بچهها به داخل خاکریزهای دوجداره کنار کانال پرورش ماهی رفتند. بعد از نیم ساعت گروهان دوم اعلام کرد که ما بچههای گروهان یک را میبینیم. در واقع از دو محور وارد شده بودند و به همدیگر رسیده بودند و در ادامه گفتند ما به همدیگر دست میدهیم.
او بیسیمچی کار بلدی بود؛ اما حسابی هوایی شده بود، وقتی در کربلای ۸ به خط میرفت، به کمک بیسیمچی که قرار بود همراهش برود، گفتم «حق نداری بیسیم را از بهرام بگیری؛ اگر من صدایت را بشنوم، فکر میکنم برای او اتفاقی افتاده» و لحظهبهلحظه از پشت بیسیم با بهرام حرف میزدم؛ تا اینکه صدا عوض شد .
در عملیات «کربلای 5» رزمندگان تا مسیری پیشروی کردند اما در سهراهی شهادت حرکت رزمندهها قفل شد؛ در پی این عملیات، عملیات ایذایی به نام عملیات «کربلای 8» طراحی شد. در بین نیروهای عملکننده، نیروهایی حضور داشتند که خود را جامانده از شهدای «کربلای 5» میدانستند. یکی از همین رزمندهها، شهید «بهرام علی قباخلو» است.
«محمدرضا فاضلی دوست» که مسئول مخابرات گردان شهادت لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بوده است، ضمن شرحی از عملیات «کربلای 8» نحوه شهادت این همرزم خود را روایت میکند.
* عملیات «کربلای 8» و صحنههای ضاقتالارض
قرار شد عملیات «کربلای 8» از هجدهم فروردین ۶۶ انجام شود؛ بنده مسئول مخابرات گردان شهادت بودم؛ شب عملیات، کالک عملیات را آوردند؛ مسئول اطلاعات عملیات شروع کرد به توضیح عملیات و میگفت «لشکرهای عاشورا، ۲۷ محمد رسولالله (ص) و لشکر دیگری به منطقه میآیند». از او سؤال کردم «عمق عملیات چقدر است؟» او پاسخ داد «چیزی نگو، بعداً صحبت میکنیم» گفتم «جواب میخواهم» او گفت «عمق ۵۰۰ متر» گفتم «با اینهمه نیرو! خون شهدای کربلای ۵ هنوز خشک نشده!» او گفت «لازم است این اتفاق بیفتد» چون نبرد، نبرد انسانی بود. همان جا احساس کردم، خیلی شهید خواهیم داد.
شب عملیات رسید؛ پایکار که به میان آمد، ترفندی به کار بستم که بعدها در مخابرات لشکر ۲۷ جا افتاد و در دستور کار قرار گرفت. این بود که در هر عملیاتی، بیسیمچی و کمک بیسیمچیهای گردان، گروهان و دستهها به همراه سایر نیروها به خط فرستاده میشدند؛ بنابراین به دلیل وجود آنتن پشت بیسیمچیها، آنها از سوی تکتیراندازهای بعثی، هدف قرار میگرفتند و به شهادت میرسیدند لذا ارتباط مخابراتی با آن گردان قطع میشد و بچهها بهراحتی قیچی میشدند.
بنابراین بهمحض رسیدن به منطقه دیدم یک سوله خالی، کنار سوله فرماندهی قرار دارد. مسئولیت محور را هم سعید سلیمانی بر عهده داشت. حدود ۲۰ نفر از نیروهای بیسیمچی را داخل سوله فرستادم و ذخیره کردم که در صورت نیاز برای عملیات ورود پیدا کنند.
بچهها به داخل خاکریزهای دوجداره کنار کانال پرورش ماهی رفتند. بعد از نیم ساعت گروهان دوم اعلام کرد که ما بچههای گروهان یک را میبینیم. در واقع از دو محور وارد شده بودند و به همدیگر رسیده بودند و در ادامه گفتند ما به همدیگر دست میدهیم.
گزارش را به فرماندهان دادم؛ سعید سلیمانی و حاج اکبر عاطفی که مسئول گردان شهادت بود، گفتند «بچهها اشتباه میکنند، مگر میشود باهم دست بدهند» به بچههای بیسیمچی گفتم «شما باهم صحبت کنید تا صدایتان را از یک جا بشنوم» و این اتفاق افتاد؛ اتفاقی که یک معجزه بود چون نیروها توانسته بودند، ظرف نیم ساعت تا یک ساعت محور تعیین شده را بگیرند.
بعثیها میخواستند تمام خاک ایران را بسوزانند.
از صبح روز نوزدهم، پدافند شروع شد و صحنههای ضاقتالارض پیش آمد. بهطوریکه در طول ۳ – ۴ روز، عراق ۴ بار پاتک زد و در هر پاتکش به جز آتش و خاک و دود چیزی در منطقه دیده نمیشد. وقتی هواپیماهای توپولف بعثی بالای سر ما میآمد، در ابتدا فقط روشنایی بمبها را در آسمان میدیدیم و زمانی که روی زمین میریخت، همهجا فقط آتش بود. انگار بعثیها میخواستند تمام خاک را سوخته ببینند اما در همان لحظات صحنههای «ما رأیت الا جمیلا» را به چشم میدیدیم.
