را سوار بر آن کردیم و بچه‌های بهداری هم آمدند و مستقیم رفتیم بهداری لشگر، اقدامات اولیه انجام شد و به‌خوبی یادم هست اقاسید با پوتین خوابیده بود و دکتر گفت پوتینش رو دربیاور که با وضع بد جراحتش انگار پوتین رو از آب بیرون کشیدم، خون زیادی از سید رفته بود و با آمبولانس اعزام شد به بیمارستان، و من با تویوتای تدارکات برگشتم چادر، حال و هوای عجیبی بر چادر حاکم شده بود، شبی تلخ رقم خورده بود ولی به‌هرحال آموزش هم جزئی از جنگ بود و حوادث خود را به همراه داشت.

عجیب اینکه محسن تو چادر علی‌رغم همه سروصداها هنوز خواب بود، رزم شبانه ادامه پیدا نکرد و دوستان در محوطه بودند و به نظرم شهید نانکلی در حال صحبت بود و بعد آمدیم خوابیدیم، محسن موقع نماز صبح سراغ دایی‌اش را گرفت و ما متعجبانه و در حیرت خواب عمیق اون بودیم … تا چند روز آن حادثه از ذهن و یادمان بیرون نمی‌رفت، در عین حال ادامه کارهای گردان و برنامه‌های رزم و ستون کشی‌ها و … به‌صورت مداوم و روزها همچنان با کلاس‌های آمادگی و آموزش‌های لازم سپری می‌شد و شب‌ها هم گاه و بیگاه برنامه‌های رزم شبانه و برپا زدن‌ها ادامه داشت، برنامه‌های هیئت و دعاها و زیارت عاشوراهای گردان شهادت به طور مداوم در چادر بزرگ گردان برقرار بود، بخصوص اینکه هم محمد طاهری در گردان بود و هم در مقطعی رضا پوراحمد هم اضافه شد و شور و شعور برنامه دوچندان شد، فضای زیبا و معنوی گردان تأثیر گذار و روحیه بخش بود و بعضاً از یگان‌های دیگر هم از برنامه بهره می‌بردند.

اواخر دی‌ماه بود و زمزمه عملیات، وسایل و ساک‌هایمان را تحویل تعاون دادیم و این یعنی حرکت بسمت منطقه عملیاتی، اتوبوس‌ها آمدند و با کلیه تجهیزات نظامی همراه خود سوار بر اتوبوس‌ها شدیم و آمدیم بسمت منطقه بهمنشیر کنار رودخانه عظیم و بزرگ آن، و در خانه‌های روستایی تخلیه شده کاهگلی مستقر شدیم، منطقه‌ای بسیار زیبا و مملو از نخل‌های خرما که حالا در اثر جنگ و تخلیه منطقه و عدم رسیدگی مناسب حال و روز خوبی نداشتند، استقرار ما در محوطه‌ای حسینیه مانند بود که حدود ۷۰-۶۰ نفر گنجایش داشت، و بقیه نیروها نیز در خانه‌ها و محوطه‌هایی با همین شکل و شمایل مستقر شدند، منطقه عملیاتی کربلای ۴ بود و حس عملیات آبی خاکی را می‌شد کرد، قریب به پنج شش روز تا جاییکه یادم هست از استقرار ما می‌گذشت که با توجیه برادر اکبر عاطفی معاون گردان از کم و کیف عملیات آگاه شدیم، و حتی ساعت حرکت و عملیات را هم فرمانده بما گفت، نیروهای غواص از یگان‌ها و لشکرهای دیگر خط شکن عملیات بودند و قرار بود بعد از عبور غواصان و شکستن خط بقیه نیروها با قایق عبور کرده و آن طرف آب ادامه کار و عملیات صورت بگیرد، جذر و مد آب رودخانه و جریان آب قدرت تحرک نیروها را خیلی کاهش می‌داد ولی با روحیه و جنگندگی نیروها و علی‌رغم سرمای شدید آب در شب‌ها غواص‌ها و نیروها با موفقیت عبور کرده بودند ولی دشمن ساعت و لحظه عملیات را با خیانت‌هایی که شده بود فهمیده بود و بسیاری از بهترین‌ها را مظلومانه قبل از رسیدن به خشکی و عده‌ای را نیز در گیری‌های اولیه به شهادت می‌رسانند.

عملیات آبی‌خاکی واقعاً دشواری‌های خاصی دارد، و از سخت‌ترین رزم‌ها بشمار می‌رود از اینکه در ساعت مقرر ما حرکت نکردیم، حس خوبی نداشتیم ولی صداهای شلیک و تبادل آتش و نور منورها حکایت از شروع عملیات داشت ولی گردان ما سهمی از این عملیات نداشت و ما صرفاً در همان منطقه استقرار داشتیم و بعد که شرایط عملیات مطلوب نبوده قرارگاه از اعزام بقیه نیروها خودداری و کم، کم دستور بر بازگشت و جمع آوری وسایل داده شد.

تقریباً موضوع و داستان عملیات کربلای ۴ برای گردان ما تمام شده بود، هر روز اخبار تلخ‌تری از آنچه روی داده بود از گوشه و کنار می‌شنیدیم، یکی دو روز بعد از قطعی شدن عدم حضور ما، وسایل را جمع کرده و آماده شدیم جهت عزیمت و بازگشت  به اردوگاه کرخه، به‌محض شروع حرکت و بازگشت به عقب زمزمه رفتن به مرخصی شنیده می‌شد، به هر صورت بسمت اردوگاه حرکت کردیم و مجدد آمدیم و در چادرهای قبلی خودمان که حالا بیشتر هم باهاش انس داشتیم و گویی خانه قدیمی خودمان است، مستقر شدیم همان ساعات و روز اول آقا جواد صراف همه گردان را جمع کرد و سخنرانی مفصلی کرد و گویی آخرین سفارش‌ها و وصیت‌های خود را می‌گویند جمله معروفش که هنوز بیاد دارم این بود که «هر چه خدا خواست همان می‌شود … هر چه دلم خواست نه آن می‌شود.»

