بسمهتعالی
اینها ۶ تا برادرن خانواده بسیار مذهبی و ایثارگر. پدرشان کارمند گمرک تهران بودند جالب است که ما در محل یه خانوادهای داشتیم که دخترشان فلج بود. پدرشان تا ۴-۵ ماه یادم هست این دختر رو میبردند رایگان بیمارستان و میآوردند. مادرشان بسیار زن فهیم و مهربانی بود. ما زمان خودمان از نظر مسکن مشکل داشتیم مادرشان دعوت میکردند میگفتند بیایید درس بخوانید با هم. ۲۲ اسفند ۶۴ تشیع شد در منطقه جنوب شهر. مادرشان سر مزار این بچه بهجای گریه در جمع در بلندگو اعلام کردند من علی رو از تو میخواهم دست تو سپردم. ایشان حضورشان در منطقه از پایان دوم دبیرستان استارت خورد. سوم دبیرستان یه مسجدی بود مسجد حاج عبدالله دوراهی قپون امام زاده حسن مرکز فعالیتش آن جا بود.
دانشآموز رشته ریاضی بودند. مادرش خیلی حیفش میآمد به من گفت: علی آقا علی حرف شما را بیشتر میخواند، حداقل متقاعدش کن سومش را تمام کنه بعد به فعالیتش ادامه بده. چون مقطع سوم را تا حدی رها کرد آن سال رو ادامه داد ولی خوب کار خودشان رو میکردند. چون ایشان تخریب بودند و من به دلیل موج انفجار نبودم. اعزام از ناحیه ستاد ابوذر یا پایگاه مقداد بود.
ما هر روز در مدرسه درگیری داشتیم و یکی از پایههای بحث انجمن اسلامی ایشان بود. ایشان نیاز نبود زیاد درس بخواند ولی از وقتش برای درس دادن به دوستانشان استفاده میکرد. از نظر فرهنگی خیلی غنی بودند. اولین دوستی که متوجه شد علی شهید شد بنده بودم من جلوتر از ایشان عقد کردم ۱۵ آذر ۶۴ عقد کردم سه ماه مانده به زمان شهادتشان. بهم میگفت: مامانم گفته من دختری رو برات در نظر دارم (دوست داشت خود علی هم).
انتظار شهادت رو داشتیم چون بچههای تخریب کسی ازشون سالم نمی موند. تخریب یعنی خط مقدم جبهه، معبر بازکردن برای دیگران. بچههای تهران مخصوصاً ابوذر توی تخریب بودند.
راوی: دوست شهید