اولین روزهای بهمن ۱۳۶۵ بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری گردان شهادت است، سراغ حمید کرمانشاهی را گرفتم.
حمید مسئول یکی از گروهانها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچههای قدیمی گردان شهادت را که میگفتم، او با لبخندی سخت میگفت:
– جاماند …
هیچوقت او را ندیدم که از شهادت بچهها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچهها میگفت:
– ما باید دعا کنیم دوستان شهید بشن. مگر نمیخواهیم آنها به آرزو و سعادتشان برسند؟ پس خوش به حالشان که شهید شدند.
بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرورفت و با چهرهای گرفته گفت:
– داداش جون (حمید بچههای رزمنده را داداش خطاب میکرد. هنگام خداحافظی هم تکیهکلامش”غلامتم داداش”بود.) یک چیزی توی شلمچه دیدم که خیلی حالم روگرفت.
با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچوقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت:
– بعد از آن شبی که بچههای گردان حضرت علیاصغر لشکر سیدالشهدا زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچههایشان که شهید و مجروح بودن، جاماندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سروصدایی آمد. بچهها گفتند: مثل اینکه کسی آن جلوست.
از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. از سروصدایش فهمیدم باید نیروی خودی باشد. دو سه تا از بچهها را صدا کردم که کمک کنیم بیاوریمش. وقتی آوردیمش توی خاکریز، دیدیم نوجوانی حدود شانزده هفدهساله که براثر ترکش خمپاره داغان شده بود. او را روی برانکارد گذاشتیم و به بچهها گفتم ببرنش عقب.
چند ساعت بعد وقتی به خاکریز پشت سرمان رفتم، متوجه شدم یکی درخواست کمک میکند. روم را که برگرداندم، دیدم همان مجروح است. وقتی پرسیدم اینجا چهکار میکنی؟ گفت: بچهها من را گذاشتن اینجا و خودشان رفتن جلو.
دست من روگرفت و گفت: “برادر جون! تو رو خدا یک کمی آب بهم بده، سهروزه هیچی نخوردم. فقط آبشور و تلخ بیابان را خوردم.”
گفتم: “باشد الان میروم برات یک چیزی میآورم بخوری تا بعد بگم بچهها ببرنت عقب.”
دستی به سرش کشیدم؛ نگاهی توی چشمان ملتمسش انداختم و بلند شدم که برم برایش غذا و آب بیاورم.
هنوز چندمتری دور نشده بودم که یکهو سوت خمپارههای منو به خیز واداشت. ترکشها، زوزهکشان از بالای سرم رد شدند. بلند که شدم، یاد او افتادم. سریع دویدم طرفش.
سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. روی پای خودم بند نبودمم. چشمهایم سیاهی رفت. هیچی ازش نمانده بود.هیچی.خمپاره درست خورده بود روی بدنش.
و اشک بود که از چشمان حمید جاری شد.
راوی: حمید داوودآبادی