و ادامه داد که برادران: بین دوجداره فولاد باشی اگر خدا بخواهد از بین خواهید رفت و در معرکه جنگ اگر باشی و خدا نخواهد زنده خواهی ماند…

بعد از صحبت‌های آقا جواد، سروصداها و بهانه تراشی برای مرخصی تمام شد و مجدد چند روزی را دوباره در اردوگاه ماندیم، فرماندهان به دنبال عملیاتی دیگر بودند آن هم در منطقه شلمچه تقریباً دوهفته گذشت و بهره گیری از سایر دوره‌ها، جنگ شیمیایی و‌ هسته‌ای و … نیز مرور و آموزش داده شد.

حدود ده روز  از استقرار مجدد ما در کرخه می‌گذشت، حال و هوای عملیاتی بزرگ کم، کم داشت آشکار می‌شد، خیلی زود متوجه شدیم عملیاتی در پیش است، اواخر دی‌ماه سال ۶۵ بود که باز هم باید اعزام می‌شدیم به قرارگاه تاکتیکی و منطقه عملیاتی، مارش عملیات و سروصدای رادیو و بلندگوها هم این را بما می‌گفت، عملیات کربلای ۵ شروع شده بود و ما خیلی زود به خیل رزمنده‌های عملیاتی باید می‌پیوستیم، اتوبوس‌ها آمدند و ما بازهم با همه تجهیزات سوار شدیم و آمدیم بسمت اهواز و جاده خرمشهر.

معمولاً نیروهایی که از عقبه برای عملیات می‌آمدند در نزدیک‌ترین و تقریباً امن‌ترین نقطه برای رسیدن به خط مقدم و منطقه عملیاتی که امکان چادر زدن و خوابیدن و استراحت نیروها برای یکی دو روز فراهم باشد، اردو می‌زدند و مستقر می‌شدند و به این مکان قرارگاه تاکتیکی می‌گفتند، در قرارگاه نیروهای ستاد لشکر و فرماندهان و لجستیک هم برای پشتیبانی و تجهیز مهمات آماده بودند، قبل از ظهر رسیدیم به قرارگاه، استراحت مختصری کردیم و خیلی زود مهمات و فشنگ جنگی و موشک آرپی‌جی و … اینها را گرفتیم و قشنگ  باورمان شد آمدیم برای جنگ، تا اوایل شب کار خاصی نداشتیم و بعد از نماز مغرب و عشاء بچه‌های چادر ما مشغول دعای توسل شدند، هنوز چند دقیقه‌ای از دعا نگذشته بود یعنی در توسل به حضرت امام حسین (ع) ظاهراً بودیم که گفتند دعای توسل را ادامه ندهید و آماده حرکت شوید، خیلی زود وسایلمان را با تجهیزات و مهمات که حالا خیلی سنگین هم شده بود برداشتیم و سوار بر کامیون‌ها شدیم، من آرپی‌جی‌زن بودم، موشک‌ها و خرج آن (موشک در واقع گلوله آرپی‌جی است و خرج آن هم باروت انفجاری موشک) حسابی برایم سنگین بود، و حرکت با آنها، با حرکت‌های قبل خیلی متفاوت بود با هر زحمتی بود با کمکی که بچه‌ها در موقع سوارشدن به کامیون بهم می‌کردند، سوار شدیم، بار کامیون گنجایش  این تعداد نیرو که به نظرم حدود ۴۰ نفر می‌شدیم، را نداشت، به‌سختی جای گرفتیم، همه ایستاده بودند، تکان‌های شدید کامیون موقع حرکت آن‌هم در جاده خاکی، هر لحظه ما را روی‌هم می‌ریخت، تاریکی هوا و حرکت‌های تند  کامیون،  باعث می‌شد تجهیزات در دست بچه‌ها و بعضاً وسایلی که در کف کامیون بود به بچه‌ها آسیب برساند، شاید حدود یک ساعت پشت کامیون بودیم و ما از دیدن اطراف و جاده و مسیر محروم بودیم، اگرچه کم، کم می‌شد منورهای خط مقدم را دید.

کامیون‌ها به نقطه‌ای رسیدند و همگی ایستادند و ما بلافاصله پیاده شدیم، اگر قرار بود همان موقع به خط بزنیم و مستقیم درگیر شویم واقعاً با همین یکی دو ساعت گرفتار کامیون و سوار و پیاده شدن، حال و انرژی در کار نبود از منطقه و محل پیاده شدن و موقعیت خود هیچ اطلاعاتی نداشتیم، ولی بعداً فهمیدیم جاده منتهی به شلمچه از مسیر کنارگذر خرمشهر محل استقرار آن شب سرد ما بود، خاکریزی بزرگ در امتداد و به موازی جاده بود و ما باید جان‌پناهی روی جاده برای خود پیدا می‌کردیم، جان‌پناهی که واقعاً نبود و سنگری باید حفر می‌کردیم و آن شب سرد را می‌گذراندیم، پتویی هم نداشتیم، برای آفند معمولاً نیروها، سبک و بدون وسایل اضافی مانند پتو و کیسه خواب اعزام می‌شدند.

جاده لااقل در شب  در تیررس و دید دشمن نبود و شاید حدود ۵-۴ کیلومتر با خط فاصله داشتیم و ما باید آن شب را استراحت می‌کردیم، حالا چرا از آن چادرهای قرارگاه تاکتیکی به اینجا آمدیم را واقعاً ندانستیم ولی هرچه بود با شرایط و اوضاع نابسامان خط و هر لحظه نیاز به گردان در خط ارتباط داشت. خداوکیلی هم بچه‌ها غرغر نکردند که چرا چنین و چنان شد؟!! آمده بودیم برای لحظات سخت‌تری خوابی در کار نبود، یعنی امکان خوابیدن نبود، هوای شب‌های جنوب خیلی سرد بود، بیشتر راه می‌رفتیم و سعی می‌کردیم با جنب و جوش خود را گرم نگهداریم، و بعضاً هم چند نفری کنار هم صحبت و تعریف و این‌ها بود.

