در سال ۶۵ و روزهای اولی که به همراه دوستان از تهران به منطقه اعزام شدیم پس از پیاده شدن از قطار در ایستگاه دوکوهه و بعد از آنکه وارد پادگان دوکوهه شدیم در پادگان دوکوهه که کجا و به کدام گردان برویم، همینطور سرگردان بودیم تا اینکه به دو تا از دوستان به نامهای سید محسن دربندی که از همکلاسهای قدیمی آقای زهرایی و آقای مرتضی اخوان که از بچهمحلهای خیابان ۱۷ شهریور بود روبرو شدیم این دوستان ما را به سمت گردان شهادت سوق دادند. به همراه آقایان حسن امیری، محسن زهرایی، محمود لیایی، حمید مصطفائیه، من حقیر و … وارد ساختمان گردان شهادت شدیم بهمحض ورود با دو پیرمرد که در محیط ساختمان حضور داشتند آشنا و با سلام و احوالپرسی در یکی از اتاقهای گردان شهادت مستقر شدیم و منتظر ماندیم تا حاج جواد صراف از کرخه به دوکوهه آمد .
پس از سلام و احوالپرسی و معرفی خود به حاج جواد، ایشان برگههای اعزام ما را گرفت و با همان تویوتا که در اختیار داشت ما را به کرخه برد پس از رسیدن به کرخه محیطی را به ما نشان دادند تا با همراهی آقا رضا صراف و دیگر دوستان چادری را به پا کنیم و در آن ساکن شویم. خلاصه با هر سختی و مشقت بود چادر را به پا کردیم و داخل چادر به دودسته تقسیم شدیم ورودی چادر آقایان سید محمد میرهاشمی، محمود شاهواروقی، حسین شرافتی، مسعود امینی و رضا صراف و در انتهای چادر دسته هم دوستان ما ساکن شدن بهجز دوستانی که در بالای اسم بردم آقای مجید زیوری و چند دوست دیگر هم به دسته ما ملحق شدند روز دوم یا سوم حضورمان در گردان بود که آقای سعید برج بهعنوان مسئول دسته و آقا رضا صراف بهعنوان جانشین و معاون سعید برج مشغول به کار شدند در همین ایام بود که مسعود عبداقی به جمع ما اضافه شد. یک شب برای جهتیابی و پیادهروی از محیط گردان خارج شده به نقطهای دور از گردان که رسیدیم سعید برج پس از نشاندادن ستارهها و جهتیابی به بچهها گفت از هم جدا شوید و هرکسی بهتنهایی بسمت چادر دسته برود. همه رسیدند بهغیر از مسعود عبداقی قرار شد همه بهصورت دشتبان حرکت کنیم و کل مسیر را دنبال مسعود بگردیم تا پیدایش کنیم. غافل از اینکه مسعود جای خلوتی را گیر آورده و مشغول خواندن نماز شب شده بود. خلاصه آن شب را به گذشت .
یادم میاد برای نماز ظهر مهیا شدیم و تجدید وضو کردیم به مسعود گفتیم بایست جلو که ما به شما اقتدا کنیم گفت: نه رفت خودش را چسباند به انتهای چادر بهمحض اینکه قامت بست ما هم برای روکمکنی هم که شده لبه چادر رو از زیر خاک و شن در آوردیم روی زمین پشت سرش قامت بستیم و اقتدا کردیم .
راوی: فرید لواسانی