او مسئول دسته بود. وقتی راهپیمایی میرفتیم خیلی اصرار داشت که بچهها حتماً پارچه شلوارشان را گت کنند. کسی پیراهن کارش را روی شلوارش نیندازد. گاهی که بعضی برادران طفره میرفتند، شروع میکرد به جر و بحث و با یک لحن و قیافه بسیار جدی میگفت: شما که ماشاءالله با سواد هستید. کلاس نهضت رفتهاید. تازه مگر در قرآن نداریم که «کلوا و اشربوا و لا تسرفوا»؟ و اگر طرف جواب میداد: خوب داریم ولی چه ربطی به این موضوع دارد، میگفت: لابد میخواهی بگویی سوره «اذا جاء نصرالله و الفتح» هم به آن مربوط نیست دیگر؟ اگر میگفت: خوب معلومه که مربوط نیست، با عصبانیت میگفت:
روز روشن حاشا میکنی؟
چند تا حدیث میخواهی از پیغمبر برایت بخوانم؟
حتماً میخواهی بگویی «النظافه من الایمان» هم راجع به نظافت است. بعد رو به جمع میکرد که شما یک چیزی بگویید. من که هر چه میگویم، قرآن کتاب خدا و نهجالبلاغه سخنان حضرت علی (ع) است، آقا میخندد و میگوید: تو سفسطه میکنی و نمیدانم از این حرفها. اصلاً معلوم نیست مسلمان است، شیعه است، حزب الهی است. آنوقت بلند شده آمده جبهه.
بچهها میگفتند: امان از دست تو که هیچکس حریف زبانت نیست. بعد او خوشحال میشد و میگفت: به ننم بگو که میگوید: بمیرم برایت که اینقدر بیدست و پایی؟!