آن شب آخرین شب خیلی‌ها بود، بیشتر به وداع و صحبت از فردای عملیات و یا لحظات بعد گذشت، خیلی‌ها  شب آخرشان بود، شهید داریوش باقی زاده هم‌سنگر و یار و رفیق من بود که لحظه‌ای آن شب از من جدا نشد، می‌دانستیم جایی هستیم که هر لحظه ممکن است به خط فراخوان شویم و از حجم و اوضاع عملیات و شرایط سختش اندکی اطلاع داشتیم  ولی نه به آن اندازه که بعدها دیدیم! ماشین‌ها کنار جاده تا صبح در تردد بودند، انگارنه‌انگار شب و نیمه شب است، جنگ ساعت و زمان نداشت، خواب و استراحت در جنگ تعریف نشده بود.

خاکی که از تردد ماشین‌ها بلند می‌شد  و سرمای شب و بوی باروت پیچیده شده در فضا، حکایت غریبی آن شب داشت می‌دانستیم از این جمع خیلی‌ها فردا و شاید لحظاتی بعد مهمان خدایند، به همین سادگی ولی اینکه هنر این پرواز نزد کدامین ما باشد را هیچ‌کس نمی‌دانست، شاید فقط خود آسمانی‌ها که دم برنمی آوردند.

کم، کم سپیده صبح خودنمایی می‌کرد، آن طرف جاده مقابل سنگر و جان‌پناه ما برکه‌ای پر آب بود، زمستان‌های جنوب بخصوص بعد از بارندگی چنین برکه‌هایی به وجود می‌آید، هرچه خواستیم به خود بقبولانیم که به‌جای وضو در این هوا و آب سرد تیمم کنیم، نشد که نشد و مجبور شدیم با وضو نماز بخوانیم، و چه وضوی سختی بود.

یکی، یکی آمدیم کنار آب و پوتین‌ها را درآوردیم و وضو گرفتیم و نماز خواندیم، نمازی که برای خیلی‌ها آخرین کلامشان با خدا در این دنیا بود و ساعاتی دیگر در عرش هم‌کلام و هم‌جوار فرشتگان به معبود می‌رسیدند.

این حال و هوا در لحظه، لحظه آن دقایق و هنگام نماز و … حاکم بود و در دل همه غوغایی که در کلام و بیان مشهود نبود.

با طلوع سپیده و روشنایی صبح منطقه را به‌خوبی دیدیم و از موقعیت خود مطلع شدیم و کم، کم صدای شلیک‌ها از اطراف بگوش می‌رسید و بخصوص آتشبارها و توپ‌های خودی که نزدیکی‌های ما شلیک می‌کرد با خودنمایی آفتاب و ولع گرمای آن، جانمان تازه‌تر شد و انگار خورشید و بدن‌های ما سال‌هاست همدیگر را ندیده‌اند و گویی همدیگر را در آغوش گرفته‌اند، کمی از سرمای دیشب خلاص شدیم تا حدود ساعت ۱۰ صبح آنجا بودیم و در انتظار حرکت بعدی.

وانت بارهای بدون سقف تویوتا کنار جاده پارک کردند و این آخرین مرکب ما بود برای رسیدن به خط مقدم، تا جایبکه امکان داشت و بار تویوتا جا داشت سوار شدیم و خیلی زود به آخرین سنگرهای منتهی به جاده‌ای که به سه راه شهادت ختم می‌شد رسیدیم، خاکریزهای کنار جاده که قدم به قدم سنگر در آنجا بود و یگان‌های مختلف هر کدام در سنگری مستقر بودند، از هر سنگری آنتن بیسیم بیرون بود و صحنه‌هایی از تبادل اطلاعات و ادبیات گفتاری را می‌شد دید و شنید … سمت راست  و چپ جاده دشتی وسیع بود که تا چشم کار می‌کرد پر بود از آب، عراق برای جلوگیری از نفوذ ما کل منطقه را زیر آب برده بود … این بار با رسیدن به وقت نماز مشتاقانه وضو گرفتیم و نماز خواندیم، چهره شهید عباس اسماعیلی را همان لحظه بیاد دارم که چون خورشیدی می‌درخشید و سرش بسمتی و افقی انگار قفل بود، لحظاتی به چهره‌اش خیره شدم انگار قشنگ معلوم بود آخرین دقایق دنیایی‌اش را خرج ما می‌کرد، و پیامی در چهره‌اش نهفته بود، نمازمان تمام شد و دستور حرکت بسمت خط مقدم به‌صورت ستونی داده شد.

