مروری بر اتفاقات کربلای ۴ و ۵ گردان (راوی: قاسم اباذری)

دو سه روزی بود در یکی از روستاهای آبادان مستقر بودیم، خانه‌های روستایی طوری بود انگار تازه از سکنه خالی شده بودند .

از گردان‌های دیگر لشگر (۲۷) خبری نداشتیم.در اتاق‌های روستا می‌بایستی محبوس می‌شدیم .گاهی اوقات حاج جواد صراف، (فرمانده گردان شهادت) برای سرکشی و دادن روحیه به بچه‌ها می‌آمد.

حسین نانکلی و سید مسعود هاشمی، مسئول گروهان و دسته در حیاط این خانه‌ای که مستقر بودیم نشسته بودند و مراقب بودند تا بچه‌ها از اتاق‌ها بیرون نیایند .

گاهی اوقات کسی برای قضای حاجت بیرون می‌آمد و ماسک همراه نداشت، سید مسعود آن رو تو تله می‌انداخت .و جریمه پا چتربازی رو شروع می‌کرد که همراه بود با شوخی و خنده بچه‌ها که از پنجره‌ها ناظر ماجرا بودند.

وقتی دلیل این‌همه سختی گیری (بیرون نیامدن) را از کادر می‌پرسیدم، می‌گفتند برای اینکه عملیات لو نره !شب موعود فرا، رسید.

به اذعان قدیمی‌های گردان، تاکنون گردان شهادت این‌همه نیروی زبده و آماده و قدیمی را به خود ندیده بود .سید مسعود که مسئول دسته و از بچه‌های قدیم گردان عمار بود با تلفن حاج جواد صراف آمده بود، آخه هم از دوستان و هم بچه‌محلشان بود، همین‌طور با نانکلی .

سید مسعود در آن غروب آخر همه رو جمع کرد و شروع کرد تا آمار همه رو بگیرد .

حدوداً ۳۵ نفر بودیم، من و حاج امیر صادق‌پور باهم بودیم، البته دوتا دیگر از بچه‌های همکار (نفتی) هم بودند .

اداره (وزارت نفت) اجازه حضور ما دو نفر رو در جبهه نمی‌داد .مخصوصاً که اداره جفتمان عملیاتی بود، یعنی مستقیم با تولید نفت و صادرات نفت ارتباط مستقیم داشت .با مشقت زیاد با سپاهیان محمد (ص) خود را در سیل سپاهیان بسیجی رها کرده بودیم، می‌خواستیم ی بار تجربه این‌طوری رفتن به جبهه رو داشته باشیم .چون غالباً با اعزام انفرادی می‌رفتیم .تو دسته هم از حضور و اعزام‌های قبلی هم چیزی نگفته بودیم .سید مسعود بسیار بچه زیرک و باهوشی بود .من هم شده بودم پیک ایشان و حاج امیر تک‌تیرانداز دسته !

هر کار کردیم که سید رو بپیچانیم نشد که نشد .وقتی سنم را پرسید، و جواب دادم، خیلی برافروخته شد .آخه چهره و جثه‌ام به سنم نمی‌خورد، به‌اصطلاح امروزی‌ها بی‌بی فیس بودم .داستانی شد آن روز، سید گفت حدس می‌زدم شماها پنهان‌کاری می‌کنید .

من رو برد بیرون روستا، کلی معذرت‌خواهی و حلالیت و….

منم هی می‌گفتم مگر چه‌کار کردی، چی شده مگر !

شب رسید و محیای کارزار شدیم .ساعت از نیمه‌شب گذشت، اما خبری از رفتن نشد . حدود ساعت سه صبح حرکت کردیم، جاده روستا که داخل نخلستان بود، مملو از نیرو و خودرو شده بود .انگار قیامت شده، از آشفتگی‌ها معلوم بود همه چی جای خودش نیست .بعد از حدود یک‌ساعتی پیاده‌روی، سوار کامیون‌ها شدیم .اما پس از طی مسافتی متوجه شدیم بسمت شمال حرکت می‌کنیم و از صحنه کارزار دور شدیم .

هوا رو به روشنی می‌رفت، یک فروند اف ۱۴ ازروی جاده با ارتفاع پایین بسمت جنوب می‌رفت .به اردوگاه کارون (اردوگاه تاکتیکی لشکر ۲۷) رسیدیم .آن جا بود که کادر آمدند و اعلام کردند عملیات با مشکل مواجه شده، اما ما باید همچنان آماده‌باشیم .

