آخرهای جنگ مسعود امینی داشت با طیف ما قاتی میشد خیلی نترس بود و بهعنوان نیروی آزاد در یکی از دستههای ما بود من یک کارد داشتم که برزیلی بود والفجر ۳ جابر اردستانی این کارد که برای یک سرتیپ عراقی که از اقوام صدام بود به درک واصل شده بود غنیمت گرفته بود و جابر اردستانی آن کارد را داد به من خیلی خوشدست بود که بالاخره مسعود آنقدر گیر داد که من این کارد را هدیه دادم به ایشان القصه وقتی من مجروح شدم و مسعود هم مجروح بود در فرودگاه برادران مجروح را شدیداً بازرسی میکردند مسعود آمد گفت این کارد چهکار کنم از من میگیرند و مصادره میکنند حالا جفتمان مجروح و حال خوشی نداشتیم اما مسعود دل تو دلش نبود کارد را داد به من و خود سوار هواپیما شد من با ترفندی کارد را یک جوری رد کردم وقتی داخل هواپیما شدم تا کارد را دید از خوشحالی مجروحیتش یادش رفت.
راوی: حجتاله عالی