کمی از ظهر گذشته بود و ما مهیای حرکت شدیم، تجهیزات و کوله مهمات و سایر وسایل همراه خود را برداشتیم و با فاصله براه افتادیم، مسیر حرکت ما بسمت سه را شهادت بود، انتهای جاده‌ای که ما در آن قرار داشتیم به سه راهی ختم می‌شد که مسیر غربی آن به جاده منتهی به سه راه شهادت می‌رسید  و خط مقدم  و محل درگیری ما با عراقی‌ها آنجا بود … هنوز خیلی از شروع حرکتمان نگذشته بود که آتش سنگین توپخانه عراق امان نمی‌داد و هرچه جلوتر می‌رفتیم آتش سنگین و سنگین‌تر می‌شد، نفسمان زیر بار تجهیزات و مهماتی که حمل می‌کردیم به‌سختی بالا می‌آمد، خبری از فرمانده گردان شهید صراف و فرمانده  گروهانمان شهید نانکلی نبود، گروهان را حسین خواجوی و شهید عباس اسماعیلی هدایت می‌کردند، دستور فرمانده  دویدن بود ولی واقعاً دویدن سخت بود و از سویی مجبور به حرکت سریع بودیم، بعداً فهمیدیم شهید جواد صراف و نانکلی اولین شهدای گردان بودند که قبل از ما به سه راه رسیده بودند و به شهادت رسیدند … پاهایمان سنگین و سنگین‌تر می‌شد هر لحظه و هر متری که می‌رفتیم انگار فرسنگ‌ها راه رفتیم، حسی خیلی غریب داشتیم، صدا از احدی بلند نمی‌شد … حدود ۲۰ دقیقه‌ای که رفتیم رسیدیم به جاده‌ای که انتهایش سه راه شهادت و کانال ماهی و نونی شکل‌ها بود، دو طرف جاده پر بود از آب، هر لحظه توپ و خمپاره کنار جاده و داخل آب و اطراف ما به زمین می‌خورد، جاده جای سالمی نداشت چه در مسیر ماشین رو و چه کنار جاده که ما در حال عبور بودیم، چاله خمپاره‌هایی بعضاً به عمق ۳-۲ متر در وجب به وجب جاده  بچشم می‌خورد، حرکت پیاده و سواره به‌سختی انجام می‌شد، تا انتهای جاده با پای پیاده حدود یک کیلومتر فاصله بود به نظرم، فاصله‌ای که هر متر آن  به‌سختی پیموده می‌شد، هنوز اوایل جاده بودیم که جیپ ۱۰۶ فرماندهی آمد حاج اکبر عاطفی معاون گردان  جلو نشسته بود و کلاه آهنی سرش بود، تا به ما رسید که تقریباً سرستون بودیم لحظه‌ای توقف کرد و گفت سریع هر تعداد می‌توانید سوار شوید و ما هم تعدادی سوار شدیم من کنار فرمانده نشستم و راننده حرکت کرد، مسیر کاملاً ناهموار بود و رانندگی مشکل بود، همه سرها پایین بود تا از هزاران تیر و ترکش در امان باشیم، کمی که ماشین جلوتر رفت، آنچه مشاهده می‌شد فقط انفجار توپ و خمپاره بود، فرصتی برای دیدن هیچی نبود، هر چه به سه راه نزدیک‌تر می‌شدیم این حجم آتش عجیب‌تر و پرحجم‌تر  می‌شد، به حدود ۵۰ متری سه راه که رسیدیم همراه ترکش، تیر مستقیم هم به‌طرفمان شلیک می‌شد، صدای اصابت تیر به کاپوت و بدنه ماشین کاملاً مشهود بود و من با خود گفتم همه زخمی و شهید شده‌اند که صدایی شنیده نمی‌شود، رسیدیم به سه راه شهادت، جایی که خاکریزی بزرگ جلویمان بود  که از دو طرف امتداد داشت، پشت  آب بود و روی آن جاده‌ای که فاصله بین  ما و عراقی‌ها بود، به‌سرعت از ماشین پیاده شدیم و مسیر و سنگرهای ما و در واقع موقعیت لشکر در سمت چپ سه راه بود …

در زیر بارانی از انواع گلوله‌ها، جیپ نگهداشت و ما بسمت چپ سه راه آمدیم، امکان ایستادن و راه رفتن و تمرکز اصلاً وجود نداشت، از لحظه پیاده شدن تا هر قدمی که برمی‌داشتم شهیدی افتاده بود، و ما از لابه‌لای شهدا باید می‌گذشتیم، مسیر تردد حدفاصل خاکریز و آب کانال ماهی  بود، کل مسیر گِل و بعضی جاها لجن بود و خشکی را  فقط در سینه کش خاکریز می‌شد دید، خون پاک شهدا با آب کانال و گل و لای حاصل از تردد بچه‌ها، مسیر حرکت را سخت می‌کرد، همان ابتدای مسیر پشت خاکریز نفس‌زنان سنگری پیدا کردم و چند دقیقه از نشستنم نگذشته بود که شهید رضا وفایی را دیدم که دوان، دوان آمد بسمت ما و تا به من رسید گفت آرپی جی می‌زنی؟ گفتم آره … ولی نای تکون خوردن تو اون لحظه را نداشتم،  چند دقیقه‌ای که گذشت گفتم کجا باید بریم؟  گفت پاشو برو جلو و خودش به‌سرعت رفت و این آخرین دیدار من با شهید بود، بلند شدیم در همان هیاهوها حرکت کردیم آمدیم جلوتر یعنی حرکت بسمت چپ کانال … هرچه بسمت چپ می‌رفتیم شرایط خط سخت‌تر می‌شد و آتش تیربار و دوشکا و تک تیراندازها بیشتر می‌شد، تا حدود ۱۰۰ متر که رفتیم مجدداً سنگری را پیدا کردیم و پریدیم داخلش با رسیدن به داخل سنگری که در سینه کش خاکریز با خاکی نه چندان سخت و نسبتاً نرم حفر کردیم، نفسی چاق کردیم، شهید داریوش باقی زاده هم کنارم بود، شرایط برای شلیک آرپی‌جی از پشت خاکریز به دلیل فاصله زیاد تانک‌ها مهیا نبود، از سنگر ما دشت جلوی خاکریز، تانک‌ها و حتی نفرات عراقی را هم می‌شد دید، توپ‌های زمانی هم برای اولین بار از طرف عراقی‌ها شلیک می‌شد … توپ‌های زمانی نیاز به اصابت به زمین نداشتند بالای سر بچه‌ها هم منفجر می‌شد، و این یعنی سنگرها هم خیلی بکار نمی‌آمد … کم، کم هوا که به گرگ و میش می‌گرایید … دستور رسید باید بسمت خاکریزی جلوتر از سه راه و خاکریز اصلی حرکت کنیم، تا حالا خط را همان جا که بودیم می‌دیدیم ولی ظاهراً خط مقدم جلوتر هم بود … غروب شلمچه آن روز حال و هوایی عجیب دلگیر و سخت و نفس‌گیر داشت، رفقا و بهترین‌ها، آنها که جواز عبور داشتند از شلمچه اوج می‌گرفتند، شهادت  و جراحت دوستانمان  را یکی پس از دیگری می‌دیدیم و یا اخبارش را می‌شنیدیم، و همه  اینها حکایتی عجیب داشت که بعدها جاودانه شد و ماندگار … هوا داشت تاریک می‌شد و کمی باران آتش نفس‌گیر دشمن کم شده بود که دستور داده شد دسته ما بسمت خاکریزهای معروف به نونی شکل و پنج ضلعی  حرکت کند، از  دژ که جاده‌ای به عرض حدود ۵-۶ متر روی آن بود گذشتیم و حدود ۵۰۰-۴۰۰ متر رفتیم جلوتر، به خاکریزی بسیار کوتاه به ارتفاع کمتر از ۵/۱ متر رسیدیم، سنگری در کار نبود  به فاصله هر ۵-۴ متر بایستی حفره‌ای و سنگری ایجاد می‌کردیم تا در امان باشیم، هوا کاملاً تاریک شده بود، و ماه هم در آسمان نبود، شلیک‌ها همچنان ادامه داشت اگرچه کمتر شده بود، موقعیت جدید ما اصلاً امن نبود، در واقع حضور ما  بجهت دفاع از خط اصلی و دژ و سه راه شهادت بود، سقوط سه راه مساوی بود با احاطه دشمن به کل جاده شلمچه خرمشهر، سریع شروع به حفر سنگری در دل خاکریز کردیم، خاکریزی که خود از استحکام چندانی برخوردار نبود، اطراف و دیواره سنگر را با کلوخ‌هایی سبک پر کردیم، گونی و بیل و … برای ساخت سنگر نداشتیم و مجبور بودیم آن را با سنگ و‌ کلوخ بسازیم، من و محسن نجفی و یکی از کمک‌هایم که متأسفانه اسمش را نمی‌دانم در سنگر بودیم، صدای مانور تانک‌های عراقی هرازچندگاهی بگوش می‌رسید، آنها می‌خواستند با صدای تانک‌ها روحیه‌ها را تضعیف کنند … هوا سرد و تاریک بود … با سروصدای تانک‌های عراقی سروکله‌ای بلند می‌کردیم تا خیالمان از پیشروی آنها راحت شود، امکان ایستادن در سنگر نبود، باید می‌نشستیم، اواخر شب یکی از گردان‌های لشکر سیدالشهدا (ع) که در سمت چپ ما و منطقه‌ای موسوم به شلهه مستقر بودند در حرکت بود، با عبور گردان تک تیراندازها و خمپاره‌های ۶۰ دشمن شروع به شلیک کرد که متأسفانه در اطراف سنگر ما عده‌ای از آنها زخمی شدند و سید مهدی حسینی مسئول دسته ما هم که به‌جای مجید قاسمی عهده دار مسئولیت دسته شده بود از مجروحان آن صحنه بود، دیگر خبری از هیچ فرمانده و مسئول دسته‌ای در گروهان نبود، حسین خواجوی مجروح شده بود، عباس اسماعیلی شهید شده بود، سید مسعود هاشمی مسئول دسته ۳ به شهادت رسیده بود، مسئولیت گروهان با معاون دسته ۳ بنام شهید شفاعت بود که بعدها در تکمیلی کربلای ۵ به شهادت رسید …

