قبل از شهادت شهید عبداقی(راوی: فرید لواسانی)

پس از به شهادت رسيدن شهيد عبداقی تمامی بچه‌ها بهت زده شده بودند و برای هیچ‌کدام ما باورکردنی نبود كه مسعود به شهادت رسيده باشد. شش يا هفت روز ((قبل از شهادت)) ايام شعبان بود دسته ما هم كه تمام مداح‌ها در آن جمع بودند مثل: حاج سعيد حداديان، ابراهيم حبيبي، داوود قادري، حبيب مطلبی، شهيد عبداقی و … از لحظه، لحظه وقتمان استفاده می‌کردیم مثلاً صبح كه از خواب بيدار می‌شدیم بعد از نماز صبح زيارت عاشورا می‌خواندیم بعد از آن به صبحگاه می‌رفتیم در حين مراسم صبحگاه حاج سعيد حداديان يا شهيد عبداقی مداحی می‌کرد و بچه‌ها هم تكرار می‌کردند به محوطه گردان كه می‌رسیدیم بچه‌ها در اختيار خودشان بودن پس از آن برای نماز ظهر و عصر مهيا می‌شدیم پس از نماز هم دوباره مراسم داشتيم، غروب كه می‌شد همه دوره هم جمع می‌شدیم و مناجات ايام رو می‌خواندیم بعد از آن نماز مغرب و عشاء رو به جماعت می‌خواندیم و دوباره ذكر مصيبت و بعد هم شام می‌خوردیم سپس سوره واقعه قرائت می‌کردیم بعد از آن ديگه وقت استراحت خواب بود، هرکسی كه می‌خواست می‌خوابید آن‌هایی هم كه حال داشتن يك جمع كوچک می‌شدیم می‌رفتیم برای روضه‌خوانی ذكر مصيبت، به همين خاطر حاج علی سراج فرمانده گردان مقداد اسم دسته ما رو گذاشته بود ((دسته مصیبت‌ها)).

پنج يا شش روز قبل از شهادت، مسعود مريضی سختی گرفت. هیچ‌وقت يادم نمی‌رود آن‌قدر حالش بد بود كه به‌زور چند نفری دورش رو گرفتيم برديمش بهداری لشگر 27 به اونجا كه رسيديم برای معاينه روی تخت بهداری خوابيده بود آن‌قدر بدحال بود كه دكتر برایش سه تا آمپول يک ميليون و دويست تجويز كرده بود كه يک روز در ميان بايد بزند، حالش زياد خوب نبود بعد از آمدنش به اتاق برایش يک گوشه‌ای پتو پهن كرديم تا چند روز استراحت می‌کرد برای اقامه نماز هم همان جا برايش آب و ظرف می‌آوردیم تا وضو بگيرد و نمازش را بخواند بعد از شش يا هفت روز از جاش بلند شد انگار نه انگار كه تا ديروز مريض بوده خلاصه همه خوشحال شدن كه مسعود خوب شده و دوباره برگشته تو جمع ما خلاصه گذشت و گذشت تا يك شب مانده به عمليات .

اما پس از اينكه گفتن چادر فرماندهی گردان بمباران شده گمانه‌زنی‌ها در خصوص اتفاقات احتمالي شروع شد يكی می‌گفت چند تا از بچه‌ها شهيد شدن ولی مسعود رو ديده كه مجروح شده چيزی نيست و زود خوب می‌شه، چند لحظه‌ای نمی‌گذشت كه يكی ديگر از راه می‌رسید و می‌گفت مسعود شهيد شده حال عجيبي بين بچه‌ها بود هرکسی عين بچه‌های يتيم شده گوشه‌ای نشسته بود کم، کم اشك می‌ریخت حاج سعيد هم زير لب زمزمه‌ای می‌کرد و به جان بچه‌ها آتش می‌زد تا نزدیک‌های نماز مغرب و عشاء همین‌طوری هر كی تو خودش بود كه يكی از فرماندهان آمد گفت بچه‌ها آماده بشين بايد راه بيافتيم نماز مغرب و عشاء رو كه خواندیم آماده رفتن شديم همه فکرکردن عازم خط مقدم هستيم ستون كشي كرديم و به راه افتاديم تو تاريكي شب زياد متوجه نشديم داريم كجا میریم همین‌طور كه پياده می‌رفتیم يكي از بچه‌ها گفت داريم از منطقه عمليات دور می‌شویم يكی می‌گفت نه داريم می‌رویم به سمت خط دشمن خلاصه يكی از بچه‌های مسئول را گير آورديم ازش پرسيديم داريم كجا می‌رویم بعد چند باری طفره رفتن بالاخره گفت داريم می‌رویم به سمت عقب می‌خواستيم اعتراض كنيم كه گفت ما اكثريت بچه‌هاي مسئول گردان، گروهان و دسته‌ها رو از دست داديم امكان بازسازی هم وجود ندار به همين سبب مجبوريم برگرديم شهرك شهيد باهنر (آناهيتا) خلاصه بعد از نماز مغرب و عشاء تا صبح پیاده‌روی كرديم تا رسيديم سر جای اولمان راهی رو كه با قايق ظرف مدت بيست دقيقه تا نيم ساعت آمده بوديم برگشتش حدوداً يک شب تا صبح طول كشيد تا به عقبه رسيديم. تعدادی كاميون آماده بود سوار بر کامیون‌ها شديم و برگشتيم بسمت كرمانشاه بچه‌ها ديگه طاقتشان طاق شده بود حاج سعيد در فراق يار (شهيد عبداقی) می‌خواند و بچه‌ها هم عين مادر فرزند ازدست‌داده ناله و شيون می‌زدند رسيدم به شهرك اصلاً نفهميدم چطوري از كاميون پياده شديم دوان، دوان بسمت اتاقی كه براي آخرين بار قبل از رفتن عمليات به سفارش شهيد عبداقی در آنجا نماز و روضه وداع خوانده بوديم رسيديم، هرکسی يك گوشه نشست و يادي از روز گذشته همان اتاق می‌کرد و يک هو می‌زد زير گريه بقيه بچه‌ها هم كه آن روز را ديده بودن داغ دلشان تازه می‌شد و اشك می‌ریختن اصلاً ديگه نيازی به روضه‌خوانی نبود خود به خود اشک‌ها سرازیر بود هیچ‌کدام از بچه‌ها حاضر نبودن براي لحظه‌ای از اتاق خارج بشن آن‌قدر داغ جدایی از مسعود براشون سنگين بود …

