چند سالی بود طبق ۵ سپاه شده بودم. درسم هم تمام شده بود. اوایل سال ۷۸ بود ایامی بود که تعدادی از شهدای گمنام را از منطقه می آوردن تهران چون منزل ما در مسیر مشهد مقدس بود این شهدا از سر خیابان ما رد میشدند و ما هم توفیق میشد به استقبالشان میرفتیم. یکدفعه که برای بدرقه این شهدا سر خیابانمان بودیم دیدیم این تریلیهای حامل پیکر شهدا با اینکه یواش میرفتند اما در حقیقت خیلی زود و سریع از ما رد می شدن و فرصت طواف را بما نمیدادند. آخرین تریلی که از ما رد شد دنبالش دویدیم مسئول بسیجمان که پدر شهید هم بود. فریاد زد برادرها ندوید بایستید آنها رفتن تکلیف جایگاهشان هم معلومه جامانده ماییم و خدا توفیق بده دنباله رو راهشان باشیم انگار یک تلنگری به من خورد. از آن به بعد عاشق این شدم که برم منطقه تفحص شهدا موافقت خانواده را که راحت گرفتم اصلاً مشوقم هم شدن. بهتر دیدم از ستاد فرماندهی نیروی زمینی سپاه شروع کنم رفتم آنجا فهمیدم واحد ایثارگران ستاد یک بخش دار مربوط به تفحص شهدا مسئول ایثارگران یک برادر خوش برخورد و کار راه انداز بود بنام سردار شریفی. رفتم آن جا توی آن ساختمان قبل از رفتن پیش سردار برخوردم به یک برادر هیکلی بنام صالحی قبلاً باهم تو اطلاعات لشگر ۲۷ بودیم. خلاصه جریان علاقم را به صالحی گفتم گفت اینجا فقط اعزامت میکنم کمیته جستجوی مفقودین پیش سردار باقرزاده گفتم خوب باشد پیش کی فرقی ندارد فقط میخواهم برم تفحص. گفت من تجربه دارم آن جا تو دوام نمیآوری اصلاً به روحییت نمیخورد گفتم یعنی چی گفت مثل اینکه تو داغی فایده ندارد توضیح بدم فقط زمان حکمت را بیشتر از دو ماه نکن. خلاصه رفتم پیش سردار و درخواستم را گفتم، گفتم سردار اگر لشکر ۲۷ تفحص دارد بفرست من را آن جا سردار گفت من حرفی ندارم باید لشکر قبول کنه خلاصه حکم مأموریتم را گرفتم از خوشحالی رفتم ستاد لشگر در اسبدوانی سابق سؤال کردم گفتن این نامه را باید ببری پیش آقا سید هاشمی. خلاصه رسیدم پیش آقا سید خیلی خوشاخلاق نبود آثار تیر یا ترکش توی صورتش بود. تا نامه را دید چهرهاش بداخلاقتر هم شد گفت مرد حسابی از ستاد نیرو زمینی آمدی لشکر ۲۷ بری تفحص نمی شه خودشان بفرستنت پیش باقرزاده اینجا چقدر از لشکر ساک بسته و آماده و عاشق در صف هستند بروند تفحص آنوقت تو از جای دیگر از راه رسیدی میخواهی بری تفحص لشکر و گفت نکند تو جاسوس باقرزادهای. حسابی دمق شدم جای بحث دیگر نبود.
وقتی که آقا سید هاشمی خیال من را از لشگر ۲۷ راحت کرد که از اینجا نمیتوانی بری تفحص دمق برگشتم ستاد نیروی زمینی پیش سردار شریفی و جریان را گفتم او گفت تنها راه اینکه بفرستمت پیش سردار باقرزاده چارهای نبود منهم گفتم میخواهم برم تفحص شهدا پیش کی فرقی ندارد. سردار گفت باقرزاده نیروی مأمور کمتر از دو سال قبول نمیکند من معرفیات میکنم دوماهه خودت آن جا درستش کن. خلاصه حکم رو گرفتم و فردا رفتم ستاد کل نیروهای مسلح اطراف سیدخندان وارد پادگان که شدم همان اول چند تا کانکس بود برای کمیته جستجوی مفقودین رفتم پیش یکی از معاونهای باقرزاده یک سرهنگ دو سپاه و خوشبرخورد بود گفت برو فردا ساعت ۱۰ صبح بیا با خود سردار صحبت کن.