هر چه به انتهای شب و نیمه‌های شب می‌رسیدیم، مانور تانک‌ها و صدایشان بیشتر می‌شد، و با توجه به عدم اشراف ما  به منطقه،  کارمان ظاهراً سخت‌تر می‌شد، نه می‌دانستیم دقیقاً عراقی‌ها کجایند؟! و نه از موقعیت اطراف خود به‌خوبی مطلع بودیم … از حال و روز سنگرهای هم‌جوار خود به‌خوبی مطلع نبودیم، با هر اصابتی نگران دوستان و رفقای خود بودیم، نیمه‌های شب کمک ما و همسنگر ما با توجه به شرایط ترسناک منطقه و مانور تانک‌ها و … هوس رفتن به عقب کرد، دیگه طاقت ماندن نداشت، به من گفت حالم بده … و من فهمیدم ترسیده! گفتم اینجا امکان عقب رفتن نداری! یک‌ساعتی تحمل کرد ولی به‌هرحال رفت، من ماندم و محسن عراقی‌ها از سمت چپ ما چند بار پاتک زدند، ما دستور درگیری نداشتیم ولی تعدادی از نیروهای گروهان و دسته ما درگیر شدند، احمد اشعریون از جمله شهدای آن بود که به شهادت رسید … داریوش باقی زاده همان شب اول پشت دژ به شهادت رسید … آن شب خوابی در کار نبود، امکان خواب به هیچ وجه نبود، منورهای دشمن، دشت جلوی ما را روشن می‌کرد، عراقی‌ها تا صبح با بهره‌گیری از انواع منور، سعی در کنترل اوضاع داشتند، شرایط و موقعیت سنگر و جان‌پناه ما از هیچ طرف امن نبود، امن‌ترین جای سنگر ما جلوی و آن طرف خاکریز بود که اگر تیر مستقیم تانک به آن می‌خورد  قطعاً ویران می‌شد و احتمال آسیب ما زیاد بود، دنبال گونی بودیم تا دیواره‌اش را مستحکم کنیم ولی خبری از آن  نبود، پشت دژ بعضاً تدارکات فعال بود و چیزی برای خوردن پیدا می‌شد ولی اینجا خبری از تدارکات نبود، اگرچه اشتهایی نداشتیم ولی ضعف گاهگاهی اذیتمان می‌کرد، اوضاع خط آن شب خیلی آشفته بود، هر لحظه عراق در پی پاتک بود، از حضور و آمادگی‌مان مطلع بود، حضور نیروهای تازه‌نفس و درگیری در سمت راست دژ مصداقی بود بر این مطلب … آن شب سخت با همه سختی‌هایش تمام شد و عراق هم جز مانور تانک‌هایش کاری از پیش نبرد … وقت نماز، در همان حفره و سنگرمان نماز خواندیم.