در میان بیسیمچیها فردی بود به نام «بهرام علی قُباخلو» از بچههای کارخانه قند ورامین. او نفر سوم مخابرات من بود؛ فردی بسیار زبده و مسلط؛ اما چون «کربلای 5» را درک کرده بود، حال و هوایی داشت؛ وقتی با بچهها صحبت میکردیم، میگفتند «خیلی توانایی دارد، یکجاهایی بداخلاقی میکرد، یکجاهایی غیبش میزد و در واقع پَرپَرک شده بود و نوربالا میزد.»
آقا بهرام ظاهراً شوخی میکرد؛ او معاون دوم بود؛ بهمحض اینکه به پشت خط رسیدیم، در عالم رفاقت شروع کرد به التماس کردن؛ بعد آرام، آرام بداخلاق و دستبهیقه شد؛ او پیش تکتک فرماندهها میرفت و از من گله میکرد که نمیگذارم برود خط و آنها هم میگفتند «یک کاری بکنید». من هم میگفتم «او باید بماند، جزو ذخیرههای ماست.»
بهرام یکوقتهایی مرا کنار میکشید و صورتم را میبوسید و دوباره التماس میکرد و من دوباره میگفتم «تو باید بمانی». ساعت ۱۰ صبح روز دوم عملیات بود که من پای خاکریز آمدم و دیدم از داخل محوطه ۱۵ متری که بچهها قبلاً آنجا را گرفته بودند، بهطرف ما شلیک میشود.
به سعید سلیمانی اطلاع دادم که «بعثیها از داخل محور به ما شلیک میکنند» آنها گفتند «این محور پاکسازی شده است!». یک گروه به محوطه اعزام شد و حدود ۳۰ نفر از عراقیها را از لانههای وسط بیرون کشیدند که اسیرها را بهطرف ما آوردند، از دستشان ناراحت بودیم اما به آنها آب دادیم.
بعدازاین جریان، قرار شد فرمانده گردان برای بازدید به خط برود؛ قباخلو، دیگر راهش را پیدا کرده بود و میخواست با فرمانده گردان همراه شود؛ هرچقدر به فرمانده گردان اصرار کردم که «من بهجای قباخلو به خط میآیم» نگذاشت؛ به فرمانده گردان گفتم «او را که میبری حتماً بیاور، دستخالی برنگردی» او میگفت «چرا این کارها را میکنی، اینجا جبهه است» بعد به کمک بیسیمچی که قرار بود همراه بهرام برود، گفتم «حق نداری بیسیم را از بهرام بگیری؛ اگر من صدای تو را بشنوم، فکر میکنم برای او اتفاقی افتاده، پس این کار را نکن.»
وقتی بیسیمچی «گردان شهادت»، شهادت را پیج میکرد.
من که بین بچهها به بمب روحیه معروف بودم، از اضطراب و نگرانی لحظهبهلحظه با بیسیم بهرام تماس میگرفتم و با او حرف میزدم تا اینکه صدا عوض شد.
کمک بیسیمچی بود، صدایش را که شنیدم شروع کردم به دادوبیداد کردن که «گوشی را بده بهرام». او با کد و رمز میگفت «بهرام مجروح شده» اما من متوجه نمیشدم.
گفتم مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده
ـ آقا، مجروح شده
ـ از کدام ناحیه
ـ جفتپاهایش
آقا بهرام ظاهراً شوخی میکرد؛ او معاون دوم بود؛ بهمحض اینکه به پشت خط رسیدیم، در عالم رفاقت شروع کرد به التماس کردن؛ بعد آرام، آرام بداخلاق و دستبهیقه شد؛ او پیش تکتک فرماندهها نمی رو مفت و از من گله میکرد که نمیگذارم برود خط و آنها هم میگفتند «یک کاری بکنید». من هم میگفتم «او باید بماند، جزو ذخیرههای ماست»
وقتی قباخلو مجروح میشود، چند تا از بچهها به کمکش رفته بودند اما ظاهراً نتوانسته بودند او را عقب برگردانند. دیگر حالم دست خودم نبود و اینقدر بیتاب شده بودم که به خدا میگفتم «دیگر تحمل و طاقت ادامه جنگ را ندارم.»
داخل سوله فرماندهی بودیم و حاج اسماعیل کوثری هم همراهمان بود؛ چند دقیقه بعد، یک توپ فرانسوی به سقف سوله فرماندهی اصابت کرد و تمام بدنم مجروح شد. بلافاصله شروع کردم به حضوروغیاب کسانی که در سوله بودند تا مطمئن شوم اتفاقی برای کسی نیفتاده است، آرام، آرام صدای خودم ضعیف شد؛ بچهها متوجه شدند مجروح شدم؛ «محمد دینی» معاون مخابرات لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) مرا روی پشتش گذاشت و عقب برد و با آمبولانس به اورژانس «یا زهرا (س)» منتقل کردند. بهخاطر شدت مجروحیت شبانه مرا با هواپیما به تهران آوردند. اما در همه این احوالات هر جا میرفتم سراغ قباخلو را میگرفتم.
بعد از مدتی که اوضاع جسمیام بهتر شد، از بچهها شنیدم که قباخلو شهید شده است.
سالها گذشت؛ زمانی که شهردار پیشوا شدم، به یکی از دوستان به نام سعید طباطبایی گفتم «برو بنیاد شهید را زیرورو کن تا خبری از قباخلو بگیری» دیدیم یک روز خوشحال آمد و گفت «خانوادهاش را پیدا کردم»؛ با هم به منزلشان رفتیم. پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و به همین دلیل دقایقی همدم برادر شهید شدیم.
راوی: حسن قهرمانی