عملیات والفجر ده، از بیست و سوم اسفندماه سال ۱۳۶۶ لغایت سوم فروردین سال ۱۳۶۷
قبل از پایان سال ۶۶ از سپاه یکم ثارالله تهران، معاونت عملیات که خود نیز جانشین وقت عملیات بودم، مأموریت پیدا کردم تا از یگانهای رزم تهران که در عملیات شرکت میکنند گزارش رزمی تهیه کنم. با یک دستگاه تویوتا استیشن لندکروز با یکی از دوستان راهی منطقه مریوان شدیم. همزمان با رسیدن ما عملیات در ۲۳ اسفندماه ۶۶ آغاز شده بود و خودروها بهسختی و احتمال سقوط زیاد، به دلیل عدم اتمام کارهای مهندسی رزمی از روی ارتفاعات سورن مشرف بر شهر خرمال و حلبچه عراق تردد میکردند، خود را با زحمت، به شهر خرمال و از آنجا راهی منطقه عملیاتی شدیم.به لشکرهای ده سیدالشهدا (ع) و ۲۷ محمد رسولالله (ص) و توپخانه ۶۳ خاتم (ص) مراجعه و از احوالات و شرایط عملیاتی و اقدامات در شرف انجام پرسوجو میکردم. در گیری هوایی و توپخانهای هم بهشدت در منطقه ادامه داشت. در آمدوشد بین یگانها بودم که شاهد بمباران وحشتناک حلبچه عراق، توسط ارتش بعث که منجر به کشتهشدن بیش از ۵۰۰۰ نفر از مردم مظلوم منطقه شد، بودم که با جمعی برای کمک به مردم، خیلی سریع وارد شهر شدیم که کاری از ما ساخته نبود و دشمن با حمله سیاه نور همگی مردم را با یک تنفس ساده به دیار باقی فرستاده بود و همه دنیای حقوق بشری چشم رویهم گذاشتند و دم برنیاوردند.!!! روز سوم فروردینماه ۶۷ بود شنیدم گردان مقداد از لشکر ۲۷ امروز در تاریکی – روشنایی روز وارد منطقه شده است و داخل یکی از شیارهای منطقه مستقر شده است، و قرار است بنا به دستور فرماندههان عملیات کند. با خود فکر کردم، به بچههای اطلاعات لشکر که شبها برای شناسایی از دشمن و معابری که باید رزمندگان را تا هدفها در دل جبهه دشمن راهنما باشند و روزها اگر فرصتی پیدا کنند، استراحت میکنند، سری بزنم و کسب اطلاع کنم. پیادهراه را بهسوی شیاری که نیروها در آنها مستقر شده بودند، و چادر بچههای اطلاعات در ابتدای شیار، حرکت کردم، قصدم این بود اول به چادر بچههای اطلاعات که در ابتدای شیار بود سرکی بکشم. نزدیک چادر صدای آشنایی (حاجآقا، حاجآقا) توجه مرا به خود جلب کرد، نگاهم را آنسو کردم، دیدم، شهیدان: نصرت شفیعی و مسعود عبداقی که روزهای نهچندان دور، (مردادماه ۶۶) با هم در گردان شهادت بودیم. رفتم سمت آنها و همچنین. همدیگر را در آغوش کشیده و چند لحظهای سرپایی درباره گذشته و آنچه که صبح امروز (سوم فروردین ۶۷) در دید نیروهای پیاده دشمن مستقر بر روی ارتفاعات شاخ شمیران، بالای سد در بندی خان عراق، به منطقه آمدهاند صحبت کردیم. بهخاطر اینکه لحظات بیشتری با هم باشیم شهید نصرت شفیعی از مسعود خواست مقداری نان و هرآنچه که در چادر هست، بیاورد با هم بخوریم. شاید ساعتی کمتر یا بیشتر به اذان ظهر نمانده بود. مسعود عبداقی خیلی سریع با مقداری نان و کره و پنیر که سهمیه جنگی آنان بود برگشت. ازآنجاکه دوستان به این کوچکترین لطف داشتند، مرا بین خود در کنار جوی آب، دهانه شیار و نزدیک چادر بچههای اطلاعات رزمی لشکر نشاندند. در حین میل کردن نان و پنیر، گاهی صورتم را به سمت نصرت میکردم که منظره شاخ شمیران را میدیدم و گاهی رو به مسعود میکردم ورودی شیار و محل استقرار بچههای لشکر را. از همهجا میگفتیم و خاطرات زنده میشد. آخرین بار که بهصورت نصرت شفیعی نگاه میکردم، دو هواپیمای جنگی عراق را که ازروی شاخ شمیران بهقصد هجوم به داخل شیار را در داشتند در حال شیرجه دیدم، فریاد زدم: بخوابید!!!
من که در میان آنها زانو بهزانو نشسته بودم، ناخودآگاه اورکتی که دست راستم بود را گرفتم روی سرم و صورتم مماس با زمین کردم، دشمن از ابتدای شیار بمباران خوشهای را شروع کرد و تا انتهای شیارها ادامه داد.!!! وقتی انفجارات تمام شد، و سرم را ازروی زمین برداشتم با تعجب و شگفتی دیدم هر دو نفر عزیز، به داخل جوی افتاده و انگار که سالهای سال است که به شهادت رسیدهاند، در عین ناباوری از جای خود بلند شدم و کمک خواستم که دیدم در کنارم، چادر بچههای اطلاعات هم در حال سوختن میباشد اما از من کاری ساخته نبود، آنسوی شیار هم مرحوم حاج بخشی معرکه گرفته بود و تعدادی از بچه رزمنده را دورش جمع کرده بود که تعدادی شهید و مجروح شدند. با این بمباران تعدادی از گردانها و منجمله گردان مقداد، بیشتر از همه که میتوان گفت کلاً از رده عملیاتی خارج شده بود. از آن روز، سوم فروردین ۶۷، بسیار خاطره بدی برایم بهجامانده است که حقیر بین دو شهید و آنها را خدای بزرگ قبول کرد و مرا با دنیا و مافیهایش باقی گذاشت.
راوی: اکبر عاطفی