بعد از آمدن از آلمان حالم خیلی خراب بود و رو تخت گرفتار بودم زنگ خانه زده شد و مادرم گفت مهمانداری خودم را جمعوجور کردم و آماده مهمان شدم. شهید اصغر ارسنجانی آمده بود عیادت منبعد از سلام و علیک پاشو دراز کرد و نشست رو فرش و احوالپرسی و طبق عادت حاج اصغر سکوت. من چند تا سؤال کردم و جواب داد و بعد یک ساعت بلند شد و گفت من دارم میرم این بار برای شهادت و دست کرد جیبش دوتا کارت گذاشت رو طاقچه و ماچ و بوسه و دستی زد به پاهایم و مالید به صورتش و رفت. مادرم کارتها را بهم داد دیدم کارت ملاقات با امام (ره) میباشد خیلی خوشحال شدم و دو روز بعد رضا و عباس پوراحمد با یک آمبولانس آمدن در خانهمان و منو سوارکردن و بردن سمت جماران وقتی رسیدیم عباس گفت نذر کردم یک مدت کارهایت را انجام بدم و ویلچر را گذاشت پایین و رفتیم در حسینیه و بعد از سخنرانی امام همه رفتن پشت جماران ملاقات. هاشمی و عباس دیدن پله هست ادب کردن و نرفتن و پیش من ماندن بعد نیم ساعت عباس گفت بمان آمدم و رفت بعد از ده دقیقه با یکعالمه پسته روی پیرهنش گذاشته بود آمد سمتم و گفت آن پشت همه پسته گرفتن و برات آوردم خلاصه بعد از دور وز برادرم مجید که پیک اصغر بود ازش پرسیده بود حاج اصغر چرا ملاقات نیامدی تو که اشتیاق داشتی گفته بود از عباس پوراحمد بپرس و رفته بود سراغ عباس و او هم گفته بود دیدم همه بچههای مسجد دارند میان ملاقات و مصطفی تنها مانده به اصغر گفتم یک کارت بده برای مصطفی و اصغر گفته بود خودم میبرم برایش و بنده خدا کارت ملاقات خودش و همراهش را داده بود به من.
هنوز که هنوزه فیلم ملاقات رزمندهها را با امام میبینم یاد معرفت شهید عباس پوراحمد میافتم و گذشت فرمانده دلاور گردان میثم شهید اصغر ارسنجانی
راوی: مصطفی باغبان