رفتم و فردا آمدم پیش خود سردار توی یک کانکس که داخلش بسیار شیک بود و یک میز بزرگ کنفرانسی با ۱۵ تا صندلی سردار هم بسیار شیک با یک چهره زیبا و دستهای بلوری بعدها فهمیدم وسواس دارد. نشسته پشت صندلی اصلی رفتم جلو و سلام کردم از ترسم که اعزامم را قبول کنه بسیار مظلوم گفتم سلام سردار جوابم را نداد و گفت بنشین آن روبرو فاصلهمان ۱۵ تا صندلی شد. گفت چرا حکمت دو ماه است من تندتند صحبت کردم شما ۲ سالش کن من آمدم کار کنم یک خورده از سوابقم پرسید حتی تحصیلاتم هم رشتهای بودیم گفت برو کانکس بغلی به سرهنگ بگو حکم بزند برات پایگاه پاسگاه زید بقیه را خودش بهت میگه آمدم پیش سرهنگ در حین تایپ حکم بود که سردار بهش تلفن زد که محل را عوض کنه در حکم بزند پایگاه طلاییه من تعجب کردم چرا اینقدر زود عقیده سردار عوض شد گفتم برایم جاش فرقی ندارد هرجایی که کار تفحص باشد. برای فردا بلیط هواپیمای اهواز را گرفتم و با خوشحالی تمام آمدم خانه. ساعت ۴ بعدازظهر باید از خانواده خداحافظی و حرکت میکردم. اهواز تو فرودگاه بچههای کمیته منتظرم بودند با چند تا سرباز بسیار منظم تو فرودگاه اهواز برخورد کردم و با ماشینشان رفتیم تقریباً بیرون شهر پادگان شهید شیردم عقب کمیته تفحص آنجا یک سوله بزرگ بود که شهدای تفحص شده آنجا نگهداری می شدن چند تا کانکس ویک ساختمان یک طبقه. من و آن سربازها رفتیم توی یکی از این کانکسها تا نشستیم آن سربازها شروع کردن به سؤال کردن از من از کجا آمدی؟ برای چی آمدی؟ مسئولیتت اینجا چیه من هم گفتم فقط آمدم کار تفحص انجام بدم و پای بیل دستی و مکانیکی باشم. گفتند پایگاه طلائیه که کار تفحص انجام نمیده و کار تبلیغاتی کاروانهای راهیان نور است اما دو تا پایگاه زید و قمر چرا. فهمیدم که مسئولین آن دو تا پایگاه هم دوتا از بچههای بسیجی بسیار مظلوم و مخلص اما جنگندیده هستند فکر کردم الان دوتا سپاهی قدیمی کار تفحص میکنند و هر پایگاهی چند تا سرباز هم دارد. این سیاست سردار بود. یک بسیجی دیگر هم مسئول طلاییه بود این سربازها فکرکردن من میخواهم برم جای آن برادر بسیجی که اسمش خبازی بچه بوشهر بود که این سربازها با تماس تلفنی تو دلش را خالیکردن.
بعد از نماز مغرب یک شام مختصری خوردم و این سربازها گفتن یک تانکر آب که اینجا پارک است فردا میخواهد برود طلائیه با آن هماهنگ میکنیم برو. شب زود خوابیدم اما نمیدانم چرا برای نماز صبح هیچ صدای بلندگویی اذانی نشنیدم اینجا را بهجای زمان جبهه اشتباه گرفتم. بعد نماز خوابم نبرد رفتم توی محوطه پادگان قدم میزدم و فکر میکردم که نباید شرایط الان را با زمان جنگ و جبهه مقایسه کرد. دیدم راننده تانکر آب از ماشینش آمد پایین رفتم پیشش گفتم برادر کی میروید طلائیه؟ با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینجا خیلی وقت این کلام برادر را نشنیده بودم ضمناً چون طلائیه فعلاً آب احتیاج ندارند پس نمیرم. بازهم دمق شدم. آمدم به سمت کانکس که دیدم صبحانه را حاضر کردن. در حین خوردن دیدم سروصدایی از کانکس بغل میاد که دارد با تلفن صحبت میکند و هرچند کلمهای به بعد میگه … بله سردار … چشم سردار. به سربازها گفتم این کیه؟ گفتن آقای احمدیان مسئول اطلاعات کمیته و گوش چشم سردار. آمدم بیرون دیدمش سرتاپا لباس پلنگی داشت و عجیب جو گیر اهل اصفهان بود. از بچههای لشگر ۱۵ امام حسین (ع) گفتم برادر سلام میری طلاییه گفت حاضر شو سریع بریم. خلاصه سوار یک آمبولانس بهسرعت بسمت طلاییه منطقه عملیاتی خیبر.
