اتفاقی یک روز قبل از عملیات کربلای ۵ زمان حرکت افتاد. شهید احمدینژاد مسئول یکی از دستههای آرپیجی ما بود و همچنین مداح واحد آرپیجی بود و آقای حبیب قنبری هم معاون من بود داشتیم نیروها را سوار کمپرسی میکردیم که بریم نزدیک خط و شب بزنیم به خط دشمن؛ شهید احمدینژاد منو صدا کرد گفت یکی از نیروهای دسته من چند لحظه میخواهد با شما صحبت کنه گفتم الان که وقتش نیست.
گفت اتفاقاً الان وقتشه گفتم بگو بیاید. این رزمنده آمد و خودش معرفی کرد و گفت علی زنگنه هستم برادر شهید. گفت پدر و مادرم هم فوت کردهاند یک پاکت بزرگی به من داد و گفت این وصیتنامه من هستش و یک سند منزلی که در پاسداران داریم خدمت شما؛ گفتم چهکار کنم گفت این را تحویل فرماندهان بالا بده بعد از شهادت من به دست ولیفقیه حضرت امام خمینی برسونن و ایشان هر چه صلاح دانستن انجام دهند. سپس گفت یک خواهشی هم از شما دارم گفتم سریع بگو حرکت کنیم گفت از شما خواهش میکنم در شب عملیات هر جا مشکلی خوردی من آرپیجیزن هستم از من کمک بگیری گفتم اولینبارت هست که در عملیات شرکت میکنی گفت بله گفتم پس اولینبارت هست که چنین درخواستی داری من چه جوری شب عملیات در آن شلوغی و تاریکی شما را پیدا کنم و از شما کمک بگیرم گفت شما درست میگی ولی من سعی میکنم در شب عملیات سایهبهسایه شما بیام گفتم باشد.
حرکت کردیم در دومین مقطعی خاکریز یکی از دوشگاههای دشمن آتشش قطع نمیشد که ما از آنجا عبور کنیم صدا زدم آرپیجیزن؛ خدا گواه هست دیدم آقای علی زنگنه گفت بله؛ گفتم این یک دانه دوشگاه را باید خاموش کنی گفتم از خاکریز بپر طرف دشمن دوشگاه را بزن گفتم کمکیات را هم ببر چند تا گلوله با خودش بیاورد؛ گفت آن پشت خاکریز خطرناکه من خودم چند تا گلوله آرپیجی اضافه میبرم دیگر کمکی با من نیاید دیدم درست میگه گفتم با توکل به خدا برو؛ ایشان پرید پشت خاکریز طرف دشمن؛ حواسم فقط به ایشان بود اولین گلوله آرپیجی را شلیک کرد دوشکا خاموش شد اما دشمن پشت خاکریز که سمت خودشان بود را چند دقیقه زیر آتش گرفت چون ایشان برنگشت احتمال دادیم که شهید شده باشد آتش دشمن به یکباره خاموش شد دستور پیشروی را دادیم در خاکریز مقطعی سوم دشمن ده دقیقه کامل زیر منور و نورافکنهای تانک بین خاکریزهای مقطعی ما را زیر آتش گرفت بهطوری که هیچ جانپناهی نداشتیم خود من با دستم کمی خاک زمین را گود کردم و سرم را در آن گودی قراردادم بعد از ده دقیقه آتش دشمن خیلی کم شد نور افکنها خاموش شد دستور عقبنشینی داده شد وقتی اعلام عقبنشینی دادم واقعاً تعجب کردم زیر اینهمه آتش چقدر از بچهها سالم هستند و تعدادی هم مجروح شروع کردن خودشان را عقب کشیدن و تعدادی هم شهید شدند.
من خودم را رساندم کنار خاکریز یک ترکش به شکمم خورده بود و یک ترکش هم به چانهام که قسمتی از ریش و پوست چانهام را برده بود به نیروها میگفتم خودتان را بکشید عقب. بیشتر لنگان، لنگان ترکشخورده و تعدادی هم سالمی میرفتند عقب؛ در این لحظه یکی از برادران رسمی که بچه محل و شهریاری بود به من رسید بنام مهدی فساء تا دید من کنار خاکریز دراز کشیدهام و زخمی شدم گفت بلند شو کمکت کنم بریم عقب؛ خودش هم زخمی شده بود من سریع دهانم را باز و بسته کردم ببینم چانهام چقدر آسیبدیده ولی حرف نمیزدم یعنی فیلم بازی کردم.
با این حرکت پیامی به آقای فساء دادم همان موقع فهمیدم ایشان پایش به شهریار برسد خبر شهادت منو میدهد با دست شاره کردم شما برو؛ ایشان رفت به علت مجروحیتش بردنش عقبه و بعد از مرخص شدن از بیمارستان میرود محل ما؛ به دوستان مشترکمان میگه من با چشمهای خودم دیدم برادر صبری در عملیات کربلای پنج داشت جون میداد و شهید شد و جنازهاش تو منطقه ماند. این خبر در محل ما پیچید و خیلیها میرفتند منزل ما به پدر و مادرم سر میزدند و جویای حال من میشدند پدر و مادرم شک کرده بودند به آنها میگفتند پسر ما جبهه زیاد میرفت چی شده که این سری اینهمه مردم به ما سر میزنن تو رو خدا هرچی شده بگید اگر مجروح یا شهید هم شده بگید میگفتند نه هیچی نشده فقط آمدیم به شما سر بزنیم تعدادی از فامیلها و دوستان میروند نزد آقای مهدی فساء مجدداً از ایشان سؤال میکنن باز ایشان میگه من زمان شهادت ایشان را دیدم جون میداد نتوانستیم بیاوریمش عقب؛ محل آماده تشیع من میشدند ولی ما در خط پدافندی که جدیداً جلوی کانال ماهی خاکریز زده بودیم پدافندی بودیم.
