شرمساری (راوی: حجت‌اله عالی)

کربلای ۸

دو گروهان از گردان شهادت راهی خط شدند نوبت به گروهان ما شد مسئول گروهان حسین خواجوی و معاونش محمود لطیفیان ومن هم طبق معمول نیروی آزاد منتظر بودیم که نفر بر  خشایار بیاد تا سوار شویم که  محمد طاهری آمد و گفت که در کانال یک عراقی دنبالش کرده و به طرفش تیر زده و دوربینش که از بچه‌ها عکس می‌انداخت هدف تیر قرار گرفته بود ونشان داد و گفت حجت داری میری در کانال عراقی‌ها بعضی جاها هنوز هستند.

کانال خوب پاکسازی نشده و با چه حرارتی سخن می‌گفت اولین بار بود که محمد طاهری را با آن حال دیدم.

نفربر خشایار آمد و بچه‌ها را سوار کردیم و خودم رفتم کنار راننده نشستم  تا برسیم به خط هیچ صدایی نمی‌شنیدیم  فقط صدای موتور و شنی خشایار بود ولی اطرافمان انفجاراتی ودودی بپا بود تا رسیدیم من و محمود  رفتیم سر کانال که بچه‌ها را روانه خط کنیم که یک گلوله خمپاره شصت بین من و محمود زمین خورد و خیال کردم که محمود شهید شده ودود و گرد غبار بین ما فاصله انداخت و محمود هم فکر می‌کرد که من طوریم شده و شروع کردیم به صدا زدن همدیگر و بعد از چند لحظه همدیگر را دیدیم محمود چند تا ترکش به کتف و دستش خورده بود ومن سریع پانسمانش کردم و راه افتادیم و نیروها را آوردیم سر پیشانی که سمت راستش آب و موانع بود و سمت چپ خط که باید با گردان میثم دست الحاق می‌دادیم.

در همان لحظه حسین خواجوی را دیدم که یک ترکش به زیر فکش خورده بود و همین‌جور خون‌ریزی شدیدی داشت با همان صورت خونین یک توجیه مختصر و نیمه‌ای کرد و بچه بردنش اورژانس.

از طرف دیگر محمود لطیفیان باحال مجروح رفت داخل یک سنگر وبی سیم پی ار سی را کنارش گذاشت رسید لب پیشانی به محمود گفتم در خواست مهمات و آذوقه کن که دیدیم چهارتا از بچه‌ها دارند یک نفر را به عقب منتقل می‌کنند که در این شرایط که رفتن یک نفر  باعث تضعیف روحیه باقی نیروها می‌شود رفتم با دادوبیداد سرشان که چه خبر است چه شده دارید از خط می‌روید و در همان حال هم انفجارات شدیدی در کنارمان بود که یک برانکارد در دست این چهار نفر و یک نفر هم خوابیده بود که صورتش راندیم در آن سیاهی شب فقط می‌خواستم آنها نروند گفتم اگر شهید یا مجروح است دو نفر ببرید و یا شهید فردا تخلیه می‌کنیم.

در آن موقع یکی از آن چهار نفر گفت آقا حجت بردارم است که شهید شده من را بگو بعد از سی اندی سال که می‌گذارد (همان شب در آن ساعت اولیه نمی‌دانستم که بردار کوچک‌ترم رسول عالی شهید شده است).

هنوز به نفس خود  نهیب می‌زنم که تو چه‌کاره بودی که می‌خواستی بچه‌ها را در آن شرایط در خط زیر آتش دشمن نگهداری همان جا که گفت برادرم است من آن‌قدر خجالت و شرمنده شدم دلجویی کردم و سریع راهی‌شان کردم گفتم فقط اگر خواستید برگردید شما دیگر نیا و بقیه‌تان هم آذوقه و مهمات بیاورید هنوز که هنوز است شرمنده آن رزمنده هستم  …..

راوی: حجت‌اله عالی