عصر آن روز کمپرسی و اتوبوس‌ها آمدند و همه بسمت اردوگاه کرخه برگشتیم .کلی تو ذوقمان خورد .پس از چند روز کمی روحیه‌ها بهتر شد و رفتیم برای عملیات کربلای ۵ .

گردان شهادت در روز دوم عملیات وارد منطقه شد، حدود ساعت یک بعدازظهر .اولین نیروها از گردان، دسته ما بسمت سه‌راه شهادت حرکت کرد، باران خمپاره و توپ و… بر روی جاده (پد) که روی آب بود می‌ریخت .

از دور سه‌راه معلوم شد، غبار و دود منطقه رو گرفته بود .

هلیکوپتر عراقی ازروی سه‌راه و دژ رد شد و سه تا تویوتا که دسته ما و تعدادی از کادر گردان رو داشت می‌برد جلو، هدف گرفت، متأسفانه موشک اول به جلوی ماشین حاج جواد خورد و بعدی زیر ماشین ما منفجر شد، موج و گردوخاک باعث شد کسی، کسی را نبیند !

کلاه آهنی‌ها از سرمان درآمده و بندهایش چانه‌ها رو زخمی کرد .موج گیجمان کرده بود .توسط حاج حسن اباذری (معاون گردان) بسمت خاکریز و دژ هدایت شدیم .بخشی از دژ شکافته شده بود، طوری که سه‌راه تبدیل به چهارراه شده بود .همین امر باعث شده بود تا از گلوله مستقیم سبک‌وسنگین در امان نباشیم .سه‌راه شبیه قتلگاه شده بود، ماشین‌های نیم‌سوخته، موتور، لودر و…

نیم‌سوخته و نیمه سالم قاتی شده بود .

یک تویوتا هم که بار مهمات داشت، گهگاه با انفجار مهماتش زمین‌گیرمان می‌کرد .

با هر زحمتی بود رفتیم پشت دژ !

یا خدا، یک راه باریک، کنار آب، خیس و لیز شده جلوی‌مان بود که هم نیرو هم مجروح و تدارکات و… توی آن تردد می‌کردند .راه افتادیم .

گاهی اوقات سر می‌خوردیم و تا زانو تو آب و باتلاق فرومی‌رفتیم .سطح آب کنار دژ، مملو بود از ماهی مرده و تخته و…

کمی جلوتر دوتا بسیجی در حال جان دادن بودن، صحنه خیلی، خیلی بدی بود .دست‌وپا می‌زدند و….

به وسط‌های دژ رسیدیم، نبرد سنگین و تن‌به‌تن بود .آفتاب هم کمک می‌کرد به دشمن .سید مسعود من رو صدا کرد، در حفره‌ای نشستیم تا آمار رو بچه‌ها بگیریم، در حال صحبت بودیم که تیری از پشت به سرش خورد و از صورتش زد بیرون.

سید شهید شد !

به کمک یکی از بچه‌ها سریع خواباندیمش و پتویی رویش کشیدیم .برای تعیین تکلیف رفتم سراغ نانکلی (فرمانده گروهان) به انتهای دژ رسیدم، گردان کمیل از دیشب آن جا بود .شدیداً درگیر بودند که عمدتاً با نارنجک بود .

نانکلی رو که پیدا نکردم برگشتم .آمدم کنار سید مسعود، تعداد محدودی از بچه‌ها آن جا بودند .یک‌دفعه دیدم از آن ور دژ نانکلی آمد، تا دیدمش، گفتم حاج حسین برنامه چیه؟

گفت بچه‌هایتان رفتند جلوی دژ، آن جا چند تا خاکریز هلالی هستش، باید بدون وقفه ازروی دژ بگذرید و حدود صد متر جلوتر پشت هلالی‌ها موضع بگیرید .سراغ پیک و بی‌سیم‌چی‌اش را گرفتم، گفت احتمالاً تو راه مجروح شدند .متوجه پیکر شهید زیر پتو شد، گفت این کیه !

بغض و گریه، نمی‌گذاشت کلام از دهانم بیرون بیاید .

به‌سختی گفتم، سید !

