عراقی با معرفت! (راوی: حمید داودآبادی)

حسن از بچه های گردان شهادت بود که از سال 64 تا 65 باهاش همرزم بودم. آخرش هم دی 1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه جاودانه شد و به برادر شهیدش پیوست.

یکی از روزها که در پادگان دوکوهه بودیم، حسن خاطره عجیبی تعریف کرد که هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود. حسن می گفت:

زمستان 1363 در عملیات بدر، من و داداش کوچیکم با هم و در کنار هم می جنگیدیم. شرق رود دجله بود که داداشم تیر خورد و جلوی چشمم به شهادت رسید.

از یک طرف داداشم شهید شده بود و از طرف دیگه فرمان عقب نشینی داده بودند و باید سریع به طرف اسکله می رفتیم و با قایق منطقه رو ترک می کردیم؛ وگرنه همه اسیر می شدیم.

مونده بودم چیکار کنم.
نشسته بودم بالای سر داداشم، سرش رو گذاشته بودم روی زانوم و زار زار گریه می کردم.

می خواستم با خودم بیارمش عقب، ولی عراقی ها خیلی نزدیک شده بودند.
نمی دونستم چه جوری به مادرم بگم داداشم کنار من شهید شد، ولی نتونستم پیکرش رو بیارم عقب.
ترجیح دادم همونجا کنار داداشم بمونم و شهید بشم.

همون طور که نشسته بودم بالای سر داداشم، بی خیال همه چی شده بودم و اصلا توجه نداشتم دور و برم چی میگذره.

ناگهان متوجه شدم یک نفر پشت یقه ام را گرفت و مرا از زمین بلند کرد.
رنگم پرید. نگاه که کردم دیدم یک کماندوی عراقی است که هیکل گنده ای هم داشت.

اشهد خودم رو گفتم.
کماندوی عراقی همون طور که مرا از زمین بلند کرده بود، باتعجب به پیکر داداشم نگاه کرد. ظاهرا فهمیده بود این پیکر یکی از عزیزان منه که این طوری دارم براش گریه می کنم.

با هول و هراس به اطراف نگاهی انداخت، با زبان بی زبانی و دست، به من اشاره کرد که پیکر داداشم را بردارم و زود از این جا دور بشم.

از کارش تعجب کردم.
داداشم را به دوش گرفتم و خواستم راه بیفتم.
شک کردم که نکند از پشت سر مرا بزند.
بهش که نگاه کردم، با اضطراب به عراقی هایی که داشتند به مجروحین ما تیر خلاصی می زدند، اشاره کرد و ملتمسانه خواست که سریعتر بروم و رفتم.

همین طور که پیکر برادرم روی دوشم بود، از او دور شدم و توانستم داداشم را به آخرین قایقی که داشت می رفت عقب، برسونم.

دی 1398
سی و سومین سالروز شهادت حسن
سی و پنجمین سالروز شهادت داداش کوچیکش

راوی: حمید داودآبادی