نیرنگ (راوی: حسین خواجوی)

از چادر بیرون آمدم پشت سر من شهید نانکلی و شهید اسماعیلی هم آمدند بیرون ساعت ۱۲ شب بود در محوطه گردان قدم می‌زدیم و درباره عملیات صحبت می‌کردیم من گفتم بچه‌ها خیلی وقت شهر نرفتیم فردا برویم اندیمشک چلوکبابی بخوریم و دلی از عزا در بیاوریم حسین و عباس گفتند عیبی ندارد من گفتم پس شب بریم چادر گردان تا با جواد صراف، برادر عاطفی، اباذری، قدیری و بقیه بچه‌ها را هم بگیم. ما ۳ نفر قرار گذاشتیم وقتی چلوکباب خوردیم زود میریم بیرون تا پول غذا را آقا جواد حساب کنه. بفرما، بفرما زدیم و یکی، یکی آمدیم بیرون آخرین نفر آقا جواد دید کسی نیست پول غذا را حساب کرد. آمد بیرون سوار ماشین گردان شدیم به‌طرف اردوگاه کرخه حرکت کردیم حالا بچه‌ها ساکت آقا جواد تو فکر که بدونه این نقشه کار کی بوده شهید اسماعیلی و شهید نانکلی منو لو داده بودند که کار خواجوی بود حالا من عقب وانت و چند نفر دیگر عقب نشستیم منم چفیه انداختم روی سرم که باد اذیتم نکند. با ماشین به‌طرف کرخه داشتیم می‌رفتیم که یک‌لحظه احساس کردم ماشین ایستاد منم سرم پایین فهمیدم دژبانی کرخه است یک‌لحظه دیدم یکی زد روی دوش من چفیه را از سرم برداشتم دیدم سرباز به من گفت برادر برگه تردد به سرباز ارتش گفتم برگه تردد پیش آقا جواد یک‌دفعه آقا جواد به من نگاه کرد گفت برادر برو پایین به سرباز ارتش گفت سرکار این برادر با ما نیست کاری نداریم سرباز ارتش منو از وانت پیاده کرد آقا جواد به سمت کرخه منم به‌طرف اندیمشک پیش خودم گفتم الان از بچه‌های آشنای لشکر می‌رسند با آنها میرم اردوگاه کرخه من از دژبانی دور شدم یک‌لحظه دیدم یکی دنبال من می‌دوید داد می‌زد برادر خواجوی کجا میری من شوخی کردم حالا من جدی گرفتم آقا جواد می‌خندید منم هی میگم مگر من با تو شوخی دارم منو بغل کرده هی می‌خندید منم جدی می‌گفتم میرم شهر آخر من نتوانستم خودم را نگه‌دارم یک‌دفعه خندم گرفت همدیگر و بغل کردیم خنده‌کنان از جلو سرباز دژبانی عبور کردیم تا سرباز ما را دید او هم خنده‌اش گرفت منم سوار وانت شدم حرکت کردیم به‌طرف اردوگاه کرخه یکی به عباس، نانکلی وفایی زدم بعد گفتیم خندیدیم رسیدیم جلو چادرهای گردان شهادت از ماشین پیاده شدیم ولی جای دوستان رزمنده‌ها خالی عجب چلوکبابی خوردیم با نوشابه اضافی.

راوی: حسین خواجوی