روایت شهادت فرزند (راوی: مادر شهید)

اگر زن نگیری از جبهه اخراجت می‌کنیم

یک‌بار آمد خانه و به پدرش گفت: بابا گفتند باید زن بگیری، وگرنه از جبهه بیرونت می‌کنیم. البته این موضوع را با شوخی مطرح می‌کرد. پدرش گفت: اگر کسی را مدنظر داری بگو برویم خواستگاری. علی‌اصغر گفت: نه فقط می‌خواهم بسیجی باشد.

من هم در مسجد محل دختر خانمی را دیده بودم که از رفتارش خوشم آمد. پرس‌وجو کردم و آدرس خانه‌شان را گرفتم و رفتیم خواستگاری. الحمد الله قسمت شد و هر دو قبول کردند.
مراسم ازدواجشان خیلی ساده برگزار شد. علی‌اصغر و خانمش به خواست پسر من، هیچ‌کدام از فامیل را دعوت نکردند. او می‌گفت می‌خواهم فقط از بچه‌های لشکر در مراسمم باشند. همین هم شد. هر چه گفتم، مادر زشته فامیل ناراحت می‌شوند، گوشش بدهکار نبود و می‌گفت، ما در کوچه‌مان تازه شهید داده‌ایم و خانواده‌اش عزادار هستند، آن‌وقت ما در این موقعیت مراسم شادی بگیریم؟

خانمش هم با او هم عقیده بود.
پس از آن هم رفتند مشهد و برایم سوغاتی یک‌پارچه پیراهنی آوردند.

وارد کوچه شدم پایم از رمق افتاد

وقتی علی‌اصغر شهید شد، من رفته بودم مشهد. به من خبر دادند که برادرم مریض است بیایم. علاوه بر علی‌اصغر، دو پسر دیگرم هم جبهه بودند. دخترهایم کوچک بودند. برای همین، آنان را منزل یکی از اقوام گذاشته بودم. وقتی رفتم بیاورمشان، دیدم جلوی خانه‌مان دوستان علی ایستادند، ولی داخل نمی‌روند. دلم خیلی شور می‌زد. اصلاً پاهایم شل شده بود و رمق راه‌رفتن نداشتم. آمدم داخل خانه و شروع کردم به گریه گردن. پسرم گفت: برای چه گریه می‌کنی؟ گفتم: اصغر یا شهید شده یا مجروح؛ اما شما به من نمی‌گویید. اگر چیزی نبود در این مدت یک تلفن می‌زد. رفتم بیرون از دوستانش پرسیدم که از اصغر چه خبر؟ گفتند: خبری نیست. گفتم: پس شما برای چه اینجا جمع شدید؟ گفتند: امروز قراره اصغر بیاد.

من آرام نداشتم. از هرکسی می‌پرسیدم، می‌گفتند دارد می‌آید. همسایه‌مان چهلم یکی از بچه‌هایش بود و می‌خواستند بروند بهشت‌زهرا. من هم که حال‌وحوصله نداشتم، لباس پوشیدم و با آنها رفتم. دیدم در بهشت‌زهرا همه من را یک‌طوری نگاه می‌کنند و گریه می‌کنند. با خودم گفتم: خدایا چه شده؟

از بهشت‌زهرا که برگشتیم، همسایه‌مان به‌زور گفت بیا بریم خانه ما چای بخور. گفتم: نه من خسته نیستم، می‌خواهم بروم خانه خودمان، ولی به‌زور من را برد و یواش، یواش به من گفتند. اصلاً گریه نکردم، چون می‌دانستم اصغر ناراحت می‌شود. غروب بود که جنازه‌اش را آوردند. پیکرش را که دیدم، متوجه شدم زیر سینه‌اش ترکش‌خورده است.

راوی: مادر شهید