بچهها دیدن یک ترکش بزرگ به شکم من خورده ولی قسمتی از این ترکش بیرونه و دیده میشه دوستان با هم نقشه کشیدن که پیراهن منو در بیاورند و ترکش را از شکم من در بیان؛ من متوجه نقشهشان شدم از آنها خواهش کردم چون من تا حالا مجروح نشدهام لطفاً بگذارند این سری با این ترکش بروم مرخصی؛ قبول نکردند به من حمله کردند پیراهنم را در آوردن من هی مقاومت میکردم و سعی میکردم از دستشان فرار کنم چندمتری که از پیراهنم دور شدم یک خمپاره ۶۰ دقیقاً خورد روی پیراهنم هیچی ازش نماند بالاخره ترکش را از شکمم در آوردن ولی من مجدداً ترکش را برداشتم گذاشتم سر جاش و با چسب چسباندم خاکریز جدید زده شده بود. روزها ما با گونی سنگر درست میکردیم و شبها لودر میآمد و خاک روی سنگرها میریخت و محکم میکردیم.
هر شب تعدادی بهعنوان کمین میرفتند جلو؛ یک شب که آقا یاسر حق پناه و سید محسن موسوی و چند نفر رفته بودن کمین؛ لودر رسید که روی سنگرهای تازه آماده شده را خاک بریزد؛ سنگرها را از نیرو خالی کرده بودم که یک موقع بر اثر خاکریزی اتفاقی نیفتد یکباره دیدم آتش دشمنروی ما سنگین شد لاستیک لودر ترکش خورد بلافاصله با برادر یاسر تماس گرفتم گفتم حواستان را بیشتر جمع کنید یک موقع دشمن در زیر این آتش حمله نکند گفت روی ما هم آتش زیاده؛ برادر احمد کریمی پیک من بود بهش گفتم بیا بریم سمت چپ خاکریز گردانی که همجوار ما هست بگیم آماده باشند قسمتی از خاکریز ما از نیرو خالی بود چون سنگرها را خالی کرده بودیم که لودر خاک بریزد؛ همه نیروهای خودمان را در خاکریز چیدیم و گفتیم حواسشان بهطرف دشمن باشد من و برادر کریمی متأسفانه بدون سلاح دویدیم به سمت چپ خاکریز تابهگردان همجوار بگیم آماده باشند قسمتی از خاکریز بین ما و گردان همجوار بر اثر خوردن گلوله تانک شکاف برداشته بود دیدم نیرو از طرف دشمن دارد از آنجا وارد خاکریز ما میشه.
اول فکر کردم کمین خودمانه بدون اجازه بر اثر آتش زیاد کمین را ترک کردهاند و برگشتهاند منو کریمی رفتیم طرفشان که بگیم کی به شما گفته برگردید صداهاشون را شنیدیم که عربی صحبت میکنند.
به خودمان آمدیم برادر کریمی از همان طرف خاکریزمان فرار کرد بهطرف نیروهای خودمان؛ ولی من آمدم برگردم و فرار کنم یک رگبار به من زدن ساق پای چپم تیر خورد رفتم داخل یک سنگر که جدیداً با گونی درست کرده بودیم بسیار نزدیک دشمن؛ احساس میکردم هر لحظه داخل سنگر نارنجک پرتاب کنند تمام اسناد و مدارک و نقشه عملیات کربلای ۵ را از جیبم در آوردم و کردم زیر خاک؛ بلافاصله تصمیم گرفتم از سنگر بیام بیرون و فرار کنم و احتمال میدادم که عراقیها حواسشان به من هست اگر بیام بیرون مجدداً رگبار را خواهند زد تصمیم گرفتم آمدم بیرون بپرم بهطرف پشت خاکریز؛ چون عراقیها داخل خاکریز خود ما آمده بودند همان کار را کردم تیری که به ساق پام خورده بود داشت سرد میشد و دردش هم یواش، یواش شروع میشد و داخل پوتینم هم پر خون شده بود.
بالاخره با توکل به خدا از سنگر آمدم بیرون پریدم پشت خاکریز دشمن؛ دویدم طرف نیروهای خودی که صدای ایست خودیها را شنیدم داد زدم صبری هستم صبری؛ برادر کریمی که به نیروهای خودمان رسیده بود گفته بود عراقیها حمله کردند و رسیدن به خاکریز ما؛ صبری هم نمیدانم اسیر شد یا شهید؛ نتوانست بیاید؛ وقتی گفتم صبری هستم منو آوردن داخل سنگر به آقای قنبری معاونم گفتم بیسم را بیاور با برادر یاسر تماس گرفتم گفتم حواستان کجا بوده روباه از شما عبور کرده وارد خاکریز ما شدهاند حواستان بهطرف ما هم باشد برادر قنبری پوتینم را در آورد من فکر میکردم پام نیست قطع شده ایشان محکم به پایم میزد میگفت اینها این پاته سر جاشه نگران نباش. باندپیچی کردن و بستن چون خاکریز ما دو جداره بود نیروها را هماهنگ کردیم از خاکریز دوم بروند طرف دشمن و همه آنها را غافلگیر کنند همانطور هم شد نیروها از جداره خاکریز دوم رفتن بالاسر دشمن با هماهنگی کامل عراقیها را زیر رگبار گرفتن تعدادی فرار کردن و اکثریت آنها هم کشته شدند عراقیها در حین فرار با کمین ما درگیر میشوند و تعدادی هم آن جا کشته میدهند سید محسن موسوی پیک آرپیجی ۷ شهید میشه و برادر یاسر قطع نخاع میشود.
راوی: مجید صبری