معجزه عطا (راوی: حسن اباذری)

عطا در بیابان کرج و با مادرش تنها و با اسلحه زندگی می‌کرد. معجزه سادات بودن سید عطا الله بحیرایی,گردان بارو بندیل‌ها را جمع کرده بود و داشت می‌آمد عقب ,هوا به‌شدت سرد بود برف سنگینی باریده بود ولی نیروها به‌سرعت چادرها رو جمع‌کردن و سوار بر اتوبوس‌ها روانه ۰۲۱

سر از پا نمی شناختن، خیلی زود اردوگاه سکوت و کور شد چند تا چادر تدارکات و فرماندهی گردان مانده بود، هوا تاریک شده بود از طرفی سرما و از طرفی سکوت و کور بودن اردوگاه منو برده بود تو لک، عطا پشت قباله من بود لحظه‌ای تنهایم نمی‌داشت انصافاً هم من عاشقش بودم

ازش خواستم یک شب بیشتر بمانیم بچه‌های تدارکات وسایل رو بار بزن و بعد با هم دونفری با تویوتا گردان بریم تهران آن شب بدون هیاهوی بچه‌ها سخت گذشت ولی گذشت، صبح زود بعد از نماز وسایل و بارو بونه‌ها رو سوار کامیون‌ها زدیم و راه انداختیم تو جاده، جاده‌ای که پر از برف بود و لغزنده من و عطا هم سوار تویوتا گردان شدیم و به‌سرعت راه افتادیم , جاده خیلی لغزنده بود ماشین هی سر می‌خورد، تو جاده ماشین تک‌وتوک تردد می کردن، بعد از سه ساعت به گردنه رسیدیم چشمتان روز بد نبیند جلوی ما چند تا ماشین در حرکت بودن و درست به‌جایی از جاده که شیب تندی هم داشت رسیدم ماشین لیز می‌خورد و به کناره جاده منحرف می‌شد و چپ می‌کرد اصلاً جای ترمز زدن نبود،

ترمز زدن همان از جاده خارج‌شدن و چپ کردن همان، ۵ تا ماشین جلوی ما این اتفاق برایشان افتاد و چپ کردند، عطا یک تسبیح لاتی دستش بود و هی صلوات می‌فرستاد، بهش گفتم عطا چند وقته اصرار داری که سیدی از طرف مادری، گفت آره داداش هستم، گفتم متوسل شو به جده سادات مادرت و ازش بخواهی که از این قسمت به‌سلامت رد بشیم، گفت چشم، چند لحظه‌ای مکث و توسل کرد و خیلی محکم گفت بریم حسن، حرفش هنوز تمام نشده بود که ماشین مثل بقیه خودروها لیز خورد دوباره دور خودمان چرخیدیم، آمدم بزنم تو سرش با این توسل که به روح همه شهدا قسم که انگار ملائک ماشین ما را بعد از دو بار چرخیدن کنار جاده سمت راست که کوه بود نگه‌داشتن، بقیه ماشین‌ها کفشان بریده بود، خیلی آرام زدم دنده یک از آن مهلکه به‌واسطه سید عطا نجات پیدا کردیم، از آن به بعد برایم محرز شد که عطا سیده.

راوی: حسن اباذری