عملیات والفجر مقدماتی شکستخورده بود و من با دو تا برادرهام یکی در لشکر ۲۷ و یکی در لشکر ۱۷ قم و بنده در تیپ ۱۵ رمضان از شوش خدمت میکردیم.
به دلایلی بنده شده بودم فرمانده محور در شرق فکه تپه دوقلو که کانال فکه یا فکر کنم حنظله بودم و منطقه عجیب و خطرناک به شکل عصا و سنگر ما در دل دایره عصا قرار گرفته بود و مرتب از سه ناحیه شلیک گلوله پذیرایمان بود.
روز هر کی عبور میکرد خدایی بود مجروح یا شهید نشود. ساعت یازده صبح بیسم صدا کرد که برادر باغبان پدرتان در قرارگاه زلیجان آمدن شما را ببینند و اصرار کردم همان جا نگهشان داریم و بههیچوجه اجازه ندین بیان جلو.
به بیسیم چی گفتم تو همهکارهای و منطقه را مواظب باش و سریع سوار لندکروز شدم و تخته گاز بسمت زلیجان تا رسیدم یک ساعت ونیم راه بود و دیدم پدرم نیست و فهمیدم پدرم با کارت عبور از مناطق که دارد سوار ماشین تدارکات شده وقتی پرسیدم گفتن با دو سه تا از بچه محلهتان با هم بودن فوری برگشتم به سمت خط و ساعت سه بود.
از سنگر دژبانی خط پرسیدم و گفتن بله افرادی آمدن با کارت عبور و گفتن مهمان شما هستند ماهم ممانعت نکردیم. فریاد زدم یا خدا و سمت سنگر ده دقیقه راه بود همش خدا، خدا میکردم بابام نرفته باشد تو دایره و دوروبر جاده را میگشتم چون تنها وسیله مجاز عبور به خط وسیله من بود و آمبولانس و تدارکات بهمحض رسیدن تو دایره دیدم آمبولانس دارد یک برانکارد شهید روش پوشیده و سه مجروح میبرد پاهایم بی حس شد و خودم را رساندم به اولین سنگر تو دایره که سنگر تدارکات بود نشستم رو زمین.
صدا کردم یک نفر آب برایم بیاورد کاسه آب آمد تا سرم را آوردم بالا دیدم پدرمه و دارد میگه خسته نباشی پسرم.
خلاصه فهمیدم تا خمپاره و گلوله خط را آشوب کرده پدرم با همراهانش دم سنگر تدارکات بودن وفوری سرپناه بهشون داده بودن.
فقط یادمه پدرم را فوری برداشتم و با همراهانش آوردم زلیجان و تا ده شب پیشش بودم و آخر شب برگشتم خط.
ولی توکل خط و تیپ پیچید که بابای ماهم رزمنده است.
راوی: مصطفی باغبان