برادر احمدیان هم تا میتوانست منو سیم جیم کرد. من میگفتم بابا من یک بسیجیم آمدم شهید پیدا کنم و بس سوابقم را میخواهید برای چی؟ خلاصه رسیدیم طلاییه یک حسینیه که به شکل قدس با لیف نخل درست شده بود. چندین کانکس، چندین سوله سیمانی کوچک، یک سوله بزرگ غذاخوری و یک سوله بسیار شیک با تمام امکانات داخلش از حمام و دستشویی و غیره. عین این را بهصورت کانکس تو پادگان شیردم داشت. اگر میخواست جایی بره شب بماند این کانکس هم با هاشمی رفت. بماند … من آمدم توی آن سوله سیمانی تبلیغات که از شانس ما یک برادر سرباز مخلص آن جا بود به نام آقای خبازی با یک بسیجی جنگندیده خیلی تندرو و شلوغکار آمدن پیشم و دوباره سین جیم شروع شد. گفتم بابا اینهمه سؤالوجواب برای چیه من چند بار به همه گفتم آمدم تفحص شهدا منتظرم یک بیل بهم بدید و بس. هیچ ادعای دیگر ای ندارم. خلاصه بیکاری و علافیم شروع شد تا سردار بیاید نمی دونم سردار این نیروهایش را چهکار کرده بود که تو جملاتشان باید چند تا سردار می گفتن. یک سوله ۱۰ نفری بودند که بهاصطلاح راننده بیل مکانیکی بودن اما کاملاً بیکار ۱۵ نفری هم دژبان بودن. خلاصه یک ۳۰ نفری آن جا می چرخیدن اما کار تفحص صفر … مگر یک کاروانی بیاید و نواری گذاشته بشه خبری از جو معنوی هم نبود نماز فورادا بهزور بود. غروبی بود رفتم بهسوی سنگر دژبانی یکی از بچههای موتوری آنجا بود تا من را دید گفت متأهلی؟ سپاهی هستی؟ توقع این وضعیت را نداشتی؟ حسابی حالت گرفته است؟ همه را درست گفت به من گفت آن جو کاری که دنبالش میگشتی اینجا نیست تو باید میرفتی لشکر ۲۷ پیش محمودوند و مجید پازوکی عین آنها هیچ جا پیدا نمیکنی. گفتم میخاستم برم نشد گفت اینجا بدرد تو نمیخورد یاد حرف صالحی ایثارگران نیرو زمینی افتادم.