کم، کم با طلوع سپیده و روشنایی صبح، از منطقه و موقعیتمان مطلع شدیم و با طلوع خورشید، سرمای شب گذشته از یادمان رفت اگرچه باران گلوله باز باریدن گرفت …

تا صبح فکر بهترین رفقا و شهدایی که مدت‌ها در کنار هم بودیم لحظه‌ای ما را رها نمی‌کرد ولی اضطراب و شرایط خط و آزار دشمن، و صبری که خداوند عطا کرده بود، باعث می‌شد ما صبورانه، به وظایف محوله مشغول باشیم ولی با روشنایی روز انگار فصل جدایی تازه‌ای برایمان آشکار و پدید آمده بود و غم جدایی آنها عجیب دردناک بود و بیشتر بچشم می‌آمد … بخصوص شهادت آقا جواد صراف و حسین نانکلی … با طلوع صبح معمولاً انتظار دیدارها دور از انتظار نیست ولی دیداری در  کار نبود که نبود … به هیچ وجه امکان ایستادن و برانداز دشمن و به قولی جاه طلبی نبود، فقط نشسته و اگر شرایط ایجاب می‌کرد برای تردد باید خمیده و از کنار خاکریز گذر می‌کردیم معمولاً  فرماندهان و مسئولانی که باقی مانده بودند راه می‌رفتند و ترددی داشتند، حسین شفاعت بیشتر از همه در رفت و آمد بود و به سنگر فرمانده گردان  برای دریافت پیام و دستور و هماهنگی‌های لازم  می‌رفت و به سایر بچه نیز سر می‌زد، شفاعت بچه محل و دوست ما بود و قبلاً نیز در عملیات خیبر هم‌رزم و کنار هم بودیم جوانی شایسته و مخلص که او هم مزد جهادش را زود گرفت … آن روز بابک امامی نیز به سنگر ما ملحق شد، بابک اهل تاکستان و سرباز نیروی هوایی ارتش بود که داوطلبانه به گردان ما مأمور شده بود و کارش امدادگری بود، شب گذشته هم در زیر آتش سنگین دژ و خاکریزها، به خیلی از مجروحین کمک کرده بود و آدم نترسی بود، شوخ طبع و اهل مزاح هم بود و در آن اوضاع سخت خودش بمب روحیه بود، با کمک هم کمی سنگر را مستحکم کردیم ولی واقعاً چون امکان تحرک نبود، و امکانات هم همین‌طور، خیلی کاری نمی‌توانستیم بکنیم، در بعضی مواقع آتش دشمن خیلی سنگین می‌شد، و آن‌قدر گلوله کنار و اطراف ما می‌خورد که حفره‌های حاصل از اصابت آن، جای سالمی روی زمین نگذاشته بود … و عجیب اینکه کمتر ترکش و گلوله‌ای بسمت بچه‌ها می‌آمد … برای آن  دقایقی که بارانی از گلوله و خمپاره و توپ منطقه را فرا می‌گرفت  و بوی باروت فراگیر می‌شد،ما نگران دوستان و حتی هم‌سنگران خود بودیم و‌ هر لحظه گویی همه شهید شده‌اند … تلفات ما بیشتر شب و روز گذشته بود و آن روز  کمتر تلفات دادیم …

عراقی‌ها خیلی سعی می‌کردند پاتک بزنند و سه راه را تصرف کنند و با داشتن تجهیزات سنگین و امکانات فراوان، واقعاً در برابر رزمندگانی که با سلاح‌های سبک و کمترین امکانات مقاومت می‌کردند، کاری ازشون نمی‌آمد، به همین جهت هم با آتش سنگین سعی در گرفتن تلفات و جلوگیری از پیشروی ما داشتند، به گواه و شهادت خیلی از کارشناسان و جنگ دیده‌ها یکی از سنگین‌ترین گلوله باران‌ٰهای ارتش عراق در همین عملیات بود.

روز اول گذشت و با فرارسیدن شب، سرمای هوا و غرش و مانور تانک‌ها انگار باهم عجین می‌شد، عراقی‌ها تا صبح منور می‌زدند، و برای ما هم امکان تردد و رفتن تا سه راه و پشت دژ برای تدارک مختصر آذوقه‌ای فراهم می‌شد، من و محسن نجفی هم برای همین کار رفتیم پشت دژ و مختصر آب و غذایی و تعدادی گونی بیاوردیم و در مسیر جنازه یه شهید توجه ما رو جلب کرد,رفتیم سمتش … برعکس خیلی از شهدا روی بدنش هیچ اثری از ترکش و خونریزی نبود. قطعاً هیچ‌وقت اون سیمای معصوم و نورانی که منورهای عراقی زیبایی‌اش را دوچندان کرده بود از یادم نخواهد رفت. کاش خانواده‌اش بودند و می‌دیدند که وسط اون همه سرو صدای جنگ چه آرامشی تو چهره فرزندشان موج می‌زد,کاش بودند و می‌دیدند.

این شد که با مهدی تصمیم گرفتیم شهید رو از وسط حجم آتش برداریم و پشت خاکریز و جای نسبتاً امنی بذاریم تا جنازه سالم به دست خانواده‌اش برسد…

وسایل لازم رو از پشت دژ برداشتیم و به سمت خاکریز راهی شدیم … مسیر آمده را برمی‌گشتم که چشممان دوباره به همان شهید افتاد,هر دو خشکمان زد … شهید همان جایی بود که گذاشته بودیم اما دیگه خبری از اون چهره معصوم نبود … او سر در بدن نداشت و ما هرچه اطراف رو گشتیم نتوانستم اثری از سر اون شهید پیدا کنیم…

هر دو مات و مبهوت بودیم … دیدار روی ماه او ممکن نبود اما قطعاً قسمت خانواده‌اش شهیدی بی سر بوده.