نگاهمان بهم گره خورد، بعد از کمی مکث، گفت کدام سید؟!

گفتم سید مسعود،

گفت سید مسعود خودمان؟!

گفتم بله !

آمد کنارم، پتو رو کنار زد و گفت، همه بچه‌های دسته رو که موندند ببر جلو .بعد به ما چند نفر گفت، بچه‌ها فعلاً شتر دیدید، ندیدید (منظورش دیدن شهادت سید مسعود) .

قطعاً با فهمیدن شهادت سید مسعود، روحیه بچه‌ها بهم می‌ریخت .گفتم چشم، فقط می‌خواهید کنارتان باشم؟ آخه شما هم تنهایید !

گفت نه توام برو .

بچه‌ها رو بافاصله از دژ عبور دادم، حاج امیر رو رد کردم و بهش گفتم، من احتمالاً پیش حسین آقا میمونم .هرکس که ازروی دژ می‌خواست رد بشه، عراقی‌ها با تیربار و گلوله کلاش و گاهی اوقات آرپی‌جی ازش استقبال می‌کردند .آخرین نفر بودم .

دوباره بهش گفتم، حاج حسین بزار پیشت بمانم، گفت نه برو جلو، بچه‌ها دست‌تنها هستند .بالاسر سید مسعود و ایستاده بود، ازش جدا شدم و به‌سرعت رفتم که از دژ رد بشم .

دژ حدود دو سه‌متری ارتفاع داشت که دیواره‌هایش رو توری (فنس) زده بودند .روی دژ که رسیدم، ویز، ویز تیرها شروع شد .

عرض (پهنا) دژ حدود پنج شش‌متری بود، ولی انگار ده‌ها متر بود .هرچه می‌دویدیم به آن طرف نمی‌رسیدم .پاهایم هرکدام چند ده کیلو شده بود، ازبس گل به پوتین‌هایم چسبیده بود .به هر زحمتی بود رسیدم آن ور .از آب خبری نبود، اما زمین بسیار ناهموار، از هر چاله‌ای درمی‌آمدم، تو چاله بعد می‌افتادم .

از دور بچه‌ها رو دیدم که با دست شاره می‌کردند بیا، بیا !

فکر حاج جواد و سید مسعود از ذهنم خارج نمی‌شد، همین‌طور نگران حسین نانکلی !

از شدت اضطراب و خستگی روی زمین افتادم و یارای بلند شدن رو نداشتم .وسایلم روباز کردم، کمی نفس تازه کردم و دوباره بسمت بچه‌ها دویدم .ارتفاع هلالی‌ها کوتاه بود، طوری که باید دولا، دولا حرکت می‌کردیم .حسین شفاعت (معاون سید مسعود) بچه‌ها را بافاصله پشت هلالی‌ها چیده بود و بچه‌ها در حال کندن حفره‌ای برای جان‌پناه !

با دیدن من سراغ سید مسعود روگرفت که گفتم پیش حسین نانکلیه!

گفت پس چرا نمی‌اید؟

گفتم منتظرند یک دسته دیگر رو بیان. نمی‌دانستم چقدر می‌توانم این دروغ رو کشش بدم. بگذریم …!!!

دسته ما تقریباً سه شبانه‌روز توی هلالی‌ها موند، حسین نانکلی هم با رفتن من، به ضرب یک خمپاره شصتی که پیش رفیقش (سید مسعود) خورد، اوج گرفت و رفت .

در عرض کمتر از یک ساعت، فرمانده گردان، گروهان و دسته شهید شدند .فقط خدا می‌داند توی این سه شب و سه روز چی کشیدیم آن جا .

تقریباً شبیه محاصره بود. فقط شب‌ها می‌شد آب و غذا از پشت دژ بیاوریم که یک شب هم به‌خاطر حجم آتش نشد بریم غذا بیاریم .

دوباره قصد تعویض ما را داشتند که نشد .یکبارش گردان سلمان بود که متأسفانه با چندین نفر شهید و مجروح همراه شد .

اما هیچ نیرویی بما نرسید .شب‌ها سرد و روزها زیر آفتاب گرم .چهره‌ها سوخته، لب‌ها ترک‌خورده، کف دست‌ها زخم و تاول‌زده، ازبس که با درپوش کلاش سنگر کنده بودیم ….

و……

راوی: قاسم اباذری