یادش بخیر، تیرماه بود و من تازه ازدواج کرده بودم و آمده بودم منطقه و تازه داماد بودیم بعد از ۴۵ روز گفتیم بریم مرخصی، تو مسیر از اهواز آمدم دوکوهه تا داداشم را ببینم و اگر کاری داشت انجام بدم، برادرم شهید صفرخانی گفت: اگر میخواهی در عملیات باشی، برو تهران اما مرخصی را زود بپیچون بیا گردان ما چند روز دیگه عملیاته، منم سریع آمدم تهران و سه چهار روزه برگشتم، من از مرخصی مستقیم برگشتم لشکر ۲۷ و گردان شهادت پیش داداش، در طول جنگ همیشه در عملیات ها از هم جدا بودیم، حتی زمانی هم که هر دو در لشکر ۲۷ بودیم، من گردان بودم اون زرهی و بعدها من لشکرهای دیگه و این اولین و آخرین باری بود که با هم در یک گردان و همزمان در عملیات بودیم، بوی عملیات و شهادت پیچیده بود. در لشگر و گردان، حاج یوسف پسر عمهمان، قبل از من از بخش ستادی سپاه خودش را رسانده بود گردان و حاج داود صفا هم قبل از ما آمده بود گردان من و بعضی از دوستان دیگه هم آمدند، جو زیبایی بود و شهید صفرخانی شب قبل از حرکت بهسوی منطقه عملیات، گفته بود پشتبام را چراغانی کنند و شب شام از اندیمشک یا دزفول چلوکباب و نوشابه و … بخرند، بچهها شاد بودند و خندان چرا که بوی عملیات میآمد و حمله و حماسه و درگیری و شهادت و جانبازی و … چه شب زیبایی بود.
ما همه با هم بودیم داداش، حاج یوسف و حاج داود صفا، حاج مجید صبری، آقا عبد الرضا، آقای قنبری و ……. یادش بخیر.
این خاطره مربوط به قبل از عملیات کربلای یک و آزاد سازی مهران است که متاسفانه فرمانده سلحشور گردان شهادت (شهیدعلیاصغر صفرخانی) گردان خط شکن این عملیات را فرماندهی میکرد.
صبح پیروزی و آزادسازی مهران این بزرگوار به شهادت رسید.
راوی: حسن صفرخانی