بچه‌های دسته و گروهان هم شب‌ها می‌رفتند و کار تدارکات را انجام می‌دادند، روزها و شب‌های دوم و سوم و چهارم هم با همین شرایط گذشت، صبح روز چهارم من و محسن و بابک با گونی‌هایی که از عقب  آورده بودیم تصمیم گرفتیم کلوخ‌های سست دیواره سنگر را بریزیم و  سنگری امن بسازیم، سنگ و کلوخ‌ها را ریختیم و در حال گونی پرکردن به‌صورت نشسته بودیم، فاصله ما با عراقی‌ها آن‌قدر نزدیک بود و خمپاره زن هاشون آن‌قدر دقیق که لحظاتی بعد خمپاره شصت بین ما سه نفر  که در حال کارکردن بودیم به زمین نشسته و هر سه نفر مجروح شدیم، ترکش به سر بابک امامی خورده بود و به ران پای محسن و کف پای من، با اصابت خمپاره و مجروح شدن ما بچه‌ها دیگر سریع آمدند و شروع به درمان و پانسمان کردند، درد زیادی داشت، ترکش هر دو طرف کف پاهایم را با پوتین  سوراخ کرده بود، بابک در همان حال به ما هم رسیدگی می‌کرد و زخم پای من و محسن رو هم مداوا می‌کرد، تا شب خیلی مانده بود و امکان ماندن تا آن موقع نبود از سویی  حد فاصله خاکریز تا دژ هم کاملاً در تیررس بود و امکان تردد به‌سختی میسر می‌شد، در همین شرایط و دودل بودیم که محمد هدایی از دوستان و بچه محل‌های ما و هم‌کلاسی‌ام که در دسته خودمان بود و از روز اعزام باهم بودیم بدو، بدو آمد و به من گفت تو بیا کول من، بابک هم که می‌توانست راه برود و یکی دیگر از برادران هم محسن را حمل کرد، محمد هدایی منو گذاشت پشتش، قد و قواره بلندی هم داشت، و سریع راه افتاد، خوشبختانه ظاهراً عراقی‌ها متوجه نشدند و در کمال تعجب این مسیر ۵۰۰ متری  تا پای دژ هیچ خبری از تیراندازی نبود …

محمد هدایی منو گذاشت کولش و حالت دویدن گرفت، چند بار خسته شد و می‌رفت تو چاله خمپاره‌ها لحظاتی استراحت می‌کرد و من شرمنده او بودم، وضعیت خوبی نداشتم که بتوانم راه بروم، هر لحظه امکان شلیک و تیراندازی بود، بابک و محسن هم پابه‌پای ما می‌آمدند، رسیدیم به دژ، هدایی خواست منو ببره اونور، گفتم نه برگرد بقیه‌اش رو خودم میرم، اونم برگشت، امکان ایستاده رفتن آن‌هم با وضعیت ما، اصلاً نبود، به‌صورت سینه خیز و گربه‌ای جاده روی دژ را رفتم، جاده‌ای حدود ۶ متری که حالا انگار ۶۰ متر بود برایم، هرچه می‌رفتم تمام نمی‌شد، باز هم رسیدیم به همان سنگرها و مرداب و آب کانال ماهی، هنوز کم و بیش پیکر شهدا بود، البته خیلی کمتر از روز اول، درد زیادی داشتم، ولی انگار این بابک اصلاً درد نداشت، سرش را با باند بسته بود و می‌دوید، بچه‌هایی که پشت دژ بودند هرکدامشان چند متری به من کمک می‌کردند و هروقت کسی نبود خود بابک کمک می‌کرد تا کم، کم رسیدیم سه راه، هنوز همان ماشین‌ها و نفربرهایی که روز اول گوشه، گوشه جاده و سه راه در حال سوختن بودند، همان جا بود و شکل و شمایل آنجا هیچ فرقی نکرده بود با روز اول، تردد ماشین‌ها در سه راه بسیار سریع و تند بود و ما هرچه نشستیم تا آمبولانس و ماشینی برسد کسی پیدا نشد، بابک موتوری پیدا کرد و آن را روشن کرد و من و محسن هم سوارش شدیم، یعنی سوارمان کردند و موتور حرکت کرد بسمت انتهای جاده سه راه، اوضاع جاده خیلی خراب بود جای سالمی نداشت، ولی با موتور راحت‌تر امکان حرکت بود تا ماشین، انتهای جاده اسکله‌ای بود که قایق‌ها مجروحین را بسمت بیمارستان صحرایی حمل می‌کردند، قایقی انگار منتظر ما بود تا رسیدیم گفت بیایید سریع برویم، سوار شدیم و موتورش را روشن کرد  و راه افتاد، بعد از حدود یک ربع باز رسیدیم به اسکله‌ای در انتهای آب، با هر زحمتی بود پیاده شدیم، در جوار اسکله بیمارستان صحرایی بود و دکترها و پرستارها آمدند به دادمان رسیدند، تعداد تخت‌ها پر بود و مجروح زیاد، بعد از معاینه دکتر، دستور اعزام داد، یعنی باید می‌رفتیم عقب.

شاید یک‌ساعتی شد که در بیمارستان صحرایی بودیم اقدامات اولیه صورت گرفت و دستور اعزام به عقب داده شد، محسن را با برانکارد بردند داخل اتوبوس، به من گفتند می تونی خودت بیایی یا برانکارد بیاریم؟ امان از ایثار بی‌موقع! گفتم نه خودم میام! و با کمک یک نفر که زیر بغلم را گرفته بود، یک پایی راه افتادیم ولی ما رو داخل مینی‌بوسی بردند که صندلی داشت، حکایت ایثار بی‌موقع این بود  ما که برانکاردی نبودیم شدیم مجروح سرپایی! و محسن که برانکاردی بود شد مجروح برانکاردی! برانکاردی‌ها مستقیم رفتند فرودگاه اهواز و بعد هم بندرعباس جهت بستری و ادامه درمان و بعد هم مشهد مقدس و تهران و در کل لاکچری بازی! و حالا حکایت ما، با مینی‌بوس صندلی دار آمدیم اهواز، مستقیم رفتیم بیمارستان شهید بقایی، آنجا بستری نشدیم گفتند بروید شوشتر، نقاهتگاه هلال احمر! با همان مینی‌بوس فیات و روی صندلی حدود ۶-۵ ساعت رفتیم.

