آن روز که در ولایت‌پذیری رفوزه شدم! (راوی: حمید داوودآبادی)

تابستان ۶۴ شوشتر

پس از حدود ۲۰ روز نبرد سخت و نفس‌گیر، به عقبه خط در آبادان منتقل شدیم. هنوز خستگی از جانمان درنرفته بود که گفتند: یک قبضه دوشکای دشمن‌روی جاده ام‌القصر بدجوری مقاومت می‌کند و راه بچه‌ها را سد کرده. به ۱۵ نفر نیاز داریم که امشب برویم آن دوشکا را بزنیم و فردا صبح برگردیم. هر جور که بود پذیرفتیم و رفتیم.

یک شب شد یک هفته استقرار در شهر فاو زیر بارش موشک و راکت‌های هواپیما و از همه بدتر گازهای شیمیایی. من و حسین کریمی و میثم در سنگری نقلی و جمع‌وجور سکنا داشتیم. دیگر حوصله‌ام سر رفت و اعصابم از ماندن در چاله قبر گونه‌ای به نام سنگر و انتظار راکت‌ها و موشک یا بمباران شیمیایی داغان شد. با میثم و حسین که صحبت کردم، آنها هم از این وضع شاکی بودند. قرار شد به نمایندگی سه نفرمان بروم صحبت کنم تا تکلیف معلوم شود؛ برویم خط، یا برویم عقب.

رفتم پهلوی حمید کرمانشاهی و با ناراحتی گفتم: آقا جون، تکلیف ما را معلوم کنید. گفتید فقط یک‌شبه و یک قبضه دوشکا که باید بزنیم و برگردیم. اما چندروزه که ما را آوردید اینجا زیر بمباران هواپیما و معلوم نیست می‌خوابید چه‌کار کنید.

حمید مثل همیشه، لبخند معناداری زد و گفت: چیه داش حمید، خسته شدی؟

که با عصبانیت گفتم: خسته چیه؟ داغان شدم. من یکی دیگر نیستم.

باهمان تبسم گفت: چیه نکند داش حمیدمان بریده؟

– بریده چیه مرد مؤمن؟ بگو همین‌الان بلندشیم بریم جلو آن دوشکای لامصب را بزنیم، اولین نفر خودم می‌آیم. اصلاً بگو قراره یک هفته توی خط بمانیم، هستم. ولی اینجا دیگر نمی‌مانم.

– نمی‌مانم یعنی چی؟ ما اینجا تحت فرمان فرمانده‌مان هستیم. هرچی قرارگاه برامون تعیین کنه، ما باید آن را انجام بدیم.

– ببین حمید جون، من این چیزها سرم نمی‌شود. اطاعت از فرمانده روهم خوب می‌فهمم. آن مال وقتیه که بخواهم از جنگ دربروم. نه الان که میگم من رو بفرستید جلو توی خط مقدم. ببین آقا جون، من اعصابم خرد شده از اینکه توی قبر بنشینم و هواپیما بیاید بزند توی سرمان.

– خب میگی چیکار کنم؟

– هیچی. یا بریم جلو، یا برگردیم اردوگاه عقبه.

– به همین راحتی؟ مگر دست من و توست؟

– من نمی‌دانم دست کیه، من اینجا بمان نیستم. با اجازتون من می‌روم عقب.

حمید چهره‌اش را محکم‌تر کرد و گفت: یعنی می‌خواهی جیم شوی؟

این حرف خیلی بهم زور آورد. درحالی‌که نگاهم به میثم و حسین کریمی بود با ناراحتی گفتم: تو هرچی اسمش رو می‌خواهی بگذار. آره، اصلاً می‌خواهم دربروم. خوبه؟

برگشتم که داخل سنگر بروم تا وسایلم را جمع کنم، حمید با صدای بلند که بقیه هم بشنوند، گفت:

– داش حمید، اشتباه می‌کنی. ما سربازیم و باید حرف فرمانده‌مان رو گوش بدیم. اطاعت از ولایت یعنی همین، نه آن چیزی که خودمان دوست‌داریم. می‌روی، ولی می‌بازی. از من به تو نصیحت. روی هوای نفست تصمیم نگیر مرد!

برگشتم تا جوابش را بدهم، ولی چشمم که به نگاه او افتاد، ترسیدم مبادا از عصبانیت حرفی از دهانم بپرد که بد باشد. ترجیح دادم حرفش را نشنیده بگیرم.

داخل سنگر به حسین و میثم که گفتم شما هم بیایید برویم، نپذیرفتند. من هم که قبلاً با آنها مشورت کرده بودم، به آنها توپیدم و گفتم: بی‌معرفتا فقط می‌خواستید من بیفتم جلو و ضایع بشم؟

حسین گفت: ضایع شدن چیه حمید جون؟ خب جنگ همینه. حمیدم راست می گه. ما باید به هر چیزی که فرماندهامون می‌خواهند، عمل کنیم.

نگاه تندی به حسین انداختم، ولی جواب او خنده‌ای بود و دستی که بر شانه‌ام زد و گفت: حالا توهم بی‌خیال شو و بمان. دو سه روز دیگر بیش‌تر نیست، داریم خوش می‌گذرانیم.

گفتم: نه داداش. خودتی، من اینجا بمان نیستم. یا جلو و خط مقدم، یا اردوگاه عقبه. بسه دیگر. پدرم در آمد زیر بمباران و توپ، پدرسگ یک‌دفعه نمی‌خورد توی سرمان که راحتمان کنه، دق‌مرگ می‌کند لامصب.

از سنگر زدم بیرون. حمید همچنان ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. دیگر چیزی نگفت. من هم آرام گفتم: خداحافظ.

راهم را کشیدم رفتم طرف اسکله فاو.

خودم را به اردوگاه بهمنشیر رساندم و به نزد بچه‌ها رفتم. یکی دو ساعتی بیش‌تر نگذشت که متوجه شدم نیروهای گردان شهادت وارد اردوگاه شدند. در آن میان چشمم به حمید کرمانشاهی افتاد که همچنان متبسم بود و آرام. بدون اینکه چیزی بگوید، با من دست داد و رفت داخل اردوگاه. بدجوری حالم گرفته شد. فقط با خود می‌گفتم: کاش به حرف او گوش می‌کردم. بچه‌ها چیزی نمی‌گفتند، ولی سنگینی نگاه‌ها را روی خودم احساس کردم که بدجوری عذابم می‌داد. احساس گناهی نابخشودنی داشتم.

راوی: حمید داوودآبادی