همینطور مظلومیت شهدای مفقود که اشکم را درآورده بود. اینهمه امکانات و تجهیزات و بودجه بیکار. معنویات و روحیه هم که نبود. روتیلهای بزرگ بیخلیبندی اندازه یک نعلبکی بودن اما بیآزار خلاصه ۱۵ روز زجر کشیدم. با اینکه سردار گفته بود نباید از محوطه قرارگاه خارج میشدم اما یک روز تصمیم گرفتم تنهایی پیاده تا سر مرز که ۱۵ کیلومتری میشد برم. آمدم روی آن دژ معروف خیبر و حرکت کردم حسابی اطرافم را نگاه میکردم دژی بنام محمد رسولالله بود که بچههای ۲۷ از آنجا رد شده بودند سمت چپ دژ. هنوز خشکیده بود. چندین کیلومتر روی دژ رفتم تا برخوردم به سیمخاردارها و خورشیدیهایی که بعثیها زمان عملیات برای جلوگیری از پیشروی غواصها و قایقهای ایران پایین دژ نصب بود. جلوتر دقت کردم دیدم دوتا چکمه غواصی نیمه پوسیده به سیمخاردارها آویزانه رفتم نزدیکشان که برشان دارم خدا شاهد یک بوی عطر عجیبی فضا را پر کرد. خیلی خوشبو بود. انگار بوی عطر زمینی و معمولی نبود … گیج بودم … چکمهها را برداشتم و برگشتم بهطرف قرارگاه. هرچی از آن جا دور میشدم بوی عطر این چکمهها هم کمتر میشد . جلوی اشکم را نمیتوانستم بگیرم … چقدر اینها مظلوم بودن تصمیم گرفتم برگردم. چکمهها را بزارم سر جایشان. همین کارم کردم. برگشتم مقر و جا را به بچهها گفتم که حتماً بریم کار کنیم آنها گفتن باید سردار بیاید اجازه بده. خلاصه سروکله سردار پیدایش شد. سردار این را هم گفته بود که اوایل تفحص روی همین دژ کار تفحص می کردن و روز تاسوعا بوده که با رمز یا ابوالفضل شروع بکار کردن و توسل به آقا داشتن. کناره دژ شهیدی پیدا میکنند که استخوانهای دستش از بقیه پیکرش جدا بوده اتفاقاً پلاک شناسایی و کارت شناساییاش را هم پیدا میکنند. این شهید ابوالفضل ابوالفضلی بود.
خلاصه سردار آمد و دست من را گذاشت تو دست احمدیان تا باهم کار اطلاعات و عملیات کمیته را انجام دهیم. اول با سردار و احمدیان رفتیم پایگاه قمر اما دژبان جلوی ما را نگرفت. پس از سرکشی برگشتیم طلاییه. سردار یک سوله شیک با تمام امکانات داخلش برای استراحت داشت. فردا قرار شد بریم بازدید پایگاه قمر من فهمیدم که حتماً با دژبان مرزی درگیر میشیم تصمیم گرفتم فردا با سردار نروم. من میخواستم کار تفحص شهدا انجام بدم نه درگیری. خلاصه صبح زود سردار منو صدا کرد که بریم دیدم سردار بسیار شیک و با یک لباس سرداری منظم، دوربین به گردن، قطبنما به کمر و جیپیاس دستش انگار آماده رزم خاصی است. من که فهمیدم عاقبت این کار خوب نیست بهانه مریضی آوردم و نرفتم. از قرار سردار و احمدیان یک بسیجی بعد از جنگی ترمز بریده با تویوتا مخصوص سردار رفته بودند بهسوی خط مرزی ورود به پایگاه قمر که دژبان ارتش که یک سرباز بوده جلوی ماشین رامی گیره و میگه من یک سربازم و از فرمانده خودم دستور میگیرم و خلاصه با تیر لاستیکهای ماشین سردار و میزنند. بعد از چند ساعت من دیدم سردار و همراهانش دارند از بیراهه پیاده تو آن گرما ۸ کیلومتر مسافت را میآیند سردار تمام لباسش خیس عرق بود من نرفتم جلوییاش خودش رو سریع به تهران رسانده بوده که تکلیف معین کنه من هم وسط این دعوا دوباره بلاتکلیف شدم و آمدم اهواز و بلیط گرفتم برای تهران. برادر احمدیان گفت بدون اجازه سردار میخواهی ول کنی بری تهران گفتم تمام این مدت علاف بودم فهمیدم اینجا اصلاً کار تفحص نمی شه سردار کیلو چنده خداحافظی کردم و برگشتم تهران. تصمیم گرفتم هر جوری شده برم تفحص لشگر ۲۷ آمدم پیش سردار شریفی در نیروی زمینی سپاه آن به من گفت سردار با تمرد رد کرده و گفته جلوی حقوقت را ببندم. در جوابش گفتم سردار ایشان نیروی موظف نبوده و جانباز حالت اشتغال است نمیتوانیم جلو حقوقش را ببندیم.
