سوختم، خم شدم، اینجاست که گفتم کمرم! (راوی: حمید داوودآبادی)

چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۶۶

مقابل یکی از سوله‌ها، ماشین ایستاد. دوباره زمین شلمچه از غرش خمپاره‌ها و موج انفجارها لرزشی خفیف داشت و فضا از بوی باروت آکنده بود. میان سوله‌های گردان شهادت دیوانه‌وار به دنبال او می‌گشتم.

چشمم که به جمال مبارک “حمید کرمانشاهی” افتاد، نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. محض رضای خدا نشد ما یک‌بار این حمید را ببینیم و خنده روی لب‌هایش نباشد. طبق روال همیشه، یک‌ساعتی دستم را میان دستانش گرفت و شروع کرد به احوالپرسی. با آن لحن داش‌مشدی و آرامش گفت: چه طوری داداش، حالت که خوبه؟ آخرش هرطوری شده خودت رو برای عملیات رساندی ها.

به این سادگی نمی‌توانستم دستم را از میان دست‌هایش رها کنم، تا این‌که به بهانه پیداکردن حسین کریمی خلاص شدم و به‌طرف سوله‌ای رفتم که نشان می‌داد. حسین را که از آن دوردست دیدم، خودم را مثل گم‌شده‌ای که وابسته خویش را پس از سالیانی دراز می‌یابد، در آغوش گرمش رها کردم. با این‌که یکی – دو ماه از آخرین دیدارمان نگذشته بود، ولی مثل این‌که عمری از همدیگر دور بوده‌ایم.

سینه به سینه هم که ایستادیم، در وجودم آرامش رضایت‌بخشی احساس کردم. نفسم سبک و ملایم بالا آمد. لبانم را بر گونه‌های لطیف و محاسن نرمش نشاندم و دقّ و دِلی چند وقت دوری را درآوردم. سیاهی آرام، آرام روی بیابان‌های پرغوغا را می‌گرفت. صدای روح‌بخش مؤذن، در میان غرش خفیف گلوله‌ها و خمپاره‌ها در دوردست به گوشم می‌رسید: الله‌اکبر، الله‌اکبر … حی علی الصلوة.

نماز در یکی از سوله‌های گردان شهادت برقرار بود. شانه‌به‌شانه در کنار یکدیگر ایستاده بودیم. دوشِ حسین با شانه من همسایه بود. در قنوت، ناله و شیونی سوزناک و خالصانه و از عمق وجود، به گوشم خورد. هق‌هق حسین در جاری اشک‌هایش وسوسه‌ام می‌کرد. کم مانده بود نمازم را بشکنم و بی‌توجه به حال او که گویی آخرین وداعش را با دنیا و دنیاییان می‌کرد، به سویش برگردم و در آغوش بگیرمش. سرش که بر مُهر خانه‌نشین شد، مثل این می‌نمود که خیال جداشدن و سربرداشتن ندارد.

سلام نماز را که دادم، بی‌هیچ تعقیب و دعایی رو به او کردم. هنوز در همان وادی بود و متوجه چشمان حریص و از حدقه درآمده من نبود که قطرات لغزان مرواریدهای چشمش را تا گوشه لب‌هایش تعقیب می‌کردم. نمازش را که تمام کرد، اشک‌هایش را با پشت‌دستش پاک کرد. دستش را میان دستانم گرفتم. گرمای لطیف عشق از وجودش فوران کرد و بر جانم نشست.

بر روی دژ نشسته بودیم. خاطرات تلخ‌وشیرین را زنده می‌کردیم. تا نام یوسف محمدی را جلویش می‌بردند، اشک در دیدگانش بازی می‌کرد و راه گریز می‌جست. جای یوسف را خالی می‌دید. شاید از نعمات جنگ یکی این بود که همه‌کس را با هر اهلیت و لهجه و خلق و خویی، در کنار هم جمع کرده بود. یوسف را با آن لهجه شیرینش از خطه زنجان و حسین را از کویر تفتیده و سوزان یزد با آن لهجه خوش و زیبا.

از یوسف و شوخی‌های شیرین و باصفایش که گفتم، نگاه‌هایش کم‌کم حالت خود را از دست داد و به بغضی توأم با اشک بدل شد. با دیدن چهره حسین و لحن سوزناکش در یادآوری گذشتة نه‌چندان دور، بغضی که تا حالا فروخورده بودمش، سینه‌ام را می‌خراشید و بالا می‌آمد. حسین گرفته و محزون سرش را پایین انداخت.

نگاهی به حسین انداختم و گفتم: راستی حسین، چند وقت دیگر از خدمتت مانده؟

لبخند زیبایی حاکی از بی‌اهمیتی این موضوع زد و گفت: هیچی … پانزده روز هم ازش گذشته.

با تعجب از بی‌خیالی‌اش گفتم: خب مرد حسابی، برو تسویه‌حساب و کارت پایان خدمتت رو بگیر.

با لبخندی شیرین‌تر از قبل گفت: اتفاقاً فرمانده گردان شهادت هم خیلی اصرار کرد که برم عقب و تسویه کنم، ولی به او هم گفتم ان‌شاءالله از این عملیات اگر سالم برگشتم، می‌روم تسویه‌حساب. تازه، خودت بهتر می‌دانی این مدتی رو که جبهه بودم، همه‌اش به بهانه سربازی بود و اگر بابام بفهمد خدمتم تمام شده، دیگر نمی‌گذارد بیایم جبهه. مادرمم که ماشاءالله فقط منتظر نشسته کارت پایان خدمتم رو بهشان بدم تا او هم زودی دستم رو بگذارد تو حنا.

با صدای تلق و تلوق از خوابی که چیزی جز کابوس آزاردهنده نبود، برخاستم. شب از نیمه گذشته بود و کامیون‌ها یکی پس از دیگری در کنار دژ می‌ایستادند. نیروهای گردان شهادت مهیا و آماده رفتن بودند. در آن میان حمید کرمانشاهی را دیدم. با بوسه‌هایی گرم و چسبناک بر گونه‌های او و دیگر بچه‌های آشنا، حلالیت طلبیدم و قول شفاعت گرفتم.

راوی: حمید داوودآبادی