فردای آن روز فرمانده وقت گردان به در خواست بچه‌های هم دسته‌ای مسعود اتوبوسی را فراهم كرد تا بتوانيم برای مراسم خاکسپاری مسعود، خودمان را به تهران برسانيم وقتی كه وارد تهران شديم هیچ‌کدام از بچه‌ها توان روبه‌روشدن با خانواده شهيد عبداقی را نداشتيم شبانه با تعدادی از هم‌رزم‌های مسعود به معراج شهدا رفتيم و صورت مسعود را با گلاب شستشو داديم و داخل تابوت گذاشتيم فردا صبح ساعت 7.30 صبح آمبولانس حامل بدن شهيد عبداقی وارد محل شد پس از برگزاری تشيع پيكر شهيد عبداقی در محل من سوار بر آمبولانس شدم كه تا بهشت‌زهرا (س) با مسعود وداع كنم. با دوربين عكاسی كه از رضا عسگريان گرفته بودم چندتایی عكس از پيكر شهيد گرفتم كه برای يادگاری داشته باشم. وقتی به ورودی بهشت‌زهرا (س) رسيدم درب آمبولانس باز شد يكی از بچه‌ها گفت خانواده شهيد می‌خواهند براي آخرين بار با مسعود وداع كنند من كفن رو دور صورت مسعود پيچيدم تا محل اصابت تركش به سر مسعود رو نبينند خانواده‌اش آمدند و بعد از وداع رفتند آمبولانس حركت كرد بسمت محلی كه براي دفن تعيين شده بود به محل دفن كه رسيديم بچه‌های گردان برای مسعود سنگ تمام گذاشتن عزاداری باشکوه و در خور يک مداح خالص اهل‌بیت انجام دادند بعد حاج سعيد به عشق مسعود روضه حضرت زهرا (س) خواند (چون مسعود علاقه بسيار شديدی به روضه حضرت زهرا (س) داشت، البته مزد اين دوست داشتن رو هم از حضرت زهرا (س) گرفت و مثل بی‌بی از چند ناحیهٔ بدن مورد جراحت قرار گرفته بود. دست، پهلو، سر و سينه)

حاج سعيد در ادامه زيارت عاشورا را قرائت كرد و هم‌زمان شهيد هم با زمزمه زيارت عاشورا مسعود رو خاک‌سپاری كردند. پس از چند روز مرخصی‌مان به پايان رسيد و مجبور بوديم بدون مسعود به منطقه برگرديم وارد شهرك شهيد باهنر كه شديم محيط اردوگاه بدون مسعود براي بچه‌ها قابل‌تحمل نبود هر جا كه می‌رفتیم ياد مسعود می‌افتادیم.

هر كاری كه می‌خواستيم انجام بدهيم به ياد مسعود و ديگر شهدای عزيزمان بوديم ياد و خاطره همگی‌شان گرامي باد .

رفيقان می‌روند نوبت به‌نوبت خدايا نوبتم كي خواهد آمد

همه سوی خدا گرديده راهي ولي من مانده‌ام با روسياهی

راوی: فرید لواسانی