از اینطرف لشگر ۲۷ هم قبول نمیکرد تو گروه تفحص آنها باشم همش در فکر راهکاری بودم ۱۳۷۹ بود. برادر شهید حسین بوربور از بچههای اطلاعات لشگر ۲۷ که مدتی نیروی او بودم آمده بود خانه ما یک سری بزند رو کرد به من و گفت راستی قاسم عکست را تو تبلیغات ستاد لشگر ۲۷ در پادگان امام حسن (ع) دیدم قاب کرده زیرش نوشته شده بود شهید قاسم بوربور. من گفتم حتماً اشتباه کردی گفت مطمئنم باور نمیکردم. چند روز بعد رفتم لشگر ۲۷ اول یک سری زدم به قسمتی که اعزام به تفحص بود یک برادر جانبازی که جای یک ترکش توی گونش بود آن جا بود به نام سید مجید هاشمی تا منو دید گفت دوباره که آمدی. من قبلاً گفتم اینهمه ساک بسته و آماده برای رفتن به تفحص خود لشگر دارد آنوقت تو میخواهی از ستاد نیرو زمینی بیای لشکر ۲۷ نه … اصلاً نمی شه. … رفتم پیش سردار باقرزاده و برگشت خوردم گفت دیگر بدتر ما با باقرزاده خوب نیستیم پس تو حالا جاسوس باقرزادهای. دوباره ناامید شدم. رفتم تبلیغات که طبقه بالابود.
یک اتاق کوچکی بود دیدم یک سپاهی جدید مسئول آنجاست. هیچ عکسی هم روی دیوارها نبود. از آن برادر سؤال کردم این عکسهای شهدا که رو دیوار بود چی شده گفت همه عکسها را از القاب درآوردیم و جمع کردیم تا دوباره آرشیو بشه. جریان عکس خودم را بهش گفتم یک خندهای کرد و گفت شهید خودش آمده عکسش رو تحویل بگیرد اخه این شدنی و معقوله گفتم حتماً اشتباهی شده. کربلای ۵ روگردان شهادت بودم که تیر خورد تو سرم. فکر می کردن شهید شدم گفت یکسری از عکسها اینجا توی پوشه است ببین خودت را میشناسی.
پوشه را آورد و باز کرد اولین عکس، عکس من بود. مهمانی که حاج محمد طاهری قبل از کربلای ۵ گرفته بود. با خوشحالی گفتم خودشه … این عکس منم. آن برادر گفت من نمیتوانم این عکس را تحویلتان بدم مگر آقای بابایی تأیید کند. قبلاً یک سالی گردان مالک بودم و آقای بابایی من رو میشناخت. خلاصه تأیید را گرفتم و آمدم عکس را تحویل بگیرم. آن برادر گفت قاب عکس راهم میخواهی گفتم اره گفت حالا قضیه فرق کرده تا حالا اینجا شهید بودی حالا زندهای باید هزینه بزرگ شدن عکس قوایش رو بدی بیتالمال. گفتم چشم هرچی باشد میدهم. یادم نیست چقدر دادم قبل از قاب کردن پشت عکس را دیدم نوشته بود شهید قاسم بوربور اشک تو چشمان جمع شده بود عجب سعادتی ازم گرفته شده بود. چند لحظهای ماتم برده بود به عکس بدنم یخ زده بود. آن برادر گفت اخوی کجایی بده عکس را قاب کنم. عکس قاب شده را زدم زیر بقلم توی یک شوک خاصی بودم. پیش خودم گفتم حالا که تا اینجا آمدم شنیدم که فرماندهی تفحص لشگر از منطقه که میان یک سری میروند اتاق کنگره سرداران منم تصمیم گرفتم آخرین شناسم رو امتحان کنم اخه به خانواده گفته بودم که آماده باشند. بلیط میگیرم بریم مشهد زیارت. رفتم و در زدم و داخل اتاق شدم … شلوغ بود … سلام کردم. بیشتر جواب دادن تو جمع آنها شهید محمودوند را صدا زدن شناختم رفتم طرفش و خیلی آرام و مظلومانه جریان درخواست به تفحص لشگر ۲۷ را گفتم گفت این عکس زیر بقلت چیه؟ جریان را گفتم و گفت کجاها بودی گفتم. گفت ازت خوشم آمد. قبلاً بسیجی خوبی بودی قبول میکنم بیای تفحص بهشرط اینکه گوش به امرمان باشی و خودسر کاری نکنی. من هم مثل بچه هی حرفگوشکن گفتم چشم. یک شماره بلیط پرواز نوشت و گفت با این شماره پرواز برای فردا بلیط بگیر فردا تو فرودگاه همدیگر را میبینیم. از خوشحالی یادم رفت خداحافظی کنم. انگار داشتم پرواز میکردم بلیط را که گرفتم تماس گرفتم با محمودوند پرواز ساعت ۵ صبح بود تا رسیدم به خانه انگار روی هوا بودم. خانمم گفت بلیط مشهد رو گرفتی؟ گفتم بلیط گرفتم مشهد نه اهواز. آنهم خوشحال شد به آرزویم رسیدم. جالب اینکه خانواده فکر می کردن منطقه تفحص کلاً بیخطر و بخوروبخواب. بچههایم هم که دبستانی بودن و چیزی حالیشان نبود. تا ساعت ۳ شب خوابم نبرد و زودتر راهی فرودگاه شدم.