پاهایم از درد سست و بی حس شده بود، پای مجروح و خونریزی شده باید کمی خوابیده و روبه‌بالا باشد و من برعکس … امکان خوابیدن و اینها نداشتم، داخل مینی‌بوس هم هیچ امدادگر و همراهی نبود، تا شوشتر درد کشیدم، حدود ساعت ۴ صبح رسیدیم شوشتر، مرا با آن حال دیدند کمی متعجب شدند و به بهداری چی‌ها بدوبیراه گفتند ولی من تو حال خودم نبودم، شب سختی بود، در سالن ورزشی بزرگی که پر بود از مجروح خوابیدیم و کمی از درد پاهایم کم شد، سه چهار روز از مداوای ما  گذشت و برنامه و دستور مجروحان آن سالن اعزام به یگان‌های خود بود، و ما هم باید به یگان خود یعنی مقر لشگر در پادگان دوکوهه اندیمشک می‌رفتیم، اتوبوسی آمد و ما سوار شدیم، عموم مجروحان آنجا جراحت‌های سطحی داشتند و کمتر حال و روز مرا داشتند، یعنی مجروحان آنجا اصلاً تیر و ترکشی نبودند، به‌هرحال راننده اتوبوس ما را تا اندیمشک آورد و خواست تو‌ شهر پیاده کند ما را با دوتا عصا دید و  دلش سوخت، تا جلوی پادگان دوکوهه آورد و گفت به‌سلامت، آمدم پایین، یک نایلون وسایل و لباس‌هایم دستم بود و دوتا عصا! جاده جلوی پادگان تا درب نگهبانی فاصله زیادی همراه با سربالایی داشت، معمولاً ماشین هم زیاد تردد می‌کند ولی ایام عملیات بود و هیچ ماشینی نبود، تا جلوی نگهبانی به هر زحمت و سختی‌ای بود رفتم، داخل نگهبانی کمی نشستم تا ماشینی برسد و مستقیم رفتم بهداری! حال و روزم را که دیدند گفتند اینجا چرا آوردنت؟! خبر از ایثار ما نداشت که چه بلایی سرمان آورده؟! دستور داد برو تهران! گفتم چه جوری؟ گفت هرطور میدانی! از قطار هم خبری نبود، آمدم امور مالی  لشگر،  خدا رحمت کنه شهید حمید مرکب‌ساز را دیدم، مساعده و پولی بما داد، (پول‌هایمان داخل ساک‌ها بود که به امانت نزد تعاون بود)، شب مهمان مرحوم ابراهیم کریمی بودم در تدارکات لشکر، بعد مجروحیتش حین رزم شبانه آقا مجید قاسمی آمده بود تدارکات! صبح زود با ماشین تدارکات آمدم ایستگاه پلیس راه، راننده مرا پیاده کرد و منتظر اتوبوس شدم، اولین اتوبوس که رسید به مقصد تهران سوار شدم البته ماشین جا نداشت و راننده گفت اگر می‌خواهی و می تونی برو‌ روی بوفه.

با اینکه اتوبوس جا نداشت، مجبور بودم سوار شوم، معلوم نبود اتوبوس‌های بعدی چنین وضعیتی نداشته باشند، عصازنان از پله‌ها رفتم بالا و همه به من نگاه می‌کردند، تعدادی از مسافران نیروهای نظامی بودند و بیشتر سربازهای ارتش، ولی عموماً مردم عادی هم‌سفران ما تا تهران بودند، رفتم انتهای اتوبوس و پایین مکانی که  راننده اتوبوس‌های قدیم می‌خوابیدند، و پله‌ای کوتاه داشت روی آن نشستم، باز کم، کم درد پایم شروع شد اگرچه از روزهای اول خیلی بهتر شده بود ولی شرایط اتوبوس باعث تشدید دردم شد، راه زیادی تا تهران بود و من هر لحظه وضعیتم بدتر، سعی کردم با استراحت و خواب و قرص‌هایی که همراه داشتم خودم را مشغول و مداوا کنم و همین کار را هم کردم، تا اراک روی بوفه و در آن شرایط سخت نشستم، حتی یک نفر هم تعارف نکرد که بیا جای من بنشین اگرچه هیچگاه نمی‌نشستم ولی واقعاً انتظار داشتم کسی حال و روزم را دریابد! یکی دوتا مسافر اراک پیاده شدند و صندلی خالی شد و تا تهران روی صندلی نشستم خیلی لوکس شد اوضاعم! تقریباً حدود ساعت ۸ رسیدم ترمینال جنوب، بیرون ترمینال از اتوبوس پیاده شدم، مردم متعجبانه نگاهم می‌کردند، لباس نظامی و دوتا عصا و زمان عملیات و … چند دقیقه‌ای کنار خیابان بودم که اتومبیل جیپ آهو کنارم نگهداشت، مردی میان‌سال آمد پایین و کنار من، گفت اینجا چکار می‌کنی؟! از کجا میای؟! گفتم از جبهه و مجروح هستم، خیلی بهم ریخت! می‌گفت چرا این‌جوری ولت کردند؟! چیزی نگفتم و گفت بیا بالا، سوار شدم  ایشان مسئول ستاد پشتیبانی جنگ استان تهران بود، تا دولت‌آباد شهرری که منزلمان بود راهی نبود و خیلی زود رسیدیم، نزدیکی‌های منزل گفت خانواده‌ات خبر دارند؟ گفتم نه! گفت من میرم درب منزل و کمی با آنها صحبت می‌کنم و مقدمه چینی می‌کنم تا اگر تو را با این وضع دیدند کمتر اذیت شوند! انسان عزیز و بزرگواری بود، مسئولانه برایم زحمت کشید، می‌توانست راحت از کنارم رد شود، مثل خیلی از امروزی‌ها! ولی تا لحظه آخر و با وقت گذاشتن زیاد کنارم ایستاد، بعد از ده دقیقه  آمد دنبالم و مرا پیاده کرد و رفتم منزل و الحمد الله خانواده هم با بزرگواری ایشان آمادگی نسبی پیدا کرده بودند، و اینجا آخرین ایستگاه ماجرای کربلای ۵و۴ ما  شد….

راوی: مهدی رفیعی