یادمه با گردان مقداد آمدیم رودخانه کارون تا از آنجا بریم بهطرف شلمچه کربلای پنج آن جا بود حاج نصرت یک کوله به من داد گفت پیش خودت نگهدار و ببر بشورش داخلش یک عبا از پشم شتر و عمامه بود گفتم حاجی چه بدرد می خوره گفت لازم میشه در آوردم دیدم پایین عبا جای یک ترکش بزرگ بود فکر کنم صاحبش شهید شده بود بردیم شستیم پدرم درآمد گذاشتم توی کوله تا این که گفتن حرکت بهسوی شلمچه توی جاده عقبه سنگر زده بودن برای استراحت نزدیک تدارکات کل لشکر رفتیم برای عملیات چه عملیاتی به این سن رسیدم جنگ اینچنینی ندیدیم. اول نوزاد شهید شد و بعدشم جز ما تمام نیروها یا زخمی یا شهید شده بودن ما یک سی نفری بود که برگشتیم یادمه کوپ کرده بودیم. کسی دیگر نبود گفتن یک چند نفر بیان زخمی ببریم عقب یک چهارتا ماشین مجروح و شهید ریختیم توی ماشین با ماشین تویوتا آمدیم اورژانس یا الزهرا خسته و گرسنه منم شکمو گفتن شهدا رو سوار کامیون کنید. دست جدا پا جدا همه رو سوار کردیم آمدیم همان جاده قبلی که از آن جا باید میرفتیم جلو حاج نصرت آن جا دیدم گفت کجا بودید؟ چرا آنقدر خونی هستید؟ ترکش خوردید؟ گفتم نه بابا یک مثقال به ما ترکش نخورد آن جا بود که حاجی گفت تا زمانی که تو و علی موجی با من باشید من شهید نمیشوم لباسها رو عوض کردیم حمام صحرایی هم رفتیم. انبار آذوقه فراوان دزدی هم که بود آن طرف جاده توالت بود با یک دوستی رفتیم بریم دستشویی که فاضلاب توش خمپاره خورد تمامه چاه پاچید بیرون نمیشد ما رو نگاه کنی خدابیامرز حاج نصرت گفت اینم خودش یک فضایلی دارد نصیب هر کس نمی شه حالا برو دزدی دوست داشتم کله علی موجی بکنم دوباره حمام لیف کجا بود با تاید و گونی بنشین بساب. نم، نم بچهها رو جمع کردیم شدیم پانزده نفر گفتن شما بنشینید هر جا که نیرو لازم باشد میبریمتان ما هم آن عبا رو درآوردیم آمدیم بالای یک بلندی هر چه میدانستم هر ماشین که رد میشد میگفت:
حاجآقا التماس دعا
به قول حاج نصرت میگفت اینجا بدردت خورد نمی دانستن ما کی هستیم یک نیم ساعت بالای تپه بودم گردان شهادت به خط زد رفتن جلو ما هنوز بودیم صبح بود که گفتن چند نفرید؟ گفتیم پانزده نفر که سه نفر از ما نیامدن شدیم دوازده نفر سوار ماشین اول کانال پریدیم پایین فقط می زدن کانال پر از جنازه باید ازروی همه رد میشدیم یک دوشکا فقط لب خاکریز میزد با سرعت رسیدیم به بچهها نیروها اکثر مجروح یا شهید شده بودن من تیربار داشتم سه نفرمان آرپیجیزن بود یک قناسه زن داشتیم بنام حمید گنج خانلو چون وسط کانال از اینطرف به آن طرف میرفت مثل حاج نصرت ارم و قرار نداشتن همش داد میزدم حمید خمپاره میگفت خودم میدانم کی رفتنیم تانک که با دوشکا می زدن خوراک حمید بود.
یک نفر توی دلنوشتهای که داشت
گفت دیدم فلانی داشت غنیمت جم میکرد شناختمش گفتم اینجا همه چی رو جارو میکرد گفت تو نمیدانی بدرد می خوره یاد حاج نصرت افتادم که عبا رو داد به من گفت بدرد می خوره.
راوی: رضا اصفهانی