شب عملیات کربلای ۱ مادرم و مادر شهید
خواب مشترک و شبیه هم دیدند هر دو دیدند دم خانه مادربزرگ من چراغانی و خیلی شلوغه از جمعیت و مردم است همه دارند گریه میکنن ولی میگن مراسم عروسی پسره این خانواده است
تو این وسط همش حال مادره این شهید خراب میشد
چون هم چند تا از داییها از خانواده نوراللهی و هم ایشان جبهه بودند صبح زود بعد از نماز صبح با صدای گریه آهسته مادرم بیدار شدم
گفتم مادر جان چی شده؟
گفت احتمالاً برای دایی هات توی جنگ اتفاقی افتاده من چنین خوابی دیدم….
گفتم شما یک خواب دیدی تازه خواب عروسی دیدی … ناراحت نباش چیزی نیست و سعی کردم آرامش کنم و….
تا هشت و نه صبح گریه میکرد … تلفن زد به منزل دایی بزرگم و داستان رو گفت ساعت ۱۰ صبح داییام به ما زنگ زد و گفت علیرضا زخمی شده و در بیمارستان سمت ایلام است.
دو ساعت بعد خبر دادند علیرضا شهید شده و تازه فهمیدیم خوابشان درست بوده.
پدرم رسید منزل او هم حامل همین اخبار بود سوار ماشینش شدیم رفتیم بسمت منزل شهید وقتی رسیدیم دیدیم تمام کوچهها و خیابانها رو چراغانی کردند.
تمام منطقه و سر چند تا کوچه رو چند تا حجله گذاشتند انگار عزای یک شهید نیست.
خوب نگاه کردم دیدم اینها چند تا رفیق بودند که از مسجد محل باهم رفته بودند جبهه و همهشان باهم شهید شده بودند چون کوچههای منازل این شهدا نزدیک هم بود و سر کوچهها پر شده بود از حجله و صوت قرآن و مداحی و جمعیت و اصلاً انگار محله شده بود عاشورا.
فردای آن روز پیکرهای این شهدا دانه به دانه میرسیدند. همهجای محله صدای ناله افغان مردم مخصوصاً خانواده شهید بود و خلاصه قیامتی بود.
پیکر رفیقهایش زودتر از خودش رسید شهید صفرخانی آمد تشییع شد. برنگشته بودیم که پیکر شهید قبادلو آمد و تمام نشده بود که رفیق دیگرش همینطوری شهید پشت شهید …
اما سه چهار روز گذشت تا پیکر ایشان رو آوردند
چون بچهها در محاصره افتاده بودند و حلقه محاصره تنگتر و تنگتر میشد او نیروی اطلاعاتی و حفاظتی شده بود یادمه بهشدت بدن آماده ورزیدهای داشت رشته ورزشیاش کونگفو توآ بود و بدنش بهشدت آماده و ورزیده بود.
رفیقهایش تعریف میکردند که اگر علی نبود همگیمان رو قتلعام میکردند پرسیدیم چرا؟ گفت وقتی حلقه محاصره تنگ میشد داخل کانال محل استقرار ما بعثیهای ازخدابیخبر آب ریختند و مثل باتلاق گل شده بود گل به پوتینها میچسبید و سرعت عمل رو بسیار کم میکرد. هرکسی سرش رو از کانال میاورد بالا تا گلولهای شلیک کنه شهید میشد خیلی اوضاع بحرانی شد از طرفی هم در کانال برق وصل کرده بودند تا از طریق آب جاری در کانال که منجر به گل شدن آن شده بود بچهها رو با برق بکشند و به شهادت برسانند.
پوتینها رو در آوردیم تنها نقطهای که میشد از آنجا بیرون بریم و عقبنشینی کنیم یک کانال به عمق یکمتری بود که تو دید دشمن بود هر کی رد میشد میزدنش اما اینجا این علیرضا به بچهها میگه شماها برید من اینها رو معطل میکنم آرپیجی اول رو میزند می خوره وسط تانک بعثیها و میشینه. آرپیجی بعدی رو مسلح میکند بلند میشه بعدی رو بزند با قناصه میزنند وسط پیشانی شهید و به عشقش سیدالشهدا (س) میرسد و بازماندگان این عملیات میگفتند اگر این چند شهید وارد درگیری نمیشدند تا ما بتونیم از حلقه محاصره رد بشیم قطعاً همه ما را قتلعام کرده بودند.
خلاصه دایی و پدرم رفتند ایلام و کرمانشاه و… دنبال پیکر شهید، مادر شهید چشمبهدر این سه روز همش بیهوش میشد و به هوش میآمد وضع بدی بود همه نگران مادرش بودند.
بعد سه چهار روز بدن آمد تهران دوباره محله آتش گرفت بردن بدن این شهید ۱۸ ساله رو مسجد صاحبالزمان عج – گلاب قمصر ریختند روی بدن شهید و پس از وداع و قرائت نماز بر پیکر مطهر شهید بدن رو بردند سمت منزل شهید مادرش دوباره بیهوش شد
واقعاً انگار محله شده بود ظهر عاشورا…
خلاصه با هر زور و زحمتی بود تابوت شهید رو آوردند بیرون
دود اسفند و صوت ملکوتی مداحی و بوی گلاب و عطر محمدی و چراغانی و گلهای پرپری که با نقل و … میریختند روی تابوت و صدای
لا اله الا الله و یا حسین کشیدنها و هقهق گریههای مردم مخصوصاً مادر و خواهرهای شهید و…فراموشم نمیشود.
تازه تمام بچهمحلهای شهید نوراللهی که زودتر از ایشان بدنشان برگشته و تشییع و به خاک سپرده شده بود هرکدام تو فاصله چندمتری مزار ابدی ایشان دفن شده بودند.
ایشان از شهدای منطقه ۱۷ تهران بودند.
راوی: احمد رضایی