ضامن نارنجک (راوی: قاسم بوربور)

قبل از عملیات والفجر ۸ توفیق شد با چهار نفر دیگر از بچه محله‌هایمان برویم گردان مالک اشتر در خدمت برادر شهید جواد صراف از گروهان بهشتی و در خدمت شهدا پیر بداغی، منصوری، بکشلو و مجازی بودیم.

در مرحله‌ای از عملیات والفجر ۸ مأموریت گردان مالک بعد از پایگاه موشکی رسیدن به پل جاده ام‌القصر بود تا صبح عملیات تمام رفقایم شهید و مجروح شدن ومن هم طبق روال یه ترکش نمکی سوزنی نصیبم شد.

پشت پل در سمت چپ جاده پدافند کرده بودیم و زیر آتش توپخانه و هواپیما بودیم. من ترسو از هواپیماهای دشمن و خاطره خوبی هم نداشتم و دوست  داشتم از زیر این آتش خارج بشم که یک‌دفعه سروکله محمد جمالی پیک گردان پیدا شد و فریاد زد بچه‌های گردان مالک برگردن پایگاه موشکی. چهار نفر از دسته ما بودیم که بدون هیچ هماهنگی با دیگران با حالت بسیار خسته حرکت کردیم و آمدیم در حاشیه جاده به‌سوی عقبه.

در حاشیه آن طرف جاده در عرض چند ثانیه برادری دوان، دوان به سمت عقبه می‌رفت وقتی به موازات من رسید دیدم یه چفیه گرفته جلوی دهانش که پرخون بود و ازش خون می‌چکید دقت که کردم متوجه شدم تیر یا ترکش به مابین فک بالا و پایینش خورده و فک از هم جدا شده و قیافه‌اش عجیب شده بود.

کمی جلوتر دیدم عده‌ای دور یه تانک منهدم جمع شدن ومیخوان کلاهک تانک را که کاملاً از تانک جدا شده بود و افتاده بود کنارشان را بلند کنند. آنها می‌گفتند از زیر کلاهک صدای ناله یه رزمنده ایرانی می‌آید.

ظاهراً خودش با نارنجک تانک را منهدم کرده بوده و کلاهک بر اثر انفجار مهمات بلند شده و افتاده روی این بنده خدا. وقتی کلاهک بلند شد میله‌ای مثل شمشیر خورده بوده توی کتف این رزمنده و مثل سیخ جوجه چسبانده بودش به زمین.

جلوتر که رفتیم یه تویوتا وانت با سرعت آمد بغل ما ترمز کرد ما چند نفر پریدیم بالا با سرعت حرکت کرد و رسید به سه راهی پایگاه موشکی هرچی داد زدیم نگهدار گوش شنوا نبود خلاصه ما را برد تا شهر فاو سر ایستگاه اول شهر ایستاد و ما پریدیم پایین. آنجا کانون موشک بمباران هواپیماهای دشمن بود منم که ترسو نسبت به این قضیه خلاصه رفتیم تو یه سنگر حفره روباهی پناه گرفته بودیم که یه تویوتا وانت دیگه آمد و سر ایستگاه وایساد ما چهار نفر هم سریع پریدیم بالا و در آن شلوغی رزمنده‌های خودمان را جا دادیم.

بین رزمنده‌ها این باب بود که کسی جیب نارنجک نمی‌بست و همه با کش‌های معمولی از تو سوراخ‌‌های فانوسقه دوتایی رد می کردن طوری که نارنجک با ضاربش محکم میان اون کش‌ها قرار می‌گرفت.

من روبروی یکی از هم دسته‌ای‌هایم به‌صورت دوزانو نشسته بودم و حسابی فشرده بودیم و شلوغی خاصی بود. خلاصه با توجه به اون شلوغی و هم همه اون برادر تو چشم من خیره شد و گفت: برادر بوربور

گفتم بله. گفت: ضامن نارنجک نیست. انگار همه توی وانت شنیدن و همه یهو ساکت شدن. من سرم را آرام بردم پایین  و نگاهم را دوختم به فانوسقه و کش‌های دور نارنجک دیدم واقعاً ضامن نارنجک نبود و کش‌ها ضارب را نگه داشته بودن که مانع منفجر شدنش بشه. سرم را خیلی آهسته و به‌صورت اسلوموشن آوردم بالا و تقریباً چیزی نمی‌شنیدم و هر لحظه منتظر انفجار بودم و فکر می‌کردم دارم پرواز می‌کنم.

لان که  فکر می‌کنم اون لحظه چه حالت خوبی بود یه آرامش خاصی بود. با فریاد اون برادر هم دسته‌ایم به خودم اومدم که یه کارد سنگری دستش بود و گفت هیچی نشده و تکون نخور. با آرامش ضارب نارنجک را محکم گرفت و کش‌ها را پاره کرد و بعدش نارنجک را پرتاب کرد در باتلاق‌های اطراف جاده.

نارنجک از اونجایی که از نارنجک‌های صنایع دفاع بود نصفه عمل کرد وقتی خورد تو باتلاق‌ها یه صدای کمی  کرد … پوپ.

و مقداری گل پرتاب کرد و تمام  تازه فهمیدم تمام رزمنده‌های وانت و راننده هم از ماشین پیاده شده بودن پایین و خیز رفته بودن. بعد از انفجار نفس من و همه اومد سر جاش که یک‌دفعه دیدم همه هجوم آوردن به‌سوی من هرکس یه چیزی می‌گفت: حواست کجاست؟ نزدیک بود ما رو به کشتن بدی و از این حرف‌ها.

اما من اصلاً توجهی نداشتم و هنوز هنگ بودم. ما چهار نفر را سوار ماشین نکردن و مجبور شدیم بقیه راه را تا پایگاه موشکی پیاده برگردیم الحمدلله بخیر گذشت.

راوی: قاسم بوربور