شهید وحیدرضا تاج پور، دوستی داشتم به نام وحیدرضا تاج پور که بچه خیابان پیروزی تهران بود و توی مرصاد شهید شد. ما یک تیم و بچههای شیطان دسته بودیم و بقیه یک تیم و همیشه بعد از شیطنتمان بهقصد کشت، ما را میزدند! میآمدند و سی – چهل نفری روی ما که زیر پتو بودیم مینشستند. من کم میآوردم و با عذرخواهی خلاص میشدم، اما وحید نه! یک عادتی هم داشت که مدام میگفت: من خرم! از دوکوهه که مرخصی میگرفتیم برای تفریح به سینما در اندیمشک یا زیارت در سبزه قبای دزفول یا شنا در سد دز میرفتیم و به هر دژبانی ایست و بازرسی که میرسیدیم، وحید میپرسید: من را نمیشناسید؟ خیلی من را دیدهاید و بهجای کارت شناسایی، عکس گاوی که روی پاکتهای شیر بود را نشان میداد. خلاصه خیلی شیطان و شوخ بود. من هم یک عکس بروسلی توی جیبم بود و این را نشان میدادم.
دست راستش قطع شده بود و با اینحال، بدون ترس، میرفت و روی میله نازک بالکن طبقه پنجم ساختمانهای دوکوهه میخوابید. از آن طرف هم هیچکس سینهزنی و گریهکردنش را ندیده بود و همیشه زودتر از دیگران و قبل از روشنشدن چراغها از مجلس بیرون میرفت که کسی او را نمیدید و تصور میشد که نبوده است! نماز شب خواندنش را هم کسی ندیده بود. فقط من که خیلی به او نزدیک بودم میدانستم که شب یک پارچ آب میخورد تا زودتر برخیزد و ساعت سه، یعنی یک ساعت قبل از بلند شدن همه برای نماز شب، برمیخاست و در قبری که توی اردوگاه کنده بود نماز شب میخواند و یک ربع مانده به اذان صبح میخوابید و دم اذان بلند میشد.
یک روز گرم، سر ظهر که همه میخواستند بخوابند، من و وحید راه افتادیم و همه را زدیم و بیدار کردیم و بعد دیدیم همه دارند با هم کشتی میگیرند که یکهو هواپیمای عراقی سررسید و چند تا گلوله اطرافمان زد. حالا، همان بچهها که از دستمان ناراحت بودند از ما تشکر میکردند و میگفتند معجزه بود که شما بیدارمان کردید تا بتوانیم پناه بگیریم.
یک روز به وحید گیر دادم که برایم ماجرای «من خرم» را بگوید. اصرار کردم و بالاخره گفت: راستش من اول گورخر بودم. یعنی پر بودم از ریا، حسد، بخل، دروغ و دیگر رذایل! روی خودم کار کردم و اینها را یکی، یکی پاک کردم و تازه خر شدم و تا آدم شدن خیلی راه دارم.
عملیات مرصاد، بچهها را فراخوان زدند و فوری به دوکوهه منتقل شدیم. چون کار خیلی سریع انجام شده بود، اکثر بچههای قدیمی گردان نبودند. ظرف ۲۴ ساعت گروهان و دستهبندی و تجهیز صورت گرفت و همان جا هم برخلاف معمول که توی خط مهمات میدادند، نارنجکها و خشابهای پر را در اختیار نیروها گذاشتند. به دهی به نام حسنآباد، بعد از دشت ماهی رفتیم و تا صبح پیادهروی کردیم و به منافقین رسیدیم. قبل از ما نیروهای هوانیروز متلاشیشان کرده بود. هوا که روشن شد، شروع کردند به تیراندازی و عقبنشینی. آنجا جنگ تنبهتن بچهها با منافقین شکل گرفت. درگیری بهقدری نزدیک بود که خمپاره کارایی نداشت و فقط تیراندازی مستقیم بود. آنها هم محکم درگیر شده بودند. بین آنها تعداد زیادی زن بود. خودم چند تای آنها را زدم و وقتی میخواستیم تیر خلاصی بزنم، نارنجک را توی صورت خودشان منفجر میکردند. فضا خیلی آشفته شد که وحید را صدا زدم و گفتم: برو فشنگ تیربار بیاور! بعد تا عصر او را ندیدم که رسیدم بهجایی و دیدم تیری به کنار چشمش خورده و شهید شده بود. داوود مشیری هم شهید شد و محمد و علی فراتی، زخمی شدند. جنگ تمام شده بود و وحید هم در آخرین فرصت پرواز کرده بود و ما مبهوت مانده بودیم. در غربت آن روز دوکوهه فریاد کردیم و از نرفتن نالیدیم. بعد از شهادتش که وصیتنامه و دستنوشتههایش درآمد، همه مانده بودند که این آدم چنین عظمت درونیای داشته است. اینها از عرفای عصر ما بودند.
راوی: مسعود نعمتی