خلاصه تو سالن انتظار فرودگاه چشمم به درب ورودی و آمدن محمودوند بود که بالاخره آمد. سلام علیک بلیطها را تحویل دادیم که شماره صندلیمان بقل هم بیفتد. آمدیم سالن پرواز تو آن جا بچههای روایت فتح هم با ما همراه شدند. محمودوند از جیبش یک کیسه پلاستیک درآورد که توش تکهای از استخوان پای یک شهید بود که یکتکه پلاتین که برای مجروحیت قبلیاش بوده به آن استخوان بود که شمارههایی روش کنده شده بود. محمودوند گفت این شمارهها نشاندهنده زمان و مکان و نتیجه مشخصات این شهید است که الان درآوردیم و میخواهیم این را به بقیه پیکر شهید ملحق کنیم. سوار هواپیما شدیم. دو نفر سمت راست نشستیم و جلوی ما دوتا آقا بودن که یکیشان خیلی چاق بود وسط کلهاش کچلی باحالی داشت. صندلی را زیاد خوابانده بود طوری که فاصله سر آن با صورت من خیلی کم شده بود خودش رو زده بود به خواب. محمودوند هم شروع به صحبتکردن کرده بود درباره کار تفحص یکهو همین آقا به نشانه اعتراض برگشت با چشم غره بهسوی محمودوند و دوباره خوابید. محمودوند هم از قصد صداش رو برد بالاتر و کش را که برای بستهبندی صبحانهمان بود لای دوانگشتی بازی میکرد چند بار گرفت طرف قسمت کچلی همین آقا اگر درمیرفت داستان میشد. خلاصه رسیدیم اهواز بیرون فرودگاه تویوتا آمبولانس تفحص لشگر منتظر ما بود. من و محمودوند جلو و بقیه بچههای روایت فتح عقب نشستن. برادر بابایی هم که قبلاً در گردان مالک با هم آشنا شده بودیم با اینها بود. بهطرف مقر تفحص لشگر ۲۷ در فکه حرکت کردیم. از دهاتیه و سوسنگرد و بستان رد شدیم و به دژبانی مرزی ارتش رسیدیم. در چزابه بیل مکانیکی تفحص سمت راستروی رملها بود و سمت ممنوع خط مرزی ایران و عراق و هور که خشک شده بود و سنگرهای نصفهای که مال زمان جنگ سال ۶۰ بود. افتادیم تو جاده خاکی مرزی بسمت مقر لشگر که نزدیک محل شهادت شهید آوینی موقتاً شهدای عملیاتهای والفجر مقدماتی و یک بود. در امتداد مرز بسمت راست جاده، کانال معروف کمیل و آن حماسههای آن گردان خودنمایی میکرد. هنوز اطراف دو لبه کامل موانع مین و بشکههای فوگاز دیده میشد. نزدیک مقر لشگر ۲۷ مقر تفحص لشگر عاشورا به فرماندهی برادر حاج سالمی بود. خلاصه به مقر لشگر رسیدیم آن جا شلوغ بود و چند اتوبوس کاروان راهیان نور از تهران آمده بودن. ماشین ترمز کرد. اول چشمم افتاد به چهره نورانی و مظلوم شهید مجید پازوکی که دست ادب به سینه ایستاده بود. محمودوند به شوخی بهش گفت آقای پازوکی چه خبر. پازوکی چند باری که تو اطلاعات لشگر بودم دیده بودمش و روبوسی کرده بودیم. بچههای کاروان میرفتند از تانکر وضو می گرفتن و پای برهنه در آن گرمای زیاد خردادماه چند صد مار را روی رملهای داغ پیاده میرفتند تا مقتلالشهدا موقتاً شهید آوینی. اولین اجازه رو از محمودوند گرفتم تا با کاروان راهی مقتل بشم او هم اجازه داد و از اجازه گرفتن من خوشش آمد فهمید بچه حرفگوشکنی هستم. تصمیم گرفته بودم تا سؤال از من نکردن حرف نزنم وظیفه محول را به نحو احسن انجام بدم. هرچی را هم که میبینم بنویسم. خلاصه تلقی دوران جنگ را دربیاورم. منهم رفتم وضو گرفتم و کفشهایم رو گرفتم دستم و دنبال بچههای کاروان راه افتادم که یکهو محمودوند صدام کرد و گفت چیکار میکنی؟ گفتم اجازه گرفتم. گفت چرا نشانه رو در آوردی؟ آن کاروانیان اگر پاهایشان طاول هم بزند میروند در اتوبوس کولر دار میشینند بعدش شهر اما تو فردا اینجا کار داری. اطاعت کردم و رفتم بهسوی مقتل. یکی از دوستان گردان مالک را دیدم که جای ترکش بزرگ رو پایش بود و میگفت که مجروحیت من تقصیر تو بوده. اخه نزدیک عملیات کربلای ۵ میخواست بیاید گردان شهادت که نشده بود و آمده بود پیش من و گفتم عیب ندارد. گردان حمزه هم خیلی خوبه. فرقی ندارد برو آن جا او هم تو آن گردان مجروح شده بود. تا مقتل راه تاریکی بود و دو طرفش سیمخاردار داشت و آن طرفش هم میدان مین بود. خلاصه راوی آن کاروان ابوالفضل ترک زبان معاون گردان مالک و رفیق شهید صراف بود و منو میشناخت. کاروان رفت مقر تفحص لشگر ۲۷ سه تا سوله سیمانی به شکل علامت مثبت داشت و یک سوله سیمانی کوچک که گوشهاش مثل یک حجله دامادی آذین بندی شده بود که شهدای تازه تفحص شده آن جا بودند. به جمع بچههای تفحص و روایت فتح پیوستم. شوکه شده بودم من کجا و هیاهوی تهران کجا … مادیات کجا … اینجا کجا … و به لیاقت خودم غبطه میخوردم. ماتم برده بود به چهره شاداب و جدی شهید محمودوند، شهید پازوکی، موهای سفید بابایی آن موقع که گردان مالک بود تمام مشکی بود، دیگر بچههای تفحص و روایت فتح تو فکر بودم اصلاً آن جا نبودم داشتم فکر میکردم که چه لیاقتی داشتم که الان تو جمع اینها هستم آن هم تو منطقه عملیاتی. آن هم برای تفحص شهدا. اشکهایم را سریع پاک کردم که یکهو صدای محمودوند آمد که من رو خطاب قرارداده بود گفت آقای بوربور کجایی خیلی گرفتهای. به شوخی گفت اگر پشیمان شدی با همین بچهها برگرد رو کرد به بابایی و گفت این گردان مالکی را بردار با خودت ببر. بابایی گفت که اگر مشکلی به وجود آمده با هم بر میگردیم. همه نگاهها متوجه من شده بود گفتم … نه … هیچ مشکلی نیست تو فکر مقایسه قدیم و جدید بودم. محمودوند ول کن نبود هی تکه میانداخت که اگر پشیمان شدی برگرد. پازوکی گفت یک وقت از حرفهای محمودوند ناراحت نشی شوخی میکند اما خیلی پکری گفتم اصلاً اینطوری نیست اتفاقاً شماها رو که دیدم ذوق زده شدم. بچههای روایت فتح و بابایی و تعدادی از بچههای تفحص به دستور محمودوند رفتند تهران. پازوکی هم از من خداحافظی کرد و رفت.
راوی: قاسم بوربور